ماجرای کشیده خوردن بازیگر پیشکسوت

او که متولد ۱۳۱۳ در تبریز بود درباره علاقه‌اش به سینما از دوران کودکی می‌گوید: «آن وقت‌ها زیاد سینما می رفتیم. آن اوایل بیشتر فیلم‌های لورل و هاردی را می‌دیدم. می‌رفتیم سینما و حسابی می‌خندیدیم. بعد از آن هم نوبت به فیلم‌های چارلی رسید و سینمای چارلی مورد علاقه‌ام بود. بعدتر که دیگر کم کم با این فیلم‌ها ارضا نمی‌شدم، رفتم سراغ دیدن کارهای هیچکاک. فیلم‌های وسترن را هم دوست داشتم. سینما یک وقتی تنها تفریح ما بود. یک پسرعمه داشتم که الان فوت شده است با او زیاد سینما می‌رفتیم. فیلم که تمام می‌شد، می‌گفتم پاشو برویم، می‌گفت تا خودشان بیرونمان نکرده‌اند جایی نمی‌رویم. یک وقت‌هایی بود سه سانس پشت سر هم یک فیلم را می‌دیدیم.»

 آبادی بعدها همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. او درباره دلیل این کار تعریف می‌کند: «تا کلاس پنجم ابتدایی در دبستان صائب تبریز درس می خواندم. ساکن محله کوچه‌باغ بودیم. از کلاس ششم به بعد را آمدیم تهران. آن موقع چون پیشه‌وری آمده بود، تبریز و غائله آذربایجان پیش آمد و پدر من نیز جزو کسانی بود که شناخته شده بود و مورد احترام مردم، از این رو پیشه وری خیلی علاقه‌مند بود که پدرم یک مسوولیت دولتی را بپذیرد و پدرم موافقت نکرد. به هر حال پدرم گریخت و آمد به تهران و ما هم به دنبالش اثاث زندگیمان را جمع کردیم و رفتیم تهران. مادرم برای این سفر خیلی عذاب کشید.»

 آبادی درباره تحصیلات و ورود به رشته نمایش می‌گوید: «بعد از دبیرستان وارد رشته هنرهای نمایشی شدم. بیست‌ساله بودم که هنرستان هنرپیشگی را تمام کردم و پس از آن هم مدتی در تئاترهای تهران بودم. بعد هم که یک موقعیتی پیش آمد برای رفتن به اروپا و عزیمت به کشور چک‌اسلواکی؛ دانشگاهم را نیز همان‌جا تمام کردم. یک امتحانی برگزار شد و من هم شرکت کردم و قبول شدم و به‌عنوان رابط فرهنگی و همچنین برای ادامه تحصیل عازم پراگ شدم. چه آدم‌هایی آمده بودند با چه تیپ و قیافه‌ها و ادکلن‌هایی، ما هم یک آدمی معمولی بودیم که رفتیم برای امتحان به امید خدا و امید قرآن. پدرم یک قرآن در جیبم گذاشت و گفت: «پسرم تو به این متکی باش، به هیچ چیز دیگری متکی نباش» من هم آمدم برای امتحان و شاگرد دوم شدم و بعد راهی اروپا شدم و رشته هنرهای دراماتیک را در آنجا به پایان رساندم. به‌عنوان وابسته فرهنگی در آنجا بودم و ارتقا گرفتم و دبیر سوم هم شدم. هیچ یادم نمی‌رود دبیر سوم که بودم در برخی کارهای نمایشی هم بازی می‌کردم. در اجرای نمایش‌نامه «۱۲ صندلی سیاه» هیات دولت آمده بودند آنجا، یکی از وزرای دولت به شوخی و برای تعریف از من گفت تو اینجا چه غلطی می‌کنی تو الان باید در ایران باشی و روی صحنه. من هم عاشق تئاتر بودم و گریزان از این قبیل کارها (کارهای دفتری). ایران که آمدم به‌عنوان کارشناس ارشد و کارگردان و بازیگر در خدمت دولت بودم و بعد از طرف دولت رفتم ارومیه.»

او درباره اولین نقش خود تعریف می‌کند: «روزی که پروفسور داویدسون آمد از آمریکا از ما امتحان گرفت من جزو شاگردهای خیلی خوب بودم. عکس هم دارم با ایشان. ما تازه فارغ التحصیل شده بودیم و یک نقش پنج‌دقیقه‌ای داده بودند به ما. نقش من چی بود؟ از در وارد می‌شدم و می‌رفتم، می‌ایستادم یک نگاهی به اطراف می‌کردم سپس سلام می‌دادم و یک پاکت نامه را تحویل می‌دادم؛ این نقش من بود. قبل از اینکه ما برویم روی صحنه تئاتر نیم‌ساعت اول را بیکار بودیم یک گریم جزئی شدیم و بعد لباس‌هایمان را پوشیدیم. استاد سارنگ را خدا بیامرزد یک‌دفعه گفت که «پاشو ببینم» ما هم آن گوشه نشسته بودیم و خوشحال که استاد به ما گفته پاشو، رفتم پهلو استاد و ایشان بی‌مقدمه گفتند: هنرپیشه وقتی می‌خواهد برود روی صحنه تئاتر اول کجایش را باید نگاه کند، برانداز کند؟ گفتم استاد لباسش را، گریمش را، کلاهش را، کفشش را -استاد روی یکی از این صندلی هایی که جلو عقب می‌روند نشسته بود- مجدد سوالش را تکرار کرد: هنرپیشه وقتی می‌خواهد برود روی صحنه تئاتر باید کجایش را برانداز کند؟ هی این را گفت. گفتم استاد دماغش را، چشمش را، استاد آهان یادم افتاد تکست (متن) را باید یک‌بار دیگر بخواند که مبادا ایرادی داشته باشد. دوباره گفت هنرپیشه وقتی می‌خواهد برود روی سن کجایش را... استاد هی این سوال را تکرار می‌کرد و من هم هرچه بود و نبود گفته بودم؛ یک‌دفعه بلند شد، کشیده‌ای گذاشت روی گوش من. صدای آن سیلی هنوز در گوشم است خیلی محکم زد طوری که چند قدم آن‌طرف‌تر پرت شدم. گفت: احمق بی‌شعور هنرپیشه تئاتر وقتی می‌خواهد برود روی صحنه تئاتر اول دکمه‌ها و زیپ شلوارش را باید نگاه کند. بهترین بازیگر هم که باشی زیپ شلوارت باز باشد پدر تو هم درمی‌آید. کات، داستان را اینجا نگه دارید. کمی برویم جلوتر. در تبریز نشسته‌ام دارم تئاتر تماشا میکنم به نام «آنکه گفت آری آنکه گفت نه» اثر «بِرِشت» هنرپیشه با کت و شلوار سیاه آمد روی صحنه دکمه‌های شلوارش باز با لباس زیر سفید آمده روی صحنه، ببینید سالن چه شد !آن کشیده هنوز که این همه سال گذشته است همچنان فراموشم نشده، ۵۷ سال است روی صحنه تئاتر هستم و جلوی دوربین سینما، قبل از هرچیزی آن توصیه را به یاد می‌آورم.»

آبادی تا پایان عمر عاشقانه و متعهدانه کارش را دنبال کرد و این را به هنرجویان جوان با ذکر مثالی گوشزد می‌کرد که این دو عنصر را در زندگی‌شان فراموش نکنند. او می‌گفت: «۱۰ صبح پدرم را به خاک سپردیم، ساعت ۶ بعد ازظهر روی صحنه رفتم. مادرم را ساعت ۳ بعدازظهر دفن کردیم و من ساعت ۸ شب روی صحنه رفتم، چون عاشق کارم بودم و به کارم عشق می‌ورزیدم.»