یزد ، از خشت تا تمدن ( قسمت اول)

اتوبوس شب

می‌خواستیم شب‌رو حرکت کنیم تا بتوانیم بیشترین استفاده را از ساعات روشنایی داشته باشیم. هوای تهران کمی سرد بود و این نوید را می‌داد که یزد احتمالا هوای مساعدی خواهد داشت. بالاخره با جمع شدن همه‌ همکلاسی‌هایم و گذاشتن وسایل‌مان در صندوق اتوبوس، راه افتادیم. حدود نیم ساعت بعد از خیابان‌های بارانی تهران گذشتیم و وارد اتوبانی شدیم که یکراست به جاده‌ای که می‌خواستیم می‌رسید. کمی بعد از حرکت، استادمان تصمیم گرفت یک برنامه‌ معارفه و آشنایی ترتیب بدهد. با اینکه همه همکلاسی بودیم اما قرار شد کمی بیشتر از خودمان بگوییم؛ اینکه چرا به این سفر ملحق شده‌ایم، بیشترین چیزی که دوست داریم ببینیم، چیست و آیا قبل از این سفری رفته‌ایم که دوست داشته باشیم درباره‌ آن بگوییم؟ برنامه‌ معارفه تا حوالی جاده‌ قم ادامه پیدا کرد تا اینکه بالاخره اتوبوس نزدیک یک رستوران شبانه‌روزی ایستاد. دیدن آن‌همه مسافر در حوالی ساعت دو شب برای ما جالب بود. قرار شد اگر برای ادامه‌ مسیر به چیزی احتیاج داریم آن‌را تهیه کنیم چون تا صبح فرصتی برای توقف نداشتیم. وقتی دوباره راه افتادیم راننده تمام چراغ‌های داخل را خاموش کرد تا بتوانیم استراحت کنیم. کم‌کم صدای پچ‌پچ‌ها خاموش شد و تا حوالی ساعت دو شب همه به ‎جز دو نفر به خواب رفتند؛ من و راننده!

راننده‌ متبحرمان چشم از جاده برنمی‌داشت و من هم هرچه بیشتر در تاریکی پیش می‌رفتیم در آسمان طلوع ستارگان بیشتری را می‌دیدم. با کمی تلاش گاهی می‌توانستم چند صورت فلکی را حدس بزنم. گاهی در دوردست‌ها تک چراغ‌هایی را می‌دیدم و فکر می‌کردم اگر آنجا هم کسی بیدار باشد با دیدن چراغ‌های ماشین ما فکر می‌کند آیا کسی بیدار مانده که به تک چراغ روشن او نگاه کند؟  تقریبا یک ساعت تا طلوع مانده بود که تابلوهایی جالب کنار جاده دیدم؛ تابلوهایی که روی آنها عکس شتر کشیده بودند و به راننده‌ها هشدار می‌دادند که خطر عبور شتر از جاده وجود دارد. کم‌کم قصه‌هایی که از نیمه‌ شب ذهن مرا رها نکرده بودند با دیدن این تابلوها با قدرت بیشتری به سراغم آمدند. احتمال دیدن شترها در کنار جاده، آسمان پر ستاره و روشنایی‌های دوردست برای ساختن افسانه‌هایی عجیب در ذهن من کافی بود. چند ساعت بعد ما بالاخره به اولین محل توقفمان یعنی «میبد» رسیدیم.

میزبان پرندگان

36 (2)

خورشید تازه از افق کمی خودش را بالا کشیده بود که اتوبوس ما در میبد توقف کرد. نور آفتاب نیمی از سقف گنبدی یخچال قدیمی و بزرگ میبد را روشن کرده بود. یادمان آمد که استاد معماری برایمان گفته بود ساختن سقف گنبدی در مناطق کویری باعث خنک ماندن داخل آن برای مدت بیشتری می‌شود. دم صبح بود و هوا بسیار خنک. قرار بود حدود یک ساعت در میبد بمانیم و بعد به سمت یزد راهمان را ادامه بدهیم. چند بادگیر را از دور دیدیم و همراه استادمان به سمت قلعه‎ نارین رفتیم. از تپه‌ای بالا رفتیم و از کنار خشت‌هایی که قدمت آن به دوره‌ ساسانی می‌رسید، گذشتیم. وقتی به بالای قلعه رسیدیم کمی از دوستانم فاصله گرفتم و از کنار دریچه‌ای کاهگلی به میبد نگاه کردم. حتما روزی از این دریچه سربازی به میبد نگاه کرده و فقط خدا می‌داند چه آرزوهایی از ذهنش گذشته. عشق، خانواده و شهری که از فراز این قلعه از آن محافظت می‌کرده است. در حال فکر کردن به آن همه شکوه و جلال بودم که صدای استادم مرا به‌خود آورد. استادمان برایمان از داستان‌ها و افسانه‌هایی گفت که به ساخت این قلعه اشاره می‌کردند. بعد از معماری آن بر بلندای این تپه چیزهایی یاد گرفتیم. کمی بعد، از قلعه خارج شدیم و به سمت چاپارخانه و کبوترخانه‌ میبد رفتیم.

کبوترخانه بنایی بلند و زیبا بود. اگرچه بوی فضله‌ کبوترها کمی آزارمان می‌داد اما وقتی فهمیدیم فضله‌ کبوترها مصارف سودمندی برای بخش کشاورزی داشته، مشتاق شدیم بیشتر آنجا بمانیم. استادمان در برج کبوترخانه، شیوه‌ معماری را به ما نشان داد که به سبب آن مارها نمی‌توانستند وارد برج شوند و به این شکل کبوترها و تخم‌هایی که می‌گذاشتند از خطر خورده شدن توسط مارها محافظت می‌شدند. بعد یاد گرفتیم که در کبوترخانه‌ها به جز کبوتر گاهی پرندگان مهاجر هم دیده می‌شوند و مردم میبد مهمان‌نوازی‌شان فقط محدود به آدم‌ها نیست و حتی فکر پرندگان را هم کرده‌اند.

چاپارخانه‌ میبد نیز در نوع خود بی‌نظیر بود. اینکه بتوانیم ببینیم نیاکان ما برای رساندن پیام‌هایشان از شهری به شهر دیگر چه کارهایی می‌کردند بسیار جالب بود. ساختمان چاپارخانه معماری‌اش شبیه یک کاروانسرای کویری بود و درگاه ورودی آن به زیبایی تزئین شده بود. با اینکه صبح خیلی زود بود اما راهنمای محلی چاپارخانه در محل کارش حاضر و با روی خوش ایستاده بود تا برایمان از قصه‌ نامه‌هایی بگوید که از این چاپارخانه گذشته‌اند. راهنما برایمان گفت قصه‌ چاپارخانه‌ها به زمان هخامنشیان می‌رسد؛ وقتی که سرزمین ایران گسترده شده بود و باید فکری برای تبادل پیام‌ها بین شهرهای این امپراتوری بزرگ می‌کردند. پیام‌رسان نامه را از شهری می‌گرفت و تا اولین چاپارخانه می‌تاخت. اگر نیاز به آب، غذا، دارو یا اسبی تازه‌نفس داشت، چاپارخانه آن‌را برایش مهیا می‌کرد. ما تعجب کردیم وقتی فهمیدیم تبادل خیلی از نامه‌ها با این روش تنها سه روز طول می‌کشید! ماکت یک اسب و چند وسیله‌ رایج در چاپارخانه‌ها را هم دیدیم و بعد قرار شد کمی در کوچه‌های میبد قدم بزنیم.

آشتی در کوچه

36 (3)

کم‌کم مردم میبد از خواب بیدار می‎شدند که ما از چاپارخانه بیرون آمدیم و مسیرمان را به سمت کوچه‌ها ادامه دادیم. تقریبا تمام خانه‌ها یک‌رنگ و کاهکلی بودند و ظاهر آنها بسیار شبیه یکدیگر بود. ناگهان وسط خانه‌ها یک باغ انار بزرگ توجه ما را جلب کرد. ترکیب رنگ قرمز انار با کاهگل خانه‌ها بسیار دیدنی بود. استادمان که متوجه زوم شدن اکثر دوربین‌ها روی باغ انار شده بود برایمان گفت که در این سفر رنگ قرمز در تزیینات خانه‌ها زیاد به چشم می‌آید و رنگ محبوب مردم این مناطق است. از کنار باغ انار رد شدیم و در انتهای خیابان به کوچه‎ای رسیدیم که قبلا شبیه آن‌را ندیده بودیم؛ یک کوچه‌ مسقف و البته بسیار باریک. تمام کوچه را سایه‎ای خنک پوشانده بود و دو طرف آن هم درب‌های قدیمی خانه‌ها بود. جلوی اکثر درها سکوهایی ساخته بودند. وقتی به‌خاطر خستگی پیاده‌روی کمی روی یکی از آنها نشستیم ناگهان یکی از درها باز شد و دختربچه‎ شیرینی با یک ظرف آب در چهارچوب در ظاهر شد. ما مهمان کوچه‎ آنها شده بودیم و روی سکویی که به آن پیرنشین می‌گفتند نشسته بودیم. مادر آن دختر ما را از پنجره‌ خانه دیده بود و حدس زده بود که احتمالا خسته و تشنه هستیم و برایمان آب فرستاده بود. آنقدر مهربانی در آن ظرف آب ریخته بودند که نمی‌توانستیم آن را رد کنیم.

کمی بعد مادر کودک هم آمد جلوی در و کمی از ما و سفرمان پرسید. ما هم از او درباره‌ سقف و باریک بودن کوچه آنها پرسیدیم. مادر مهربان برایمان گفت که چون میبد کویری است و بیشتر سال هوای گرمی دارد مسقف کردن کوچه باعث پایین آمدن دمای هوا می‌شود. به این ترتیب هم رهگذران می‌توانند راحت‌تر در هوای گرم تردد کنند و هم هوای داخل خانه‌ها خنک‌تر می‌شود. اما راز باریک بودن کوچه بسیار جالب‌تر بود. او برایمان گفت که کوچه‌ آنها یک «کوچه‌ آشتی»کنان است. از زمان‌های قدیم اگر دو نفر با هم قهر می‌کردند و اطرافیان نمی‌توانستند آنها را با هم آشتی بدهند آنها را با هماهنگی و جوری که آن دو نفر نفهمند به این کوچه می‌آوردند. آنها که قهر بودند به‌خاطر باریک بودن کوچه مجبور می‌شدند از کنار هم رد شوند و بعد خیلی کم پیش می‌آمد که با هم آشتی نکنند. در آن کوچه خیلی‌ها همدیگر را بخشیده بودند و دوستی‌های بسیاری ادامه پیدا کرده بود.  بعد از شنیدن این قصه‌های زیبا از آن مادر و دختر تشکر کردیم و وقتی خواستیم به سمت اتوبوسمان برگردیم آن مادر پشت سرمان کمی آب ریخت تا سفرمان به سلامت ادامه پیدا کند.

خواب در وقت اضافه

به اتوبوس بازگشتیم و استادمان به ما بسته‌هایی را به‌عنوان صبحانه داد. یک شیر، یک کیک و کمی میوه و تنقلات چیزهایی بود که برای صبحانه داشتیم. کمی از حرکت اتوبوس گذشته بود که تلویزیون‌های آن روشن شد. حین خوردن صبحانه استادمان برایمان فیلمی مستند گذاشت که درباره‌ کتیبه‌ها و سنگ‌نگاره‌های ایران بود. فیلم از سنگ‌نگاره‌ «آنوبانی‌نی» در کرمانشاه شروع شد و از نگاره‌های هگمتانه به حوالی لرستان رسید. با اینکه ذوق دانستن درباره‌ تاریخ و فرهنگ باستانی در من شعله‌ور بود اما بیش از بیست و چهار ساعت بود که بیدار بودم. کم‌کم صدای گوینده فیلم را دیگر نمی‌شنیدم و موسیقی آن تبدیل به لالایی دلنشینی شده بود که مرا به جهان خواب برد.  بعد از حدود دو ساعت دوستم مرا صدا کرد و گفت که به یزد رسیده‌ایم. قرار بود قبل از رفتن به هتل چند جاذبه‌ را ببینیم و بعد برای ناهار و استراحت به محل اقامتمان برویم.

نخل صفوی

حوالی ظهر بود که اتوبوس در نزدیکی یک خیابان ایستاد. بافت شهرسازی یزد در قسمت‌هایی اجازه‎ تردد ماشین‌های بزرگ را نمی‌داد و برای همین ما باید بقیه‌ مسیر را پیاده می‌رفتیم. کمی بعد به یکی از بناهای بسیار مهم یزد رسیدیم؛ «بقعه‌ دوازده امام» که باقی مانده از دوران کهن بود، با یک ساختمان آجری چهارگوش با یک گنبد. اینکه یک بنای باستانی درست کنار خانه‌های مسکونی باشد هم جالب بود و هم عجیب. کمی بعد نوبت بازدید از داخل بقعه رسید. انواع گچبری‌ها به بنا زیبایی خیره‌کننده‌ای داده بود. استادمان برایمان گفت که اینجا یکی از قدیمی‌ترین بناهای یزد است و اینکه چرا به این نام خوانده می‌شود هم می‌تواند دلایل گوناگونی داشته باشد. بخشی از سوره‌ بقره در قسمتی از بقعه نوشته شده بود و برای مردم یکی از بناهای مذهبی با ارزش محسوب می‌شد. کمی بعد از بقعه خارج شدیم و یکی از جاذبه‌های یزد را دیدیم که به‌جز یزد شانس دیدن آن در جاهای دیگری بسیار کم بود؛ نخل محرم. نخل محرم را کنار حسینیه‌ گذاشته بودند و عظمت و زیبایی آن بسیار چشمگیر بود.

ما در حال چرخیدن دور نخل بودیم و به این فکر می‌کردیم که چگونه این حجم عظیم را کسانی می‌توانند حمل کنند که استادمان با توضیحاتش به سوالاتمان پاسخ داد. ما فهمیدیم نخل‌گردانی آیینی است که در چند شهر دیگر هم وجود دارد و نخل در واقع نمادی از تشییع پیکر امام حسین(ع) است. مردم در روز عاشورا نخل را در شهر می‌گردانند و معمولا گردشگران بسیاری چه مسلمان و چه غیرمسلمان برای دیدن آن در خیابان‌ها حاضر می‌شوند. سپس استادمان اضافه کرد اکثر آیین‌هایی که به روایت عاشورا می‌پردازند به زمان حکومت صفویه بازمی‌گردند و به همین دلیل قدمتی کهن دارند. چند قدم که برداشتم باز‌گشتم و به نخل نگاه ‌کردم؛ نخلی که سال‌ها در شهر گشته بود و به مردم از واقعه‌ای گفته بود که برای شنیدنش از راه‌های خیلی دور آمده بودند.

این داستان ادامه دارد...