امکان نداشت سِلما با مادرم زندگی کند

محسن مقدم در سال ۱۲۷۹ در تهران به دنیا آمد و بعد از ۸۹ سال زندگی در سال ۱۳۶۶ در تهران درگذشت. او فرزند محمدتقی‌خان احتساب‌الملک از رجال معروف قاجاری (رئیس اداره احتسابیه تهران و وزیر مختار ایران در برن سوئیس) بود. محسن در سال ۱۲۹۱ زمانی که تنها ۱۲ سال داشت، برای تحصیل به اروپا فرستاده شد. در میانه جنگ جهانی اول به ایران بازگشت و در مدرسه صنایع مستظرفه در محضر استادانی چون کمال‌الملک ادامه تحصیل داد. پس از چندسالی مجددا به اروپا بازگشت. محسن مقدم مدتی در بخش باستان‌شناسی موزه لوور در پاریس در کلاس‌های ژرژ کنتنو، باستان‌شناس معروف، آموزش دید و با درجه عالی، تحصیل در آنجا را به پایان رساند. او علاوه بر باستان‌شناسی، در پاریس به آموزش نقاشی هم پرداخت. محسن مقدم در سال‌های پایانی حضور خود در اروپا به‌عنوان نماینده فرهنگی ایران در نشست‌ها و نمایشگاه‌های متعددی حضور یافت.

محسن مقدم در سال ۱۳۱۵ خورشیدی با سِلما کویومجیان اهل بلغارستان ازدواج کرد. سلما نیز مدتی در رشته باستان‌شناسی و هنر تحصیل کرده بود. محسن و سلما در همان سال به ایران بازگشتند و به همراه همسر بلغاری ارمنی‌تبارش در خانه پدری خود در تهران ساکن شدند. خانه پدری همان خانه‌ای است که امروزه با نام موزه مقدم شناخته می‌شود. محسن مقدم در ۱۹ آبان ماه ۱۳۶۶ درگذشت و در آرامستان امامزاده عبدالله (شهرری) دفن شد.

او درباره زندگی مشترکش با سلما نوشته: « ۱۸ اوت ۱۹۳۶، به تهران رسیده و در هتل فردوسی مستقر می‌شویم. فردای آن روز به خانه رفته و سلما را به مادرم که با گرمی از وی استقبال می‌کند، معرفی می‌کنم. از آن پس، وی صاحب مادرشوهر می‌شود، تنها هدیه‌ای که توانستم به او دهم! و اما درباره مسکن، امکان نداشت که سلما با مادرم زندگی کند. با توجه به خلق‌وخوی مادرم، خود نمی‌توانستم با وی زندگی کنم. ساده‌ترین راه این بود که در خانه بزرگم مستقر شویم و از اجاره آن صرف‌نظر کنیم. خانه بزرگی که در جلوی آن حیاط خدمه قرار داشت و مادرم بعدا آن را به خانه اربابی تغییر و اجاره داده بود. ازآنجا‌که مستاجرش را مرخص کرده بود، انتخاب بین این خانه و خانه خودش را به من واگذار کرد. خانه بزرگی را که وی در طول ۳۳ سال در آن زندگی کرده بود، انتخاب کردم. او هم به زندگی در خانه دیگر رضایت داد. منطقی بود. مادران تنها زندگی می‌کنند و تنهایی را ترجیح می‌دهند. ما دو نفر بودیم و با توجه به موقعیتمان در آینده، رفت و آمد داشتیم. مادر می‌گفت: «آن طور که می‌بایست، در خرج عروسی سهیم نبودم، در عوض خانه را دادم.» بعدتر به‌عنوان بازرس فنی اداره باستان‌شناسی، با قراردادی موقت، انتخاب شدم، با دستمزد ۲۰۰ تومان در ماه که موقعیتی ممتاز و استثنایی به‌شمار می‌رفت. معمولا تازه‌کارها، باید به یک‌چهارم این مبلغ اکتفا می‌کردند. سلما با همان عنوان منصوب شد؛ اما با دستمزدی کمتر. وی اولین زن در ایران بود که به این سمت می‌رسید.»

او در سال ۱۳۵۱ همین خانه بزرگ، یعنی خانه پدری خود را وقف دانشگاه تهران کرد و در سخنانی در این باره گفت: « ۳۷ سال پیش که به وطن بازگشتم به فکر تاسیس موزه و هدیه آن به دانشگاه تهران نبودم. پس از سال‌ها اقامت در شهرهایی چون فلورانس و پاریس که هر کدام موزه‌هایی زنده و ارزنده از آثار هنری و بناهای تاریخی هستند، تهران، به جز منظره زیبای کوه البرز و کوه دماوند ـ که آن هم ساخته شهرداری نیست ـ چندان دلپذیر نبود. از همان وقت تصمیم گرفتم با جمع آوری آثار هنری و تاریخی برای سکونت در خانه قدیمی و پدری، محیطی به وجود آورم مطابق سلیقه خودم. پس از آنکه تعداد آثار به چندین هزار شیء رسید که قسمتی از آن از جمله کاشی‌کاری و دیگر تزئینات به دیوارها نصب شده وظیفه خود دانستم که ترتیبی داده شود تا این نشانه ۷هزار سال هنر و تمدن درخشان وطن، برای ملت ایران باقی بماند. برای این منظور موسسه‌ای شایسته‌تر از دانشگاه تهران سراغ ندارم، دانشگاهی بودم و هستم و این هدیه را به همکاران ارجمند و دانشجویان عزیز که فرزندان من‌اند، تقدیم کردم.»

او همچنین در خاطره دیگری گفته: «هنگامی که به تهران بازگشتم به گودار (آندره گودار، مدیر فرانسوی اداره عتیقیات در دوران پهلوی) پیشنهاد تاسیس یک دانشسرای هنرهای زیبا را دادم که شایستگی این اسم را داشته باشد و از دانشسرای پاریس الهام گرفته باشد. از من خواست تا برنامه آن را تهیه کنم... اما به اندازه کافی استاد برای هنر نداشتیم. به همین دلیل پروژه ما به دست فراموشی سپرده شد تا اینکه در سال ۱۹۳۹، وزیر وقت مرآت، دوباره آن را راه انداخت. وی می‌خواست به این وسیله، به نقاشانی که حقوق می‌گرفتند بی‌آنکه کاری انجام دهند، کار بدهد. پیش خودش همچنین مایل بود دانشکده هنرهای زیبا را برای خوشایند پادشاه ضد روحانیت جایگزین دانشکده الهیات دانشگاه تهران کند. در آن زمان گودار اعلام می‌کند بدون همکاری من، مسوولیت تاسیس این دانشکده را که در ضمن در قرارداد من ذکر نشده بود، قبول نخواهد کرد. بعد از تمام بلاهایی که سر من آورده بود، باید هیچ غروری نداشته باشم تا قبول کنم با وی کار کنم. اما از آنجاکه آدم دورویی بود، به نظر می‌رسید پشیمان است و به‌طور مبهم قول مدیریت دانشکده را به من داد که البته در آخر طبق عادتش، خودش آن را برعهده گرفت. به این ترتیب هنگامی که قرارداد بیست‌ساله‌اش به پایان رسید، باز هم در کشور ماند تا اینکه حقوقش قطع شد. انتصاب وی را قبول کردم. بالاخره فکر من بود که تحقق پیدا می‌کرد! دیگران بهره آن را ببرند.»