دو تا چای دیگر هم خوردیم

تقریبا همه دوستداران سایه از ماجراهای اساسی زندگی‌اش باخبرند. از شعرهای عاشقانه‌اش برای دختری به نام گالیا در جوانی، تا نام‌گذاری خانه‌اش به نام «خانه ارغوان» و فعالیت‌هایش در رادیو و...

دکتر باستانی پاریزی در سفرنامه معروف خود از پاریز تا پاریس استقبال شرکت‌کنندگان و هیجان آنها پس از شنیدن اشعار سایه را در سال‌های دهه چهل تعریف کرده و می‌نویسد که تا قبل از آن هرگز باور نمی‌کرده ‌است که مردم از شنیدن یک شعر نو تا این حد هیجان‌زده شوند.

تعداد قابل توجهی از معروف‌ترین تصانیف و ترانه‌های تاریخ معاصر، از آثار سایه است؛ تصنیف خاطره‌انگیز تو‌ ای پری کجایی، تصنیف سپیده یا همان ایران ‌ای سرای امید و...

او همچنین در پاسخ به سوال یک خبرنگار درباره روزمرگی‌های زندگی‌اش گفته: «من دو، سه ساعت بیشتر نمی‌خوابم. صبح خیلی زود بیدار می‌شوم. خودم چای درست می‌کنم. صبحانه یک لیوان چای می‌خورم با کمی نان خشک تا ظهر. روزها می‌نشینم گاهی تلویزیون تماشا می‌کنم و می‌بینم که دنیا روز به روز دیوانه‌تر می‌شود. بعد ناهار می‌خورم و دوباره دیوانگی دنیا را تماشا می‌کنم. برایم جالب است که بدانم آخر این دیوانگی دنیا تا به کجا خواهد کشید. بعد شب هم کمی می‌روم و می‌خوابم. همین. هیچ کار مهمی نمی‌کنم.»

همچنین گفته: «من تقریبا کسی را در آلمان نمی‌بینم. با یک یا حداکثر دو نفر گاهی در سال رفت و آمد دارم. یعنی یک زن و شوهر هستند که در سال یکی، دو بار آنها را می‌بینم. با کس دیگری معاشرت ندارم. در تهران افراد بیشتری را می‌بینم، عده‌ای مثل اینکه بخواهند به سیرک بروند، به دیدن من می‌آیند؛ چون وقتی سال‌هایی از سن شما بگذرد، تبدیل به آدم عجیب و غریبی می‌شوید که همه فکر می‌کنند او چرا مریض نشده است. برایشان جالب است که این آدم هنوز نفس می‌کشد و هنوز شعر می‌گوید.»

سایه خاطره جالبی از دوران جوانی‌اش با سیاوش کسرایی دارد: «چایی می‌خوردیم، پنج‌زار، پول چایی رو نداشتیم. کسرایی رو می‌نشوندیم تو کافه و می‌رفتیم تو خیابون. داد می‌زدیم: کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی! کمیته نجاتِ کسرایی! مردم می‌گفتن: چی شده؟ کسرایی رو گرفتن؟ می‌گفتیم: نه، پول چایی رو ندادیم، اونو گرو گذاشتیم.

دو تومن پول جمع می‌شد. هم کسرایی نجات پیدا می‌کرد و هم دوتا چایی دیگه می‌خوردیم. هرچی پول داشتیم خرج می‌کردیم؛ فردا هم خدا بزرگه.»

سایه همچنین درباره شاملو گفته: «وقتی شاملو مرد من در مراسمش گریه کردم. یکی از دوستان به من گفت سایه گریه می‌کنی؟ فکر می‌کرد من نباید برای شاملو گریه کنم! گفتم این چه حرفی است؟ من برای کدام یک از رفقایم مرثیه ساخته‌ام؟ اخوان، شاملو، کسرایی، شهریار؟ درد نبودن اینها چنان برای من عظیم است که اصلا کلمه پیدا نمی‌کنم.»

او همچنین در خاطره‌ای درباره سیمین بهبهانی گفته: «یک بار سیمین یک غزل ساخته بود، تو رادیو برام خوند، من همون لحظه یه تغییر کوچیک دادم توش؛ ساخته بود: «هزار امید مرا هست و هر هزار تویی»، من فورا گفتم: «مرا هزار امیدست و هر هزار تویی»؛ توی «هزار امید مرا»، «هزار» شکسته می‌شه ولی توی «مرا هزار امیدست»، «هزار» کشیده خونده می‌شه و خودشو نشون می‌ده؛ بعد از اون سیمین هر بار منو می‌دید می‌گفت: خیلی ممنونم از این هزار امیدی که به من دادی!»

یلدا ابتهاج، دختر سایه نیز درباره روزهای کودکی‌اش در خانه پدری گفته: «در خانه ما همیشه به روی همه باز بود. هیچ منعی نبود. در هر موقعیت و هر شرایطی که غذا درست می‌شد، بیشتر از اندازه ما بود و همیشه حضور مهمان در نظر گرفته می‌شد. پدر و مادرم هر دو مهمان‌نواز بودند و یادم نمی‌آید هیچ‌وقت خانه ما خلوت بوده باشد. از کشتی‌گیران و فوتبالیست‌ها گرفته تا نویسنده‌ها و اندیشمندان، در خانه ما رفت‌وآمد داشتند. هیچ محدودیتی نبود. همه معاشرت‌ها دوستانه و خانوادگی بودند. همه با خانواده می‌آمدند. ما با بچه‌های مشیری و کسرایی در حیاط همین خانه بازی کردیم و با هم بزرگ شدیم! البته این‌طور نبود که فقط با افراد شناخته‌شده و مشهور در ارتباط باشیم. احوال خاصی در آن خانه بود و از هر قشر و هر طبقه‌ای در آن رفت‌وآمد داشتند؛ فرقی نمی‌کرد باغبان باشد یا شاعر سرشناس. انسانیت مطرح بود و دوستی قداست داشت.»