داستان اول

هنگامی که در سال ۲۰۱۶ تیم بیسبال شیکاگوکابز توانست در میان ناباوری همگان و برای اولین‌بار طی یک قرن سابقه‌اش به مقام قهرمانی بیسبال آمریکا برسد، همه نگاه‌ها به بهترین و تاثیرگذارترین بازیکن این تیم یعنی تایلر چت‌وود دوخته شد. چت‌وود زمانی به تیم شیکاگوکابز ملحق شد که هم خودش دچار مصدومیت شدید در پاهایش بود و هم همسرش دوران بارداری را پشت سر می‌گذاشت. خود تایلر داستان اولین دیدارش با رئیس باشگاه، تئو اپستین را به‌عنوان نقطه عطف فعالیت ورزشی‌اش در باشگاه شیکاگو کابز معرفی می‌کند. در جریان آن دیدار اتفاقاتی افتاد که به حضور او در آن باشگاه معنای عمیقی بخشید. تایلر در این مورد می‌گوید: «وقتی وارد دفتر رئیس باشگاه شدم، تصور می‌کردم رئیس باشگاه در مورد موفقیت‌های اخیر تیم، برنامه‌هایش برای بازیکنان و البته مسائل مالی قرارداد صحبت کند. اما واکنش رئیس باشگاه برای من خیلی غافلگیرکننده بود چرا که او به جای صحبت در مورد هر موضوع دیگری به من اطلاع داد که بهترین فیزیوتراپ و متخصص شکستگی شهر را برای درمان پای شکسته‌ام استخدام کرده و همچنین ترتیب هماهنگی با بهترین بیمارستان شهر را برای پذیرایی از همسر باردارم داده‌اند و جالب اینکه آنها هیچ‌گاه پیش از آن مرا از نزدیک ملاقات نکرده بودند اما در ابتدا هم به فکر سلامت من و هم سلامت همسرم بودند.» نکته جالب‌تر آن‌ است که تایلر، قراردادی به مبلغ ۳۸ میلیون دلار به مدت سه سال با تیم شیکاگوکابز منعقد کرد که بسیار پایین‌تر از مبلغی بود که پیش‌بینی می‌شد و جالب‌تر آنکه او سهم بسیار پررنگی در قهرمانی این تیم بعد از یک قرن در لیگ بیسبال آمریکا داشت و بازیکنی بود که با تمام وجود و از صمیم دل برای تیم بازی می‌کرد. آری، برخورد انسانی و فارغ از مسائل کاری مدیر باشگاه با تایلر چت‌وود باعث شد تا او دریابد باشگاه نه فقط برای او بلکه برای ارزشمندترین چیزی که در زندگی دارد، یعنی خانواده‌اش ارزش انسانی و معنوی قائل است و به او صرفا به‌عنوان یک بازیکن بیسبال نگاه نمی‌کند و این احساس ارزشمند چیزی است که با پول نمی‌توان خرید.

 داستان دوم

این داستان، روایتی است واقعی در مورد یکی از شرکت‌ها با تنها مشتری‌اش که نشان می‌دهد توجه واقعی به منافع مشتری تا چه حد می‌تواند معنادار و تاثیرگذار باشد: وقتی شرکت‌ ای‌ام‌جی به تازگی تاسیس شده بود، فقط یک مشتری داشت: شرکت مشهور مک دونالد. آن شرکت از ‌ای‌ام‌جی درخواست انجام یک پروژه کرده بود. چند هفته پس از آغاز پروژه رئیس شرکت دریافت که آن پروژه راه به‌جایی نخواهد برد و فایده‌ای برای شرکت مک دونالد نخواهد داشت. شرکت بر سر دوراهی قرار گرفت: از یک طرف ادامه پروژه کاملا اشتباه است و برای شرکت مک دونالد فقط دور ریختن پول است و از سوی دیگر طرح این موضوع با شرکت مک‌دونالد، تنها پروژه‌ای را که به این شرکت نوپا سپرده شده بود بر باد خواهد داد و این می‌توانست به معنی حذف تنها منبع درآمد شرکت یا حتی تعطیلی آن باشد. هنگامی که شرکت تصمیم نهایی را گرفت به مسوولان مک دونالد اعلام کرد معقول نیست پروژه را ادامه دهند و ادامه آن چیزی به جز دور ریختن پول نیست. شرکت مک دونالد متعجب از این اظهارنظر شرکت گفتند موضوع را بررسی خواهند کرد و چندی بعد از رئیس شرکت دعوت به عمل آمد تا درباره همکاری آینده صحبت کنند. در آن جلسه یکی از مدیران مک‌دونالد گفت که صداقت شرکت و توجه واقعی به منافع مک دونالد برای آنها بسیار ارزشمند و تاثیرگذار بوده و قصد دارند چند پروژه را با شرکت ‌ای‌جی‌ام همکاری کنند و به این ترتیب مک دونالد به یکی از مشتریان اصلی شرکت ‌ای‌جی‌ام تبدیل شد.

 داستان سوم

امروزه انسان به‌واسطه پیشرفت‌های تکنولوژیک در یک سیستم به‌شدت به هم پیوند خورده زندگی می‌کند که در آن قطع ارتباط تقریبا غیرممکن است. در این میان اگرچه تلفن‌های همراه، رسانه‌های اجتماعی، پلت‌فرم‌های تعاملات گروهی به اشتراک گذاشتن ویدئوها و ... افراد را به هم و به همه مردم جهان نزدیک‌تر کرده اما چون وابسته و محدود به تکنولوژی‌های دیجیتالی است، نمی‌تواند جایگزین پیوندهای نزدیک و عمیق انسانی شود. این موضوع در محیط کار مصداق بیشتری پیدا می‌کند چراکه در محیط‌های کاری افراد علاوه بر ارتباطات و پیوندهای دیجیتالی و غیرحضوری به یکسری ارتباطات آنالوگ و عاطفی نیز نیازمند هستند. در واقع ارتباطات نزدیک با روسا، همکاران و مشتریان موجب می‌شود افراد خود را در یک محیط کاری معنادار تصور کنند. در این حالت، هر اشتباه و شکستی به یک فرصت یادگیری و تجربه‌ای ارزشمند برای آینده تبدیل می‌شود و به اعضای سازمان انگیزه می‌دهد تا سخت‌تر کار کنند، بیشتر بیاموزند و دانش و مهارت‌های خود را ارتقا بخشند. آنچه در این میان بسیار مهم و تعیین‌کننده است نحوه برخورد مدیریت و روسا با اشتباهات و خطاهای کارکنان است که هم می‌تواند از بروز هر اشتباهی در سازمان یک فاجعه و نقطه پایان بسازد و هم می‌تواند آن را به یک فرصت یادگیری و کسب تجربه تبدیل کند. تیم هریس در این مورد داستانی دارد، او می‌گوید: «زمانی که تازه مشغول به‌کار شده بودم، مرتکب اشتباه بزرگی شدم که برای شرکت ضرری چند هزار دلاری به دنبال داشت. پس از پشت سر گذاشتن یک آخر هفته پراسترس و کابوس‌وار، صبح اولین روز کاری به دیدن رئیس شرکت رفته و ماجرا را برای او تعریف کردم. انتظار داشتم به شدت توبیخ یا حتی از شرکت اخراج شوم اما واکنش رئیس مرا بهت‌زده کرد. رئیس با لبخندی دوستانه به من گفت: هیچ‌کدام از ما «ابرانسان» نیستیم و همه ما ممکن است اشتباه کنیم، به‌ویژه زمانی که تازه‌کار هستیم و تجربه چندانی نداریم. پس به دفتر کارت برو و با تجربه‌ای بیشتر به‌کارت ادامه بده.» جالب آنکه هم خود هریس و هم رئیس فهمیده او بعدها به مدیرعاملی شرکت‌های بزرگی رسیدند که این امر نشان از اهمیت برخورد انسانی با اشتباهات، چه برای روسا و چه برای کارکنان دارد. اطمینان متقابل، این آزادی را به افراد می‌دهد که با خیال راحت دل به دریا زده و از ریسک‌کردن و شکست‌خوردن و مرتکب اشتباه شدن نهراسند و مطمئن باشند که در صورت اشتباه، اخراج و توبیخ نخواهند شد و می‌توانند بعد با به‌کارگیری ایده‌های نوآورانه، به پیروزی و موفقیت‌های بزرگ دست یابند.