به همین صورت از کوسه‌ها می‌ترسیم و به این موضوع توجه نداریم که هر روز یک آمریکایی در وان حمام غرق می‌شود و فقط یک نفر از آنها در سال طعمه کوسه می‌شوند. جیمز فالوز، نویسنده آمریکایی در مقاله‌ای در مجله آتلانتیک سال ۲۰۱۴ نوشت: «عجیب است که موضوع یکی از قسمت‌های مستندهای شبکه دیسکاوری را به خطرات وان حمام اختصاص نمی‌دهند.» فالوز به خوبی درباره تفاوت بین خطر و ترس بحث کرد و دلیل آن به نسبت ساده است: ما با موضوعات و شرایطی که با آن آشنا هستیم، به راحتی کنار می‌آییم.

شما امسال چند بار سوار خودرو شده‌اید؟ چند بار با هواپیما پرواز کرده‌اید؟ چند بار با کوسه مواجه شده‌اید و چند بار حمام رفته‌اید؟ زمانی که ما با موضوعی آشنایی نداریم، بدترین اتفاقات ممکن را از مواجهه با آن در ذهن خود می‌سازیم. آن چیزی که واقعا ما را می‌ترساند، خطر نیست؛ بلکه ابهام و ورود به حیطه‌های ناشناخته است. همین وضعیت برای کارآفرینان هم وجود دارد و آنها را در ابتدای مسیرشان به شدت می‌ترساند. فردی که قصد استعفا از شغل ثابت و قابل اتکای خود را دارد و می‌خواهد کسب‌وکاری جدید راه بیندازد، با سطح بالایی از ابهام و احتمالا ترس مواجه خواهد شد.

حتی در ادبیات و فرهنگ کشورهای مختلف هم شاید نتوان تفاوت ترس و خطر را به خوبی روشن کرد. اصطلاح «سیلی نقد به از حلوای نسیه» به خوبی نشان می‌دهد که بیشتر افراد تمایلی به از دست دادن آرامش کنونی برای رسیدن به دستاوردهای مبهم ندارند. جیم کخ، یکی از کارآفرینانی بود که توانست بر ترس خود غلبه کند. او در سال 1984 و در ششمین سال فعالیت خود در گروه مشاوره بوستون تصمیم گرفت که حوزه فعالیت خود را تغییر دهد. او هنوز 35 سال نداشت و 250 هزار دلار در سال درآمد کسب می‌کرد. فردی که 3 مدرک تحصیلی از هاروارد داشت و یکی از بزرگ‌ترین مشاوران مدیریتی دوران خود به حساب می‌آمد، به این نتیجه رسید که خواهان کسب آموخته‌ها و تجربیات دیگری است. پس از درآمد هنگفت و قدرت و جایگاه اجتماعی برجسته خود چشم‌پوشی کرد و یک شرکت تولید نوشیدنی راه انداخت!

کخ بعدها درباره اقدامِ به ظاهر غیرمنطقی خود گفت: «در زندگی بین چیزهای ترسناک و خطرناک تفاوت وجود دارد. چیزهای فراوانی هستند که به رغم ترسناک بودنشان، خطرناک نیستند. برعکس این موضوع هم صحت دارد. به‌عنوان مثال، سقوط آزاد از یک صخره با طناب پشتیبان به شدت ترسناک است، اما خطری ندارد. طنابی شما را حمایت می‌کند که می‌تواند یک خودرو را نگه دارد. در طرف دیگر، قدم زدن در دامنه یک کوه در یک روز آفتابی اردیبهشت می‌تواند خطرناک باشد؛ به هر حال خورشید در حال ذوب کردن برف‌ها است و خطر سیل و بهمن شما را تهدید می‌کند. برای من هم باقی ماندن در گروه مشاوره بوستون خطرناک بود اما ترسناک نبود. خطر واقعی ادامه دادن کاری بود که از آن لذت نمی‌بردم و پس از 65ساله شدن،‌ با نگاه به عقب متوجه می‌شدم که زندگی‌ام را هدر داده‌ام.»

این تناقض بزرگ بین ترس و خطر را در زندگی بسیاری از کارآفرینان معاصر می‌توان دید؛ افرادی که اکنون مورد احترام و تحسین هستند اما در ابتدای مسیرشان، اطرافیان خود را به شدت نگران کردند. می‌توانید استیو جابز و بیل گیتس را در نظر بگیرید. آنها به ترتیب در سال‌های 1972 و 1975 دانشگاه را رها کردند تا شرکت‌های اپل و مایکروسافت را بنیان‌گذاری کنند. با این حال،‌ می‌توانید مطمئن باشید که والدین آنها موافق چنین حرکتی نبوده‌اند و سال‌ها از خواب راحت بی‌نصیب مانده‌اند؛ همان‌طور که والدین مارک زاکربرگ از انصراف او از مدرسه و راه‌اندازی فیس‌بوک نگران بودند. اوان ویلیامز نیز پس از یک سال و نیم، دانشگاه نبراسکا را رها کرد تا در استارت‌آپ‌های فناوری فعالیت کند (او بعدها بنیان‌گذار بلاگر، توییتر و مدیوم شد).

رها کردن یک شغل باثبات و پردرآمد یا انصراف از دانشگاه، کاری نیست که هر فردی در زندگی انجام دهد؛ حتی اگر بهترین ایده را هم برای ایجاد یک کسب‌وکار داشته باشد. 

مایکل دل هم یکی دیگر از کارآفرینانی بود که سراغ ناشناخته‌ها رفت. او توضیح می‌دهد که «پدرم پزشک بود، برادرم پزشک بود و همچنین بسیاری از پسرعموهایم. من هم همیشه فکر می‌کردم پزشک می‌شوم.»

اما او در دوران مدرسه راهنمایی‌اش با کامپیوتر آشنا و به سرعت مجذوبش شد. او نخستین کامپیوتر خود را که یک اپل 2 بود، در 15 سالگی خرید و آن را قطعه‌قطعه کرد تا با شیوه کارش آشنا شود. او یکی از آن کودکان کنجکاو بود و سرگرمی جدیدی پیدا کرد. مایکل دل در دوران دانشگاه، کامپیوترها را باز می‌کرد، آنها را با قطعات جدید ارتقا می‌داد و با قیمت‌هایی بالاتر به فروش می‌رساند. امروزه کامپیوترها به راحتی حافظه‌هایی 2 گیگابایتی دارند، اما در دوران تحصیل مایکل برخی از کامپیوترهای آی‌بی‌ام حتی هارددیسک هم نداشتند. او توضیح می‌دهد: «من برای کامپیوترها حافظه داخلی نصب می‌کردم. به این صورت، کامپیوترها می‌توانستند به جای دیسکت‌های 160 یا 320 کیلوبایتی، یک هارد 10 مگا‌بایتی داشته باشند که در آن زمان، خارق‌العاده بود.» او توانست کسب‌وکارش را توسعه دهد و با فروش کامپیوترهای ارتقا یافته به پزشکان، وکلا و بسیاری از شیفتگان فناوری، به درآمد 50 تا 80 هزار دلاری در هر ماه برسد؛ آن هم از یک اتاق خوابگاه در سال 1983.

کسب‌وکار فوق‌العاده‌ای داشت، نه؟ خب، دو نفر با شما موافق نیستند: مادر و پدرش. او از این موضوع آگاه بود و به همین دلیل از سرگرمی و درآمدهایش چیزی نگفته بود. البته مخفی‌کاری او تا زمانی ادامه یافت که نمرات آن ترم اعلام شد و باید به والدینش دلیل نمرات پایینش را توضیح می‌داد. در نهایت، مایکل دل هم مانند بسیاری از کارآفرینان دیگر، به‌رغم نگرانی‌های اطرافیان به فعالیت‌هایش ادامه داد و شرکت بزرگ خود را بنیان‌گذاری کرد.