مردی که از سکوت نمی‌ترسید

 این فیلم از داستان رویارویی یک زن فرانسوی با یک مرد انگلیسی سخن می‌گفت. این فیلم در سال ۲۰۱۰ در جشنواره فیلم کن پذیرفته شد. پیتر بردشاو از گاردین این فیلم را «عجیب و جذاب» توصیف کرده و گفته بود که کپی برابر اصل به پردازش نمای یک ازدواج می‌پردازد. ژولیت بینوش در این فیلم نقش زنی پرانرژی ولی با رفتارهایی ساختگی و گیج‌کننده یا به عبارت ساده‌تر زنی عجیب را دارد. بینوش در مصاحبه‌ای که پس از مرگ کارگردان نامدار با او انجام شده گفته است: «اولین چیزی که از او به یاد می‌آوردم صدایش است، صدای آرامی که بازتابی بود از اندیشه، تصویر ذهنی و هر آنچه حس می‌کرد. صدایی که برای هر مخاطب شکل و آهنگ خاصی داشت. او وقتی پلانی را انتخاب می‌کرد هیچ شک و تردیدی در آن نداشت، او دقیقا می‌دانست چه می‌خواهد و باید روی چه بخشی تمرکز کند. دوربینش را به راحتی و با اطمینان کامل بر محوریت سوژه قرار می‌داد. یک جور نرمی، لطافت و ظرافت؛ در عباس خیلی چیزها می‌شد درک کرد. در عباس خیلی چیزها را می‌شد حس کرد، خشم، هوشیاری، آگاهی یا هرچیزی را که در یک انسان می‌توان دید. ولی همان ظرافتی را که در مکث‌های صدایش، در زبانش، در فارسی و نگاهش بود، حتی با وجود اینکه پشت دوربین و عینک سیاهش مخفی شده بود، می‌توانستی درک کنی. با هم خیلی خندیده‌ایم، یکجور شادی‌ای که می‌شد با هم تقسیمش کرد. گشت و گذارهای زیادی با ماشین کردیم. با هم به اصفهان رفتیم در خانه‌ای که چند سناریو در آن نوشت. لذت خوشایندی از در کنارش بودن داشتم. او از سکوت نمی‌ترسید و این برایش بسیار دوست‌داشتنی بود. او عاشق قصه گفتن بود و داستان‌های زیادی برایم تعریف می‌کرد که مجبور بود آنها را به انگلیسی بگوید چون من فارسی بلد نبودم و او فرانسه نمی‌دانست. و این خیلی خوشحالش می‌کرد که می‌توانست چیزی را به انگلیسی به من بفهماند؛ یک جور افتخار محض. همه کارگردان‌های بزرگ شیوه بسیار بسیار ساده‌ای در کار دارند. چیزی که بیش از همه مرا متعجب می‌کند. اینکه او واقعا مرا آزاد می‌گذاشت. در فضای باز و آزادی که به‌واسطه خوب شنیدن به وجود می‌آمد همه‌چیز در آن اتفاق می‌افتاد. مثل یک ندا بود و در آن نه نیازی به کلمات بود و نه زور زدن. نه اینکه یکی بخواهد کارگردانی کند و دیگری بخواهد کارگردانی شود. انگار که کار در جایی دیگر و جور دیگری داشت اتفاق می‌افتاد. اما ما گویی توسط چیز دیگری در بینمان کارگردانی می‌شدیم که یک جور جاذبه توأم با تفاوت بود؛ تفاوت‌های محیط، زبان، تاریخ، جنسیت و علائق. ولی یک چیز مشترک بینمان بود؛ اینکه به مدد زبان سینما دریافتمان از زندگی را تغییر بدهیم. آیا زندگی را می‌فهمیم؟ به‌واسطه سینما چه چیزی را می‌خواهیم به دیگران منتقل کنیم؟ ما همچنین سفرهای متعددی با دوربین عکاسی با هم داشتیم. ما قرارداد فیلم را داخل ماشین با هم امضا کردیم؛ قرارداد فیلم «کپی برابر اصل» را. ده‌هزار از این جزئیات زندگی هر روز به یادم می‌آید. به عباس با نوعی شادی و شعف فکر می‌کنم. گرچه خیلی زود رفت و با اینکه رفتنش خیلی هم دردناک بود. اما من شانس این را داشتم که صدایش را بشنوم. به او تلفن کردم در حالی که ساعت‌ها را قاطی کرده و بد موقعی زنگ زده بودم. او ایران بود و دیگر مریض شده بود. او ایران بود و من از فرانسه به اشتباه ساعت ۲ صبح با او تماس گرفتم. با صدای خیلی‌خیلی ضعیف و شکننده‌ای به تلفن پاسخ داد؛ صدایی که هنوز توی ذهن و گوشم می‌پیچد و آن لحن خاص خودش که چیزی بهتر از آن وجود ندارد.»