مصباح‌زاده و تاسیس کیهان برای رقابت با اطلاعات

دکتر مصطفی مصباح‌زاده

دکتر مصطفی مصباح‌زاده دارای دکترای حقوق از پاریس و فرد بسیار زرنگ و باهوشی بود. او از نظر اخلاقی صداقت درستی نداشت و از نظر سیاسی شدیدا به انگلیسی‌ها متمایل بود. پدر مصباح‌زاده از پیشکارهای ابراهیم قوام‌الملک شیرازی بود. قوام‌الملک ۴۰۰-۳۰۰ پارچه ملک در فارس داشت که بین ۵-۴ پیشکار تقسیم کرده بود و پدر مصباح‌زاده یکی از این پیشکارها بود و طبعا خودش هم ثروت قابل توجهی اندوخته بود، در حدی که توانست پسرش را برای تحصیل به پاریس بفرستد. تصور می‌کنم نیمه سال ۱۳۲۰ بود که متوجه شدم مصباح‌زاده دور و بر من می‌پلکد و مرتب درخواست می‌کند که با شما کار دارم و وقتی بدهید که مفصل صحبت کنیم! با او صحبت کردم و گفت که اگر بتوانید ترتیبی بدهید که شاه را ملاقات کنم تا خیلی بهتر بتوانم مطلب را ادا کنم. به او گفتم که لب مطلب را بگو! گفت: «لب مطلب این است که اکنون روزنامه اطلاعات یکه‌تاز میدان است و این صحیح نیست. مسعودی تاجر است و کارش تجارت است نه روزنامه‌نگاری. هر کس بیشتر به او پول بدهد به نفع او خبرسازی می‌کند و اطلاعات روزنامه نیست، بلکه آگهی تجاری است. در این شرایط جای روزنامه‌ای که جنبه اجتماعی و سیاسی داشته باشد، خالی است. من با تعدادی دوستان دانشگاهی‌ام (مصباح‌زاده در آن موقع گویا در دانشکده حقوق تدریس می‌کرد) که حاضر نیستند در روزنامه اطلاعات مطلب بنویسند، می‌خواهیم روزنامه‌ای درست کنیم و احتیاج به کمک داریم و خواهش می‌کنیم مطلب را به عرض شاه برسانید!»

سخنان مصباح‌زاده را به محمدرضا منتقل کردم. محمدرضا از مسعودی و روزنامه اطلاعات ناراضی بود، زیرا مسعودی کسی نبود، ولی از قبل حمایت رضاخان توانست از طریق روزنامه‌اش به همه چیز برسد، ولی همین آدم پس از شهریور ۱۳۲۰ از برادران محمدرضا با عنوان «شاهپورهای لوس و ننر» یاد کرد و محمدرضا از این مساله بسیار ناراحت بود. محمدرضا گفت: «مصباح‌زاده راست می‌گوید، این اطلاعات اصلا روزنامه نیست، او را بیاور تا ببینمش!» مصباح‌زاده را به نزد محمدرضا بردم و جلسه سه‌نفره‌ای برگزار شد. مصباح‌زاده مساله را به طول مستدل به محمدرضا گفت و او هم موافقت خود را اعلام داشت. سپس مصباح‌زاده درخواست کمک مالی کرد و گفت: «از نظر مالی شدیدا در مضیقه هستم، مقداری کمک اولیه بکنید، بعدا روزنامه خرج خودش را درخواهد آورد!» محمدرضا به من دستور داد: «ترتیبش را بده!» و مصباح زاده هم تعظیم کرد و مرخص شد. پس از این ملاقات، به مصباح‌زاده گفتم که چه می‌خواهی؟ گفت: «پول» گفتم: چقدر؟ گفت: «به اتفاق عبدالرحمن فرامرزی (که روزنامه‌نگار سابقه‌داری از اهالی بوشهر بود و قلم روانی داشت) حساب کرده‌ایم و راه‌اندازی روزنامه ۲۰۰ هزار تومان هزینه برمی‌دارد.» ماجرا را به محمدرضا گفتم و چک کشید و به من داد و گفت: «مبلغ را به او بده، ولی رسید بگیر!» پول را به مصباح‌زاده دادم و تقاضای رسید کردم. گفت: «رسید که خوب نیست، ولی من برای اطمینان شاه روزنامه را به صورت شرکت سهامی ثبت می‌کنم و سهامش را می‌دهم.» این کار را کرد و کیهان را به ثبت رساند و اوراق سهام آن را طبق مقررات آن زمان در ورقه‌های خیلی بزرگ و زیبا چاپ کرد و معادل ۲۰۰ هزار تومان را در قاب زیبایی قرار داد و آورد و به من داد و گفت: «این هم رسید!» من نیز سهام قاب گرفته را زیر بغل زدم و نزد محمدرضا بردم و گفتم که با اینها چه بکنم؟! گفت: «این سهام مال تو!» من نیز سهام را برداشتم و در فکر بودم که به نحوی حفظش بکنم، زیرا مبلغ قابل توجهی پول بود. به بانک ملی رفتم و دیدم آنقدر بزرگ است که در صندوق بانک جا نمی‌گیرد، اجبارا به خانه بردم و در زیر زمین گذاشتم و الان هم در زیرزمین خانه‌ام در کوچه شهناز (خیابان وصال شیرازی) موجود است.

این جریان مربوط به ۹ ماه قبل از انتشار روزنامه کیهان است. حدود ۹ ماه بعد اولین شماره کیهان (در ۳ خرداد ۱۳۲۱) منتشر شد و به تدریج توانست از اطلاعات هم جلو بزند و بهترین چاپخانه‌ها را وارد کند. رقابت کیهان با اطلاعات به شکل عجیبی حتی در حد دشمنی بود.

مصباح‌زاده فرد بسیار مقام‌پرستی بود. یکبار دیگر به من مراجعه کرد و خواستار شد که از بندرعباس وکیل شود (برای دوره چهاردهم). به محمدرضا گفتم و گفت که به فرمانده ژاندارمری بندرعباس دستور لازم را بده. مصباح‌زاده رفت و فرمانده ژاندارمری را که یک سرهنگ بود نزد من آورد. گویا قبلا او را دیده بود و روابط خوبی داشتند. به سرهنگ فوق گفتم که دستور شاه است که به ایشان کمک کنید تا رای بیاورد. سرهنگ هم گفت: «اطاعت می‌شود!» ولی ظاهرا همان موقع سفارت انگلیس فرد دیگری را کاندید کرده بود (عبدالله گله‌داری) و مصباح‌زاده موفق نشد، ولی در دوره‌های بعد با توصیه محمدرضا توانست به مجلس راه یابد.

مصباح‌زاده به زودی هم بسیار ثروتمند شد و هم قدرتمند و البته دیگر چیزی هم بابت سود آن سهام نداد! او با دختر جعفر اتحادیه ازدواج کرد که بسیار ثروتمند و مالک کلوپ «ایران‌جوان» بود. او دیگر نیازی به وساطت من نداشت و هرگاه می‌خواست خودش مستقیما با محمدرضا ملاقات می‌کرد و لذا سراغ من هم نیامد، تا زمانی که پس از سال‌ها رییس بازرسی شدم. نمی‌دانم بازرسی چه سودی برای مصباح زاده داشت یا چه واهمه‌ای داشت که سروکله‌اش در دفتر پیدا شد و ابراز اطاعت و تملق که «ما همان مصباح‌زاده قدیم هستیم و مخلصیم» و غیره و غیره! من گفتم: خواهش می‌‌کنم، اخلاص شما را ما الان ۱۵-۱۰ سال است چشیده‌ایم! گفت: «خیر، بنده زیر سایه‌تان مجری اوامر هستم و هر دستوری بدهید اطاعت می‌شود!»