کشف حلقه‏‏‌های مفقوده زندگی کا ری

یکی دیگر از اینکه به آدم‌‌‌ها کمک کند و ناممکن‌‌‌ها را ممکن ببینند، خوشحال می‌شود. مارکوس باکینگهام، نویسنده و مشاور حوزه کسب و کار، ده‌‌‌ها کتاب درباره بهبود زندگی شغلی نوشته و با همکاری موسسه گالوپ، نظرسنجی‌‌‌ درباره عوامل گسترده تاثیرگذار در مشارکت کارکنان برگزار کرده است. او که تمام زندگی خود را وقف مطالعه و نوشتن درباره رضایت شغلی کرده، اخیرا مهمان الیسون بیرد، از مجله کسب و کار هاروارد بوده و به این سوال پاسخ داده که «چه چیزی باعث می‌شود در شغل‌تان احساس شادی و رضایت کنید؟» چکیده‌‌‌ای از این گفت‌‌‌وگو را با هم می‌‌‌خوانیم:

  خوش آمدی مارکوس. تو بارها گفته‌‌‌ای که همه ما نیاز داریم از شغل‌مان بیشتر لذت ببریم. همه که نمی‌توانند به این خاطر از شغل‌شان استعفا دهند. پس باید اول ببینیم دقیقا چه چیزهایی ما را خوشحال می‌کند  سپس انرژی خودمان را به آن سمت سوق دهیم که ترجیحا مجبور به استعفا نباشیم. اولین سوالی که به ذهنم می‌رسد این است که آیا امکانش هست چیزهایی که عاشق‌شان هستیم در هر شغلی پیدا کنیم؟

باید اعتراف کنم که خیلی از شغل‌‌‌ها کسل‌‌‌کننده هستند، چون توسط افرادی طراحی شده‌‌‌اند که معتقدند در شغل، چیزی به اسم عشق پیدا نمی‌شود - چه کارهای مربوط به انبارداری که حتی فرد وقت دستشویی رفتن هم ندارد، یا کارهای شرکتی که همه جا دوربین‌‌‌های مداربسته نصب شده - در هر زمینه‌‌‌ای می‌شود کارهایی طراحی کرد که کاملا عاری از عشق باشند.  اما حتی اگر یک شغل، بد طراحی شده باشد، باز هم می‌توانیم ورق را برگردانیم. چطور؟ می‌توانی این رویه را در پیش بگیری که در وهله اول، کسانی را استخدام کنی که واقعا و عمیقا آن کار را دوست دارند. مثلا کار در معدن. شاید با خودت بگویی این از آن شغل‌‌‌هایی است که مجبوری تحمل کنی و انجامش دهی. اما من کسانی را دیده‌‌‌ام که عشقشان به این شغل، حیرت‌‌‌آور است. حتی برای تک تک دستگاه‌ها اسم می‌‌‌گذارند و به آنها کاراکتر می‌دهند. با آنها حرف می‌‌‌زنند و می‌‌‌گویند «امروز نوبت تو است که حفاری کنی.» پس قدم اول این است که افرادی استخدام کنی که واقعا عاشق آن شغل باشند. ممکن است چون تو یک شغل را دوست نداری، از نظرت عاری از عشق باشد. اما دلیل نمی‌شود از نظر همه این‌طور باشد. البته منظورم این نیست که شغل‌‌‌های کسل‌‌‌کننده طراحی کنیم و آدم‌‌‌ها را محدود کنیم و به آنها بی‌‌‌اعتماد باشیم. اما عشق در هر جایی پیدا می‌شود.

 پس منظورت این است که شخصیت آدم باید با کار تناسب داشته باشد؟ باید انگیزه‌‌‌ها و احساسات را عمیقا بررسی کنیم تا مطمئن شویم که در مسیر درست هستیم. و امکانش هست که لحظات لذت‌بخش یا مسیر منتهی به عشق را پیدا کنیم.

بله. ما هنوز هم مثل دوران ۹ سالگی هستیم که وقتی مشق‌‌‌هایمان را نمی‌‌‌نوشتیم، صبح که از خواب بیدار می‌شدیم، نگران بودیم. حالا هم وقتی از خواب بیدار می‌‌‌شویم، ناراحتیم که چرا آیتم‌‌‌های لیست انجام کارها را تیک نزده‌‌‌ایم. به ما یاد داده‌‌‌اند که زندگی را باید تحمل کرد. اما چنین نیست. هر روز، هزاران لحظه و موقعیت و آدم سر راه ما قرار می‌‌‌گیرند.

زندگی، مثل یک پارچه است که داریم آن را می‌‌‌بافیم. با نخ‌‌‌های متعدد. بعضی از نخ‌‌‌ها سیاهند، بعضی‌‌‌ها خاکستری و بعضی دیگر سفید یا زرد. و بعضی‌‌‌ها قرمزند که هیجان دارند ولی کل پارچه قرمز نیست. بعضی از تار و پودها قرمزند که باید آنها را پیدا کنیم و هر روز، عامدانه آنها را در بافت پارچه به کار ببریم. فقط باید تارهای قرمز را پیدا کنی. و البته باید تاکید کنم که «هر روز» لذت بردن خیلی مهم است. پس گام اول، یافتن لذت‌‌‌ها یا همان نخ‌‌‌های قرمز است. فکر نکن هیجان‌‌‌های تو با بقیه یکی است. یا ربطی به نژاد و سن و جنسیت دارد. تو با برادر و خواهرت که با آنها در یک خانه بزرگ شده‌‌‌ای هم متفاوتی. نخ‌‌‌های قرمز تو با نخ‌‌‌های آنها فرق دارد.

 بیا دقیق‌‌‌تر شویم. منظورت از نخ چیست؟ وظایف خاص؟ پروژه‌‌‌های خاص؟ تعامل با همکارها؟ باید دنبال چه چیزهایی باشیم؟

همه این موارد. اول از همه باید به چیزهایی که هر روز زندگی برایت به ارمغان می‌‌‌آورد دقت کنی. شاید خیلی واضح به نظر بیاید، اما ما معمولا فکر می‌‌‌کنیم زندگی دشمن ماست و باید آن را مهار کنیم. پس در وهله اول باید ببینی زندگی هر روز چه چیزی را برایت به نمایش می‌‌‌گذارد. سپس به دنبال سه سرنخ اصلی برای یافتن نخ قرمز باش. سرنخ اول این است که چه چیزی هست که به شکلی غریزی، داوطلبانه انجامش می‌‌‌دهی؟ چه فعالیتی؟ می‌تواند رسیدگی به شکایت یک مهمان باشد. یا هر کار دیگری. پس پیش‌بینی مثبت، سرنخ اول است. سرنخ دوم این است که زمان، تند می‌‌‌گذرد. وقتی خودت را به دل یک فعالیت می‌‌‌اندازی، مثل این است که در آن محو می‌‌‌شوی. بعضی از کارها را شاید مدت‌‌‌ها پشت گوش انداخته باشی. درست مثل عاشق شدن. وقتی عاشق کسی هستی، زمان برایت دیر می‌‌‌گذرد اما وقتی او را به دست می‌‌‌آوری، همه چیز به چشم به هم زدنی می‌‌‌گذرد. انجام کارها هم به همین شکل است. و اما سرنخ سوم. برای انجام بعضی از کارها نیازی نیست آنها را به چند مرحله تقسیم کنی. آدم‌‌‌ها معمولا مهارت‌‌‌ها را به مراحل مختلف تقسیم می‌کنند. مثلا دو پرستار وقتی یک آمپول را تزریق می‌کنند، هر دو، مراحل مشخصی را طی می‌کنند اما ممکن است بگویی آمپول اول خیلی درد داشت اما دومی کمتر درد داشت. این دیگر ربطی به مراحل ندارد. میزان حس همدلی و درک پرستار از بیمار است که تاثیر دارد. پس یکی دیگر از سرنخ‌‌‌ها این است که گاهی یک چیز را سریع و بدون معطلی یاد می‌‌‌گیری. بدون طی کردن مراحل. وقتی داری کار جدیدی را امتحان می‌‌‌کنی، تقریبا مثل این است که قبلا انجامش داده‌‌‌ای. ما استعداد انجام خیلی از کارها را در درونمان داریم.

 حالا بگو در عمل چطور است؟ فرض کن داری دنبال سرنخ می‌‌‌گردی. آیا درباره آن فکر می‌‌‌کنی و یک لیست می‌‌‌نویسی؟ آیا به مسائل، از دو جنبه کاری و خارج از کار نگاه می‌‌‌کنی؟ آیا باید این فرآیند را با نوشتن پنج کاری که عاشق انجامشان هستیم  و ذاتا بلدیم، آغاز کنیم؟

فقط یک کاغذ سفید به مدت یک هفته همراهت داشته باش. سه سرنخ را در ذهن داشته باش. یک خط عمودی وسط آن بکش و بالای یک ستون بنویس «عاشقش شدم». و بالای دومی بنویس «خوشم نیامد» هر جا نشانه‌‌‌ای از عشق دیدی، آن را بنویس. و اگر دیدی کاری را مدت‌‌‌ها پشت گوش انداخته‌‌‌ای، یا حس کردی زمان دارد کش می‌‌‌آید، یا حس کردی ذهنت جای دیگری است، آن فعالیت را در ستون دوم بنویس.

این یک روش خوب برای تقسیم‌‌‌بندی کارهای یک هفته است. سپس ببین کدام کارها در ستون «عاشقش شدم» قرار دارند. و شروع کن به نوشتن جملاتی که با این کلمات شروع می‌‌‌شوند: «من عاشق این هستم که...» و سعی کن جمله را تمام کنی.

چون این روزها کسی این چیزها را به ما یاد نمی‌‌‌دهد، ما زبان عشق را بلد نیستیم و نمی‌توانیم با این زبان، شمرده و روان صحبت کنیم. به کلی‌‌‌گویی بسنده می‌‌‌کنیم. مثلا می‌‌‌گوییم «من عاشق کمک کردن به دیگرانم. یا من عاشق چالش هستم.»باید آن جمله را تکمیل کنی، اما کلی‌‌‌گویی نکن. با جزئیات بگو که عاشق چه چیزی هستی چون عشق، در جزئیات وجود دارد. و مسیر به قلب تو، با جزئیات گشوده می‌شود.

وقتی نوشتی عاشق چه کارهایی هستی، سپس یکسری سوال بپرس که با «آیا مهم است»شروع شوند. مثلا «من عاشق کمک به مردم هستم.» سوال بعدی این است که «آیا مهم است چه کسی باشد؟ زمانش مهم است؟ آیا مهم است که چرا به آنها کمک می‌‌‌کنی؟ آیا مکانش مهم است؟ چگونگی کمک کردن به آنها مهم است؟» فقط سعی کن به چیزهایی که عاشقشان هستی، کمی جزئیات اضافه کنی. جواب درستی وجود ندارد. فقط جواب‌‌‌های تو مهم هستند. خودت می‌‌‌دانی نخ‌‌‌های قرمزت کدام‌‌‌ها هستند.

 فکر کنم بد نباشد اگر چیزهایی که از آنها متنفریم را هم بنویسیم چون خیلی وقت‌‌‌ها از سر کار که برمی‌‌‌گردیم، می‌‌‌گوییم: «اه! چه روز افتضاحی بود». اما نمی‌‌‌خواهی به این فکر کنی که چرا روز بدی بوده. اما اگر به این فکر کنی که «امروز چه کارهایی انجام دادم؟ و چه فرقی با روزهای خوب داشت؟»ممکن است نخ‌‌‌های دیگری با رنگ‌‌‌های دیگر پیدا کنی و سعی کنی آنها را کمتر به کار ببری.

بله. این چیزی است که باید در عرصه کار تغییر کند. معمولا در شرح وظایف شغلی، یکسری وظایف را لیست می‌کنند و از تو می‌‌‌خواهند کامل باشی. باید کامل باشی تا عملکردت، خوب تلقی شود و ارتقا بگیری. باید همه آن کارها را تمام و کمال انجام دهی. اما یک روش بهتر هم هست که اتفاقا در راستای کار تیمی است. باید بتوانی از نخ‌‌‌های قرمزت صحبت کنی. به هم‌تیمی‌‌‌هایت بگویی که «من در انجام فلان کار، ماهر هستم یا دیگران در فلان زمینه به من اعتماد دارند اما فلان کار را دوست ندارم یا در آن مهارت کافی ندارم» یا «من این کار را همیشه پشت گوش می‌‌‌اندازم یا در این زمینه، کمک لازم دارم.» و همزمان، سعی کنی به دیگران هم کمک کنی. در تیم‌‌‌های خوب، اتفاقا هیچ‌کس کامل نیست. اگر یک تیم کامل است، دلیل نمی‌شود که تک تک اعضایش، در همه زمینه‌‌‌ها کامل باشند.

پس باید افسانه کامل و بی‌عیب و نقص بودن را یک بار و برای همیشه کنار بگذاریم. هر جا تیم فوق‌‌‌العاده‌ای هست، می‌‌‌بینیم که اعتقادی به کمال وجود ندارد.

 در اینجا یک ریسک وجود دارد. فرض کن من فلان کار را دوست دارم و تمرکزم را روی آن می‌گذارم، اما مثلا در زمینه سخنرانی، مهارت ندارم اما کاری در این راستا نمی‌‌‌کنم چون عاشق این کار نیستم. آیا این با یادگیری و رشد و پیشرفت، منافات ندارد؟

دو ذهنیت وجود دارد. تفکر مبتنی بر رشد و تفکر راکد. و باید مراقب باشی که این ایده، که عشق ورزیدن به کار، واقعی است و تو با دیگران متفاوتی، منجر به این نشود که دچار رکود شوی. پس باید به خودت بگویی «الیسون! تو می‌توانی هر چه که می‌‌‌خواهی باشی. به تلاش ادامه بده و فراتر از منطقه امنت برو.» ما این جمله‌‌‌ها را زیاد می‌‌‌شنویم.

اما واقعیت این است که عشق، موتور محرکه یادگیری است. موضوع این نیست که رشد را کاملا متوقف کنی. موضوع این است که کجاها بیشتر از همه رشد کنی. و چیزهایی که به آنها عشق می‌‌‌ورزی، سرنخی هستند که تمرکزت را برای رشد آنجا بگذاری. این به این معنی نیست که برای سخنران شدن، تلاش نکنی.

اگر بخواهم کمک کنم که تو سخنران شوی یا در کاری که آن را دوست نداری، مهارت پیدا کنی، باید از لنز چیزهایی که عاشقشان هستی وارد شوم. نباید فقط شش قانون اصلی سخنرانی را به تو یاد دهم. باید جور دیگری مساله را مطرح کنم. مثلا بپرسم «در حالت عادی چه دیدگاهی نسبت به ارتباط برقرار کردن داری؟ در حالت طبیعی، نظرت در مورد ارتباط از طریق نوشتار چیست و این چطور در محیط سخنرانی عمومی نمود پیدا می‌کند؟» این شاید در تو ترس ایجاد کند اما زندگی، انتخاب بین «منطقه امن» و «نا امن» نیست. گاهی موقع انجام کاری که عاشقش هستی هم دچار ترس می‌‌‌شوی. و این ایرادی ندارد. پس اگر بخواهم کمک کنم چیزی یاد بگیری، باید بگویم که چیزی که عاشقش هستی را دنبال کن و آن را در کاری که دوستش نداری، پیدا کن. مثلا در حین سخنرانی، ممکن است خیلی اتفاقی چیزی را کشف کنی که نخ قرمزت باشد و بتوانی از آن برای انجام کاری که انجامش برایت سخت است استفاده کنی. من خودم همین مشکل را داشتم. در کودکی لکنت زبان داشتم. تا ۱۲ سالگی، به سختی حرف می‌‌‌زدم. تا اینکه یک روز مدیر از من خواست جلوی جمع سخنرانی کنم. داشتم از ترس می‌‌‌مردم و حس می‌کردم زندگی‌‌‌ام تمام شده است. من حتی نمی‌توانستم اسمم را ادا کنم، چه برسد به سخنرانی جلوی جمع. در جمع حاضر شدم. برگشتم و رو به جمعیت ایستادم و نمی‌‌‌دانم چه شد که با نگاه به تک تک چشم‌‌‌ها، کلمات از زبانم جاری شد. لحظه دیوانه‌‌‌واری بود. می‌توانستم حرف بزنم. کشف بزرگی بود. و آنجا بود که نخ قرمزم را پیدا کردم. فهمیدم که وقتی آدم‌‌‌ها نگاهم می‌کنند، می‌توانم حرف بزنم. از آن به بعد، با هر کس حرف می‌‌‌زدم، وانمود می‌کردم که برای ۴۰۰ نفر سخنرانی می‌کنم. پس من از یک کشف تصادفی استفاده کردم که نخ قرمزم بود. و از آن برای یادگیری یک کار چالشی استفاده کردم. این برای همه ما صدق می‌کند. زمانی که زندگی دارد ما را زیر پایش له می‌کند، عشق‌‌‌های ما، ناجیان ما هستند. ما معمولا به این موضوع فکر نمی‌‌‌کنیم. همه تمرکز ما منطقه امن است. در حالی که قضیه این نیست. موضوع، ارج نهادن به چیزهایی است که عاشقشان هستیم چون آنها هستند که ما را ارتقا می‌دهند. آدم‌‌‌ها متفاوتند اما همه آنها با عشقشان، ارتقا  می‌یابند.

 مارکوس، ممنون که دعوت ما را پذیرفتی.

مارکوس: من از شما ممنونم.