جشن تصویر

«رولان من، رولان من» جشن تصویر است. تصاویری بسیار تازه و عمیقا انسانی. شاعر این مجموعه قصد ندارد بیانیه‌‌‌ای بدهد یا چیزی را به مخاطب ثابت کند. نه در پی آشنایی‌‌‌زدایی‌‌‌های محیرالعقول است، نه با کشف‌‌‌ها و تکنیک‌‌‌های زبانی‌‌‌اش به نمایش می‌‌‌ایستد. نه از تجارب عاشقانه‌‌‌اش رومانس‌‌‌های قرن هفدهمی بیرون می‌‌‌کشد و نه حتی مانند برادر روشنفکر فروغ (که اتفاقا چقدر آشناست!) «مست می‌کند و مشت می‌‌‌زند به در و دیوار و سعی می‌کند که بگوید بسیار دردمند و خسته و مایوس است.» شاید به همین دلیل ساده است که من را به عنوان خواننده بی‌‌‌‌‌‌دلهره و بی‌‌‌دغدغه با خود همراه می‌کند و تازه در مواجهه با جهان متن و تصاویر دیگرگون این جهان است که درمی‌‌‌یابم چقدر این متن، معاصر است و تصاویر آن چه قرابت دلچسبی با عواطف بی‌‌‌تصویر درون من دارند! من! موجودی که از وقتی جنینی پنج گرمی بوده «تو را دوست داشته و حالا چون فضانوردی است که درست در یک‌‌‌متری ماه در ابدیت رهایش کرده‌‌‌اند.» شاعر، چنان در خلق و توصیف تصاویر، کلمات را به کار می‌‌‌برد، انگار همزمان قلم‌مویی در دست دارد و مدادی که مانند داستان‌‌‌های کمیک، بالای سر نشانه‌‌‌ها، ابر بکشد و مثلا شرح دهد که «این درختی که سال‌ها در تو قطور شده، هر برگش تاریخ حسرت‌‌‌های ننوشته است» (البته بی‌‌‌آن که مثلا ایهام «برگ» را به رخ خواننده بکشد و منتی بابت این‌‌‌گونه هنرمندی‌‌‌ها بر سر او داشته باشد) گویا خود تویی که در تنه‌‌‌ات «هر دایره یک موج از آنچه رفته بر باد است» و هر شاخه‌‌‌ات «از برگ‌‌‌های رفته سنگین است.» این استفاده هم‌‌‌زمان از انتزاع و تصویر، شعر را به ساحت هنری چندرسانه‌‌‌ای نزدیک و تاثیر آن را بر مخاطب دوچندان می‌کند و راستی را برای انسان چه وصفی از این زیباتر که درختی است شاخه‌‌‌هایش فصل به فصل از فقدان‌‌‌ها و ریختن برگ‌‌‌ها سنگین‌‌‌تر؟...  انسان در این کتاب انسان ازلی است. بی‌‌‌زمانی و بی‌‌‌مکانی را در پرهیز از نشانه‌‌‌ها و اظهارنظرهای سیاسی و اجتماعی و تاریخی می‌توان دید. (در کل مجموعه تنها یک جا به فضایی شهری و امروزین مثل آپارتمان برمی‌‌‌خوریم که بلافاصله با تصویر قلعه‌‌‌ای محاط در خندق و مین، این فضا کم‌‌‌رنگ می‌شود. ) حتی آنجا که از تاریخ زیر شعر و ترکیب واژه‌‌‌ها و تصاویر، درمی‌‌‌یابیم شاعر از روزگار و زمانه خود شکایت می‌کند، باز، خود را «فصلی از ناکامی تاریخی یک قوم» می‌‌‌بیند و روی سخنش نه با همسایه و هم‌‌‌قبیله و هم‌‌‌وطن، که با یک آینده ماورای زمان و مکان است: «به ژن‌‌‌هایم بگو از بره بودن دست بردارند.» این اصرار بر بی‌‌‌زمانی و بی‌‌‌مکانی مرا به یاد داستان‌‌‌های ‌هزارویک شب می‌‌‌اندازد و آمیختگی تصاویر و رنج‌‌‌ها و روایت‌‌‌هایی که بیشتر از آن که هندی، ایرانی یا عربی باشند، وانمود غم‌ها و شادی‌‌‌های انسان‌‌‌‌‌‌هایی خویشاوندند (یا ژن‌‌‌هایی هم‌‌‌ریشه) که به جبر جغرافیا، فرهنگ و تاریخی مشابه را زیسته‌‌‌اند.  

فصل آخر: بی‌‌‌راه نیست اگر بگویم اغلب شعرهای فصل آخر کتاب را، به‌علاوه شعرها و غزل‌هایی آراسته به شیرین‌‌‌کاری‌‌‌هایی که پیش‌‌‌ از این به آن اشاره کردم (مثلا یک رباعی‌‌‌ فارسی-انگلیسی از ۲۰سال پیش که هنوز آن را از برم)، اینجا و آنجا در کنگره‌‌‌ها و نشریات، پیش‌ترها خوانده و شنیده بودم. پذیرفتنی‌‌‌تر و شاید آسان‌‌‌تر می‌‌‌نمود که یادداشتم را با پرداختن به شعرهای همین فصل و شاید سخنی درباره آن نو‌‌‌آوری‌‌‌ها و بازی‌‌‌های زبانی، پایان دهم. اما اجازه می‌‌‌خواهم درباره این فصل سکوت کنم، چراکه شعرهای فصل چهارم، اغلب به‌لحاظ زمان سرایش، فاصله زیادی با دیگر شعرهای کتاب دارند و اگر چه در قالب این اثر منتشر شده‌‌‌اند، به دوره‌‌‌ای دیگر از زیست و تجربه سرودن شاعر تعلق دارند. دوره‌‌‌ای که به باور من، از منظر پختگی درک و درنگ زیباشناسانه، با آنچه در سه فصل نخست می‌‌‌بینیم فاصله دارد. دوره‌‌‌ای که شاید جایی دیگر و در نگاهی کلی‌‌‌تر، بتوان دقیق‌‌‌تر به آن پرداخت؛ اما هر چه هست، مقدمه‌‌‌ای بوده برای آنچه، در سه فصل نخست «رولان من رولان من» در حال شکل‌‌‌گیری است.