پوستم در نمایش کنده شد

 تا اینکه مرا برد داخل کلاس و روی نیمکت، بغل دستش نشاند. زمانی که قرار شد پی‌یِس در دبیرستان قوام روی صحنه برود به من گفت آقالطفی- من اسم شناسنامه‌ای‌ام لطف‌الله است- گفت آقالطفی می‌خواهم یک رُلِ قشنگ برایت بگذارم که باید امشب بازی‌اش کنی. بهت‌زده شدم، چون نه متنی داشتم و نه تمرینی کرده بودم و نمی‌دانستم می‌خواهد چه نقشی به من بدهد. گفت وقتی پی‌یِس می‌خواهد شروع شود، یک چای می‌گذاری توی سینی، می‌روی داخل، می‌گذاری جلوی رئیس که مرتضی عقیلی نقشش را بازی می‌کرد و بعد برمی‌گردی بیرون، گفتم چشم. تمرین کوتاهی کردیم و گفت حالا برو. من همه‌چیز را پیش‌بینی کرده بودم جُز چارچوب چوبی در را. بنابراین یک پایم به چارچوب گرفت و با صورت خوردم کف زمین اما سینی را در دستم نگه داشتم و بعدها فهمیدم تفرشی آزاد چون می‌دانست چه اتفاقی می‌افتد زیر استکان چسب زده بود. من که زمین خوردم، تماشاگرها شروع به خندیدن و کف‌زدن کردند. بلند شدم و در حالی که از دماغم خون می‌آمد چای را تعارف کردم و برگشتم بیرون. وقتی آمدم بیرون، تفرشی آزاد گفت بین پرده‌های اول و دوم و دوم و سوم هم باز همین کار را می‌کنی! گفتم از دماغم خون می‌آید، گفت می‌رویم پاکش می‌کنیم، تئاتر یعنی فداکاری و باید این کار را بکنی. گفتم چشم و دو بار دیگر این کار را کردم و تماشاگران هم کف زدند. این‌طور شد که برای اولین بار در کلاس هشتم روی صحنه رفتم. از آنجا بود که علاقه‌ام بیشتر و بیشتر شد و نهایتا پی‌یِسی به نام «رستم و سهراب» را کار کردیم که زنده‌یاد غلامحسین‌خان مفید در آن نقش فردوسی را بازی می‌کرد. آن‌زمان چسب گریم وجود نداشت یا اگر هم داشت در گروه‌های آماتوری مانند ما نبود. نوعی ماده چسبناک را که در کف کفش به کار می‌رفت می‌جوشاندند و کمی وازلین به آن اضافه می‌کردند و با آن، مو را به‌صورت می‌چسباندند. حالا تصور کنید به‌صورت جوانی کم سن‌وسال از آن چسب زدند و ریشش را چسباندند، بی‌توجه به اینکه این ترکیب باید از دُز خاصی برخوردار باشد که نبود و بیشتر بود. بنابراین این ریش چنان به‌صورت من چسبید که جدا نمی‌شد و وقتی کندمش، پوست صورتم هم کنده شد.»