روایت سال‌های عاشقی

«در یکی از روزهای نوروز من مهمان خواهر وشوهر خواهرم در شیراز بودم. آنها هتل بزرگ و معروفی در شیراز داشتند و من معمولا هر سال نوروز را پیش آنها بودم. یکی دو روز مانده به عید خواهرم به من گفت که امروز گلدان ها را تو روی میز بگذار. برو به باغ و هر گلی را که صلاح می‌دانی انتخاب کن و بیاور. من هم زنبیل به دست به باغ رفتم. هنگام برگشت دیدم دو تا آقا در مدخل باغ ایستاده‌اند. یکی از آنها مرحوم رضا سجادی از گویندگان قدیمی رادیو بود که از بچگی می‌شناختم و دیگری آقایی بلندبالا بود. نزدیک‌تر که شدم رضا سجادی جلو دوید و بعد از سلام و تعارفات گفت پری جان بیا که می‌خواهم یک نفر را به تو معرفی کنم. ایشان را نمی‌شناسی؟ گفتم خیر ولی آشنا به نظر می‌آیند و ممکن است عکسشان را دیده باشم. گفت ایشان استاد غلامحسین بنان خواننده هستند. درهتل زیرزمین بزرگی وجود داشت که به آن حصیربار می‌گفتیم و همه شب در آن جمع می‌شدیم. رضا گفت ما امشب می‌آییم حصیر بار. شب آمدند و همگی دور هم بودیم و آشنایی من و بنان آنجا شکل گرفت. از آن به بعد هرشب آقای بنان به حصیر بار می‌آمدند و بعد هم وقتی عید تمام شد و به تهران برگشتم من را رها نکرد! از آن به بعد یک سال معاشرت کردیم و با دوستانمان آشنا شدیم. مثلا یک شب بنان به من گفت امشب جایی مهمانیم و اسم صاحبخانه را هم نمی‌گویم. رفتیم و زنگ در را زدیم و خود صاحبخانه در را باز کرد و دیدیم حسن شهباز نویسنده، مترجم و روزنامه نگار برجسته است. شهباز از بچگی با برادران من بسیار نزدیک و صمیمی بود و بیشتر اوقات منزل ما بود. رو کرد به بنان و گفت تو می‌خواستی پری را به من معرفی کنی؟!

بنان گفت می‌خواستم شما من را به پری معرفی کنی و احوالاتم را بگویی و ظاهرا حالا برعکس شده است!»

همسر استاد بنان درباره ازدواجش با استاد بنان گفته بود: «تمام فامیل من با ازدواج من و بنان مخالف بودند و دلیلش هم این بود که می‌گفتند هنرمند نمی‌تواند شوهر خوبی باشد و تو هم دختر حساسی هستی و نمی‌توانی ادامه بدهی. من هم جواب سربالا می‌دادم که حالا ببینیم چه می‌شود، اما مخالفت‌ها سرجایش بود. گذشت تا سیزده‌بدری بود که من و بنان در باغی درکرج مهمان بودیم و اتفاقا یکی از برادران من هم به آنجا آمد. عجیب بود که او خیلی از بنان خوشش آمد و بعد هم خیلی کمک کرد که ازدواج ما سر بگیرد. من در خانواده‌ای هنرمند بزرگ شدم. مادر من صدای خیلی خوبی داشت و البته عاشق صدای بنان هم بود و من این را بعدا فهمیدم. ۲ روز در هفته بنان در رادیو می‌خواند و در آن روزها مادرم منتظر بود که برنامه شروع شود و صدای بنان را بشنود. عجیب بود که وقتی بنان شروع به خواندن می‌کرد تمام مدت صورتش غرق اشک بود. خودش هم دستگاه‌های موسیقی را می‌شناخت و از خواندن بنان لذت می‌برد. بنان همیشه می‌گفت کاش مادرت زنده بود و برایش می‌خواندم. خلاصه بعد از یک سال که تصمیم گرفتیم عقد کنیم، خیلی از بستگان ما نیامدند و فقط همان برادرم و یکی دیگر آمدند. اما کمی که گذشت مشکلات حل شد و بستگان من وقتی منزل ما می‌آمدند دسته‌جمعی می‌آمدند وهمگی عاشق بنان شده بودند.»پری‌دخت بنان گفته بود: «در منزل من را همه جور صدا می‌کرد. نازی خانم، پری خانم، پری‌دخت خانم و بخصوص مادر جون! یک بار ازش پرسیدم غلام جون! من چه جور مادری برای تو هستم که این همه مرا مادر جون صدا می‌کنی؟ گفت بنشین برای تعریف کنم. نشستم و گفت آن لحظه‌ای که من تو را مادر جون صدا می‌کنم چون بزرگ‌ترین و حقیقی‌ترین و والاترین عشق، عشق مادری است می‌خواهم بگویم چقدر عاشقتم و حقیقی عاشقتم.»