بستن چشم‌های یک عکاس

جلالی همیشه به نقاط مختلف کشور سفر می‌کرد تا روایت‌های مستند را به ثبت برساند. بارها به جبهه رفت و عکس‌هایش از جنگ ایران و عراق و روزهای انقلاب منحصربه‌فرد است. سال‌ها پیش در گفت‌وگو با روزنامه همشهری درباره خودش گفته بود: «من یک فرقی که با عکاس‌های دیگر داشتم این بود که برای جایی کار نکردم. یعنی ماموریتی نداشتم که بروم عکس بگیرم. خیلی‌‌ رها بودم. دغدغه این را نداشتم که عکس خبری بگیرم. در مجله‌ای کار می‌کردم که مرا نمی‌فرستاد. من خواهش می‌کردم که بروم، داوطلب می‌رفتم. حالا عکسم را چاپ می‌کرد برایم مهم نبود. من فقط می‌گرفتم. خلاصه تا بعد از انقلاب و دوره‌های جنگ با چیزهایی آشنا می‌شدم با لغاتی با ادبیاتی که معنایش برای من ملموس نبود. یعنی من اصلا نمی‌دانستم شهادت یعنی چه؟ یعنی نمی‌توانستم برای خودم تعریف کنم و از این نق‌زدن‌ها هم بدم می‌آمد که می‌گفتند مثلا آدم‌ها را به زور سوار اتوبوس می‌کردند و… من به خاطر خودم رفتم. به خاطر کنجکاوی‌ام و به خاطر اینکه بالاخره تو وقتی عکاسی می‌کنی، فقط اتفاقی جایی می‌افتد، می‌کشاندت به آن طرف. من حدود ۳۸ـ ۳۷ بار رفتم. ولی اول رفتم جبهه غرب. برایم اصلا جذاب نبود. آن بافتی که می‌خواستم آنجا نبود. من یک بافت مستند می‌خواستم. شهری باشد و بیشتر طرف آبادان و خرمشهر آمدم؛ چون بافتش را دوست داشتم.»

لیلی گلستان، مدیر نگارخانه گلستان و یکی از دوستان جلالی می‌گوید: «همه می‌دانند چقدر مهربان بود و روی معیارهای اخلاقی خودش ایستاد. چقدر ساده، صمیمی و راحت بود. عکس‌های او حکایت از نگاه پاک و شفاف داشت. برای برگزاری نمایشگاه بهمن در بارسلون بودیم. همه کارها انجام شده بود و رعنا مشغول انجام کارهای پایانی بود اما بهمن یک‌جا نشسته بود. من به رعنا و بهمن گفتم که چقدر عکس روی پوستر قشنگ است و آنها نگاهی به هم کردند، خندیدند و گفتند که این عکس را رعنا گرفته است. وقتی گفتم مگر این نمایشگاه بهمن نیست؟ بازهم خندیدند و گفتند که چه فرقی می‌کند. به نظرم این نهایت عشق بود.»

محمد حسین خوشنویس، پیش‌تر درباره جلالی گفته بود: او معتقد بود تاریخ عکاسی ایران در جهان شناخته‌شده نیست برای همین می‌گفت باید موزه‌ای در زمینه عکاسی تاسیس کنیم که بتواند نشان‌دهنده عمر عکاسی در ایران باشد. شهرداری یک ساختمان آتش گرفته در ابتدای خیابان بهار را در اختیار ما قرار داد و ما توانستیم عکسخانه شهر را تاسیس کنیم. اولین موزه سیار کشور در زمینه عکاسی را هم او راه انداخت و نتیجه این فعالیت‌ها باعث شد تا او را به‌عنوان پدر عکاسی ایران بشناسیم. همیشه نگران وضعیت زندگی عکاسان بود و به همین خاطر عکس را وارد مطبوعات کرد تا چرخه اقتصادی عکاسان بچرخد. اولین بار او را در سال ۵۴ و در دانشکده صدا و سیما دیدم که فردی جدی و بداخلاق به‌نظرم آمد؛ ولی بعد از سال ۵۶ به واسطه یک همکاری مشترک با یکدیگر آشنا شدیم تا آنجا که من در بیمارستان چشم‌های او را بستم و شما نمی‌دانید بستن چشم یک عکاس چه صحنه عجیبی است.