داستان زندگی مفرح که بانک صادرات را بزرگ کرد

مهندس مفرح

در شماره گذشته بخش‌هایی از خاطرات سرهنگ ستاد غلامرضا مصور رحمانی را درباره بانک صادرات خواندید. وی در این بخش سعی می‌کند داستان زندگی محمدعلی مفرح، مدیرعامل بانک صادرات که توانسته بود این بانک را به یکی از نهادهای مهم و تاثیرگذار پولی کشور تبدیل کند را تشریح کند. بسیاری از کسانی که درباره مفرح نوشته و گفته‌اند تاکید دارند که او فردی مردمدار، خوش خلق و کارآمد بوده است.

داستان زیر خاکی از وضع مشقت‌بار دوران کودکی و تلاش او برای زیست‌ است که خود مهندس مفرح برای نویسنده بازگو کرد.

او گفت: دوازده ساله بودم، پدرم مادرم را طلاق داد و به من گفت: مادرت را طلاق دادم، تو هم با او برو. من از خانه پدر آمدم بیرون، جایی را بلد نبودم نمی‌دانستم کجا بروم. در خیابان ری که از آنجا چند مرتبه مرا برای زیارت به شاهزاده عبدالعظیم برده بودند، بدون هدف شروع به راه‌رفتن کردم. رسیدم به ایستگاه راه‌آهن شهرری. ولی پولی نداشتم بلیت بخرم. دیدم پیرمردی سوار الاغ، با دو گوسفند در جاده کنار راه‌آهن در حرکت بود. گوسفندها هر چند قدم برای چریدن علف توقف می‌کردند و پیرمرد مجبور می‌شد برای راندن آنها پیاده شود. من پیاده بودم و برایم راندن گوسفندها مزاحمتی نداشت، شروع کردم به راندن گوسفندها و قبل از اینکه هوا تاریک بشود رسیدیم به دوراهی دهکده حسین‌آباد که منزل پیرمرد در آنجا بود. موقع خداحافظی پیرمرد از من پرسید کجا می‌روی؟ گفتم: نمی‌دانم. گفت: چون شب نزدیک است، اگر میل داری شب بیا منزل ما استراحت کن، فردا صبح هر کجا خواستی برو. شب هم شام با ما بخور که دستمزد کاری که انجام دادی گرفته باشی. قبول کردم.

صبح روز بعد گفت: قبل از اینکه بروی «بیا حاجیه‌خانم چائی‌ات را بدهد.»

در ضمن گوسفندها را هم آب بده. گفتم مال‌ها را آب دادم و در آخور همه آنها علف هم ریختم. پیرمرد از شنیدن این حرف شکفته شد. چند کلمه آهسته با عیالش صحبت کرد و گفت: اگر جایی نداری بروی با ما باش و به مال‌های ما رسیدگی کن.

شام و نهار و منزلت با ما. سالی دو دست لباس با پول تو جیب هم خواهی داشت.

گفتم: قبول دارم.

کاری را که حاجی به من محول کرده بود چنان به خوبی انجام دادم که مباشری املاکش را هم از سال بعد به من واگذار کرد.

من سعی داشتم بهترین محصول را به عمل بیاورم. در آب دادن، وجین کردن، هرس کردن، کود دادن و خزانه کردن زراعت آنچنان دقت به خرج می‌دادم که محصول املاک حاجی در میدان تهران بالاترین شهرت را پیدا کرده بود و خریداران کم‌کم اسم من را جانشین نام حاجی کردند. در میدان تهران وقتی بار

«ارباب محمدعلی» وارد می‌شد، آناً به قیمت بالا به فروش می‌رفت...»

بیزاری از تشریفات

او از تشریفات به تمام معنی بیزار بود. سازمان بانک از لحاظ سادگی و اثر نقطه مقابل دستگاه‌های دولتی بود که معمولا پرازدحام و کم‌اثر بودند. من‌جمله تمام دستگاه کارپردازی بانک از یک رییس مسوول آقای حسین مزینی و یک کارمند تشکیل می‌شد که حوائج صدها شعبه را در سراسر ایران تامین می‌کرد. دایره اعتبارات بانک به همین کیفیت فقط یک رییس، آقای مهندس نوربخش و یک کارمند داشت. برای اشخاص خارج، تصورپذیر نبود چگونه سازمان بزرگی مانند بانک صادرات را ممکن بود با دوایری به چنین محدودیت گرداند.

این سادگی قالب زندگی شخصی او را هم شامل می‌شد. محل اقامت او خانه قدیمی‌ساز کوچکی بود در یکی از کوچه‌های فرعی خیابان کاخ با اثاثیه بسیار محقر و یک تختخواب آهنی کوچک و حال اینکه صدها نفر از قبل بانک صاحب خانه‌های مجلل با اثاثیه عالی شده بودند.

هیات‌مدیره بانک در خفا برای او زمینی در نظر گرفتند و خانه آبرومندی بنا کردند که به پاس زحمات مهندس مفرح از طرف بانک به او واگذار کنند. وقتی نامبرده متوجه مطلب شد، دستور داد آن خانه را به قدیمی‌ترین کارمند بانک که فاقد خانه بود واگذار کنند و به این ترتیب از پذیرفتن «رشوه‌ای» که هیات‌مدیره بانک برای او تدارک دیده بود، خودداری کرد. هرگز موافقت نکرد حقوق او از حقوق یک رییس شعبه تجاوز کند و هرگز نپذیرفت بانک برای شخص او اتومبیل مخصوص در نظر بگیرد. ظرفیت فوق‌العاده مهندس مفرح برای همه ضرب‌المثل بود.

روزی اینجانب در معیت نامبرده در اهواز به طرف بانک صادرات اهواز در بزرگ‌ترین خیابان آن شهر حرکت می‌کردیم. روز آفتابی تابستان بود و هوا به شدت گرم. قبل از رسیدن به بانک جلوی یک دکه خواربارفروشی توقف کردیم. صاحب دکان غفلتا چشمش به ما برخورد کرد و از دیدن مهندس مفرح بسیار مسرور شد و او را با اشتیاق تمام بوسید. بعد جست زد از داخل دکان مقداری سکنجبین توی کاسه لعابی ریخت، کمی یخ در آن گذاشت و چون قاشق چای‌خوری نیافت با انگشتش مایع را به هم زد که هر چه زودتر خنک شود. آن وقت سکنجبین را با کمال صمیمیت و صفا به او تعارف کرد. این صحنه به اندازه‌ای طبیعی و صمیمانه بود که به خودی خود یک تابلوی دوستی و مهر را نشان می‌داد. وقتی که هر دو از آن سکنجبین خوردیم و خنک شدیم، پرسید: آمیرزا محمدعلی از آبادان آمدی؟ همان کار سابق را داری؟ (مقصودش کار دلالی کوچکی بود که سال‌ها قبل مهندس مفرح بین آبادان و اهواز انجام می‌داد.) اگر میل داری به رییس بانک صادرات اینجا که حساب من را دارد معرفی کنمت آنها کارت را خوب انجام می‌دهند. مهندس مفرح تشکر کرد. او هرگز درصدد برنیامد به دوست قدیم خود بفهماند که در حال حاضر مجموعه آن بانک صادرات در اختیار اوست!

مهندس مفرح بسیار قوی‌الاراده بود و به زودی از تصمیم خودش عدول نمی‌کرد. معهذا در مقابل حرف حساب تسلیم می‌شد. مثال کوچک زیر نمونه‌ای از آن روش است.

او در مسافرت‌های خود در داخله ایران معمولا از آقای حسین مزینی خواهش می‌کرد او را همراهی کند. زیرا می‌دانست تمرکز فکری شدید به امور تکنیکی بانک ممکن است او را از جنبه‌های انسانی و تصمیم‌های متعادل دور نگاه دارد. آقای حسینی مزینی مرد باایمان و فهیمی بود که قدرت داشت مسائل خشک اداری را با روحیات پیچیده انسانی تواما ببیند و آنها را با هم تلفیق کند و بین تکنیک و احساسات انسانی توازن برقرار سازد.

در بازدید از شعب بانک در خوزستان وارد شعبه دزفول شدند. به محض ورود، مهندس مفرح اشتباهات مکرر رییس شعبه را یکی بعد از دیگری به رخ او کشید و برگشت به طرف اتومبیل که برای بازدید شعبه دیگر حرکت کند. حسین مزینی با تبسم به او گفت: «بال و پرش را شکستی و حالا منتظری پرواز کند؟» به شنیدن این کلام مهندس مفرح برگشت به داخل بانک و دومرتبه کارمندان را جمع کرد و خطاب به رییس شعبه گفت: «می‌دانی چرا پدر به فرزند خود سرزنش می‌کند؟ چون دوستش دارد و می‌خواهد بهتر شود، من هم می‌خواهم تو بهتر شوی.» و با این چند کلمه محیط روحی بانک را از یاس به امیدواری تبدیل کرد.

مهندس مفرح به تاثیر توام دو عامل تقدیر و کوشش در وضع انسان معتقد بود. او به عنوان نمونه از پدرش نام می‌برد که چگونگی ثروتمند شدنش به شرح زیر بود:

او گفت: پدر من حاج‌ سید‌حسین چای‌چی بود. او در بازار سرمایه مختصری داشت و در کار «چای» بود که همه ساله ۴۰۰ صندوق از هندوستان وارد می‌کرد و می‌فروخت.

در اوایل سال ۱۹۱۴ میزان ۴۰۰ صندوق چای به طرف همیشگی خود در هندوستان سفارش داد. وقتی اطلاعیه گمرکی از بندرعباس رسید، پدرم با کمال تعجب ملاحظه کرد به عوض ۴۰۰۰ صندوق به نام او وارد شده که هم از مصرف عادی سالانه ایران به مراتب بیشتر بود و هم از امکانات پرداختی او.

پدرم فورا به فرستنده در هندوستان اعتراض کرد و مشکل خود را در تحویل گرفتن، فروختن و قبول برات کالایی که ده برابر بیش از خورند بازار و خودش بود به طرف اطلاع داد و تقاضا کرد فورا ۳۶۰۰ صندوق اضافی را از بندرعباس برگرداند. طرف پدرم در هندوستان عکسی از نامه ارسالی او فرستاد که در آن میزان سفارش هم به «سیاق» و هم به عدد نشان داده شده بود. در هندوستان به مفهوم سیاقی توجه نمی‌کردند؛ ولی دنبال دو صفر ۴۰۰ یک اثر سیاهی نقطه مانند دیده می‌شد که حدس زدند اثر مرکب خشک نشده سطر بالا پس از تا زدن نامه بوده!

در همان اول جنگ جهانگیر اول شروع شد و تمام جهازات هندوستان به تصرف دولت انگلستان درآمد. علیهذا فرستنده چای‌ها به پدرم نامه نوشت که چون به علت جنگ از برگرداندن چای‌ها معتذر است، چای‌ها را به ملکیت پدرم می‌شناسد، و حاضر است در مقابل آن بروات طویل‌المدت قبول کند. پدرم به اکراه پذیرفت.

به این کیفیت، ۴۰۰۰ صندوق چای به تصرف پدرم درآمد که قیمت آن به علت دوام جنگ به چندین برابر قیمت ابتدایی ترقی کرد و چون وارد کردن چای به ایران از مجرای دیگر غیرممکن بود پدرم مالک انحصاری چای در ایران شد. قیمت آن هر چه بیشتر رو به افزایش رفت، او نتیجتا از آن باب برخلاف میل اولیه خود به منابع هنگفتی رسید که اصولا تصورش را نمی‌توانست بکند.

مهندس مفرح معهذا هرگز هیچ کار را به تقدیر واگذار نمی‌کرد. عقیده‌اش این بود که اگر کسی با دوست خود که به فاصله یک ساعتی خانه او منزل دارد، قرار ملاقات می‌گذارد، موظف است یک ساعت زودتر حرکت را شروع کند. حال اگر در بین راه سکته کرد هرگز نرسید یا دوست دیگری با اتومبیل خودش او را زودتر به مقصد رساند، حرجی به او نیست.

معارضه من با مهندس مفرح

موفقیت من در گرداندن شعبه اکباتان موجب شد که در پاره‌ای موارد اصولی مهندس مفرح مسائل بانکی را با من مورد گفت‌وگو و معارضه قرار دهد.

معارضه مهم من با مهندس مفرح روی دو موضوع کوچک شروع شد. ولی جدال بالنسبه طولانی منتج از آن، موجب تغییر اساسی در طرز فکر هیات مدیره بانک نسبت به وضع کارمندان گردید، که چگونگی زیست کارکنان بانک در ایران در اثر آن، تحولی اصولی یافت. سایر بانک‌ها و موسسات مشابه ناچار به تبعیت از روش بانک صادرات شدند. مهندس مفرح مردی لجوج و دیرتاثیر بود، ذکر خلاصه بحث روشن می‌سازد که با دلایل معقول و خیرخواهی سماجت‌آمیز ممکن است فکر اساسی را ولو دور از ذهن به نظر برسد، به کرسی

نشاند.

الف- موضوع امیر خدمتگزار و بیمه کارمندان

امیر خدمتگزار یکی از کارکنان زحمت‌کش و صدیق بانک صادرات در شعبه اکباتان بود. یک روز به من اطلاع دادند خانم مشارالیه برای وضع حمل نوزاد در بیمارستان است. دستور دادم از طرف بانک تسهیلاتی در بیمارستان فراهم شود. (در آن موقع کارکنان بانک صادرات دارای پوشش پزشکی نبودند).

این موضوع کوچک در هیات مدیره بانک، غوغای بزرگی برپا کرد. عنوان «فرنگی‌مآبی» به آن دادند و از رخنه چنان رویه به سایر شعب اظهار وحشت کردند و بالاخره پاره‌ای از مهندس مفرح خواهش کردند برای جلوگیری از سرایت چنان روش خانه‌ خراب‌کن به سایر واحدهای بانک، شخصا و با شدت وارد عمل شود.

در اجرای این نظر یک روز مهندس مفرح بدون اطلاع قبلی وارد دفتر من در شعبه اکباتان شد و پس از سلام و علیک معمولی بلامقدمه پرسید: «می‌دانید من به دست کی به دنیا آورده شدم؟»

من با مهندس مفرح رابطه شخصی و خانوادگی نداشتم، در مقابل این سوال خصوصی و بی‌سابقه به نظرم رسید باید میدان بدهم تا خودش موضوع را روشن کند. فقط با یک کلمه گفتم: خیر.

گفت: به دست «خانم مشدی» مامای محل.

از این جواب «اعلان جنگ مانند» چیزی دستگیرم نشد؛ و چون از گفت‌وگوی حاد هیات مدیره هم اطلاعی نداشتم، فکر کردم مجددا مطلب را به خودش برگردانم. گفتم: الحمدلله، نتیجه کار رضایت‌بخش بوده.

گفت: پس اگر کار مامای محلی برای مدیرعامل بانک رضایت‌بخش بوده، آیا معقول نیست قبول کنیم که برای سایر کارکنان بانک هم قابل قبول باید شمرده شود تا آنها احتیاجی به مراجعه به بیمارستان نداشته باشند؟

ذکر کلمات ماما و بیمارستان و کارمندان بانک فورا مطلب را برایم روشن کرد که هر چه هست مربوط به مراجعه خانواده امیر خدمتگزار به بیمارستان است و به نظرم رسید کمال اهمیت را دارد تا مهندس مفرح را از مسیر غلط فکری که به علت قیاس به نفس در آن قرار گرفته خارج کنم.

گفتم: بین ما دو نفر دو رابطه وجود دارد. یکی «رابطه اداری» که به مقتضای آن به شما عنوان مدیرعامل بانک حق دارید در امور بانکی نظریات خودتان را دیکته کنید، بدون اینکه به توافق من احتیاج داشته باشید؛ دیگری «رابطه شخصی» که به موجب آن طرفین آزاد هستیم مسائل مختلف را فیمابین بحث کنیم. لطفا بفرمایید گفت‌وگوی فعلی ما بر مبنای کدامیک از این دو رابطه است؟

گفت: بر مبنای دومی والا اینجا نمی‌آمدم.

گفتم: در این صورت همان طوری که در شروع گفت‌وگو شما به خودتان مثل زدید، اجازه بدهید من هم با ذکر مثال از خودم مطلب را شروع کنم و به شما جواب بدهم.

گفت: بفرمایید.

گفتم: در سال ۱۳۱۹، در ماموریت کردستان وقتی به «مریوان» رسیدم، مبتلا به بیماری «منانژیت» شدم که مرا بستری کرد و به حالت اغمائم انداخت. پس از به هوش آمدن ملاحظه کردم مدفوع گرم گاو به سرم بسته بودند. من نمی‌دانم آن نوع معالجه تا چه اندازه در بهبود تاثیر داشت. ولی موقعی که در سنندج موضوع را با پزشک لشگر که خود اهل محل بود، در میان گذاشتم، او توضیح داد: در مورد بیمار مبتلا به منانژیت از نظر تقویت سیستم دفاعی بدن، اهمیت دارد عضو مورد آسیب برای مدت بالنسبه طولانی در درجه حرارت نزدیک به درجه حرارت طبیعی بدن که ۳۷درجه سانتیگراد است نگاه داشته شود.

مدفوع تازه گاو در حدود ۳۸درجه حرارت دارد. مجاورت هوا به تدریج از حرارت آن می‌کاهد. ولی در عین حال مجاورت هوا فعل و انفعال شیمیایی در آن جسم تولید می‌کند که موجب افزایش درجه حرارت آن است. (گاودارها این کیفیت را «آتش گرفتن» اصطلاح می‌کنند) دو عامل بالا کمابیش یکدیگر را خنثی می‌کنند.

در نتیجه جسم برای مدت بالنسبه طولانی، در درجه حرارت نزدیک به ۳۷درجه باقی می‌ماند. این همان درجه حرارتی است که عضو بدن برای مدتی نیازمند است تا فرصت دهد دفاع طبیعی بدن مبارزه خود را با بیماری به نتیجه برساند. به این علت بود که شما در موقع به هوش آمدن خود را در آن وضع ملاحظه کردید.

بعدا پزشک اضافه کرد: باید به شما بگویم که من به عنوان یک پزشک، چنین رویه‌ای را ابدا تجویز نمی‌کنم. زیرا موجبات پزشکی امروز وسایل بسیار مطمئن‌تری را برای معالجه به اختیار بشر گذارده است. ولی شما باید در نظر داشته باشید در نقاط دوردست مثل «مریوان»، در مرز ایران و عراق که داروخانه و پزشک وجود ندارد و حتی به یک قرص آسپرین دسترسی نیست، مردم ناچارند با همان وسایل و موجباتی که محل در اختیارشان گذارده حوائج خود را رفع کنند، والا باید دست روی دست بگذارند و بمیرند.

به این جهت است که شما می‌بینید، در نقاط دوردست کردستان، بیش از ۶ نوع بیماری مختلف را با همان مدفوع گرم گاو و یا بخور مدفوع الاغ ماده سعی به معالجه دارند و به مردم هم ایرادی نمی‌توان وارد کرد، زیرا موجبات دیگری در دسترسشان نیست.