ایده‌ای خلاق علیه فقر پروفسور محمدیونس در حال گفت‌وگو با برخی سهامداران گرامین بانک
گروه تاریخ و اقتصاد: دکتر محمد یونس، اقتصاددان، بانکدار و فعال اجتماعی اهل بنگلادش در 28 ژوئن سال 1940 در دهکده باثوآ، واقع در منطقه بریتیش راج، به دنیا آمده است. تلاش‌های موثر این اقتصاددان در مبارزه با فقر، باعث شد که در سال ۲۰۰۶ جایزه صلح نوبل به او تعلق گیرد. محمد یونس با تاسیس یک بنیاد خیریه غیردولتی به نام «گرامین‌بانک» توانست جهش بزرگی در فقرزدایی در بنگلادش ایجاد کند. آنچه به نقل از کتاب «بانک تهیدستان» در پی می‌آید، بخشی از خاطرات محمد یونس در ارتباط با چگونگی شکل‌گیری گرامین بانک است: در سال ۱۹۷۶، به دیدار فقیرترین خانواده‌هایی که در «جبرا» زندگی می‌کردند رفتم تا ببینم چگونه می‌توانم شخصا به آنها کمک کنم. روستا از سه گروه تشکیل شده بود: گروه مسلمانان، گروه هندوها، و گروه بودایی‌ها. وقتی به دیدن بودایی‌ها می‌رفتم، همیشه یکی از دانشجویان بودایی‌ام به نام «باروا» را همراه خود می‌بردم. در غیاب او پروفسور لطیفه مرا همراهی می‌کرد. او بیشتر خانواده‌ها را می‌شناخت و در ارتباط برقرار کردن با روستاییان از توانایی خاصی برخوردار بود.
یک روز هنگامی که من و لطیفه در حال گشت زدن در جبرا بودیم، با خانه‌ای کهنه و فرسوده روبه‌رو شدیم که کاهگل دیوارهایش ریخته بود و روی سقفش چندین حفره دیده می‌شد. جلوی خانه، زنی را دیدیم درحالی‌که چمباتمه زده بود تعدادی ساقه بامبو را میان پاهایش نگه داشته بود و به شدت غرق کار بود.
زن، پس از اینکه متوجه حضور ما شد، بامبوهایش را روی زمین ریخت، برخاست و به سرعت به داخل خانه دوید. لطیفه به او گفت: «نترسید، ما غریبه نیستیم. ما در دانشگاه درس می‌دهیم. ما از همسایگان شما هستیم و تنها می‌خواهیم چند سوال از شما بپرسیم.» با این جملات، زن اطمینان خاطر پیدا کرد و گفت: «کسی در خانه نیست.» منظورش این بود که مردی در خانه نیست. در بنگلادش زنان نباید با مردان غریبه صحبت کنند. بچه‌های زن، دور حیاط می‌دویدند و همسایه‌ها نیز با تعجب از پنجره به ما زل زده بودند.
در مناطق مسلمان‌نشین جبرا نیز باید از پشت دیوارهای بامبو یا پرده با زنان صحبت می‌کردیم، چرا که سنت آنجا این‌طور بود که به زنان متاهل، اجازه ارتباط با دنیای بیرون را نمی‌دادند؛ مساله‌ای که در چیتاگونگ نیز به وفور دیده می‌شد. من بومی چیتاگونگ بودم و به لهجه محلی صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم با صحبت کردن، اعتماد زنان مسلمان را جلب کنم. تعریف کردن از کودکان آنها، یکی از این راه‌ها بود. من از زن پرسیدم: «چند تا بچه داری؟»، زن پاسخ داد: «سه تا.» من ادامه دادم: «این پسرت خیلی دوست داشتنی است» و کم‌کم اطمینان زن جلب شد و با کودکی که در آغوش داشت به سمت در خانه آمد. حدود ۲۰ساله به نظر می‌رسید، لاغر بود و پوستی تیره و چشمانی سیاه داشت. ساری قرمز رنگی پوشیده بود و مانند همه زنانی که هر روز از صبح تا شب کار می‌کردند، چشمانش خسته بود. پرسیدم: «اسمت چیست؟»، پاسخ داد: «صفیه بیگم»؛ «چند سال داری؟»؛ «۲۱ سال.»
از آنجا که نه از خودکار استفاده می‌کردم و نه از دفترچه، کمی از ترس زن کاسته شده بود. اما بعدها در بازدیدهای مجدد به دانشجویانم اجازه دادم که یادداشت‌برداری کنند. پرسیدم: «این بامبوها مال خودت است؟»
- بله
- از کجا آورده‌ای؟
- خریدمشان.
- بامبوها چقدر برایت خرج داشته‌اند؟
- پنج تاکا.
آن موقع پنج تاکا حدود ۲۲ سنت می‌شد.
پرسیدم: خودت پنج تاکا داشتی؟
- نه، از یک مرد قرض گرفتم.
- از دلال؟ چگونه باهم معامله کردید؟
- قرار شد برای پس دادن قرضم، هر روز بامبوهای تمیز شده را به او بفروشم.
- بامبوها را چند به او می‌فروشی؟
- پنج تاکا و ۵۰ پوشا.
زن تاکید کرد که این کار، فقط دو سنت برایش سود دارد.
پرسیدم: مگر نمی‌توانید از نزول دهنده قرض بگیرید تا مواد خام مورد نیازتان را از این طریق تهیه کنید؟
- بله. اما نزول دهندگان سود بالایی از ما می‌خواهند و مردمی که با آنها کار می‌کنند، فقیرتر می‌شوند.
- مگر نزول دهندگان چقدر سود می‌گیرند؟
- بستگی دارد. گاهی اوقات ۱۰درصد در هفته. اما یکی از همسایگانم روزی ۱۰درصد می‌پردازد.
-پس کل درآمد شما از کار کردن روی این بامبوها پنجاه پوشاست؟
- بله.
صفیه نمی‌خواست زمان بیشتری را از دست بدهد. به تماشای او در حین کار کردن پرداختم. دستان تیره‌اش الیاف بامبو را می‌بافت؛ کاری که هر روز، هر ماه و هر سال انجامش می‌داد. این زندگی او بود. او در شرایط سختی کار می‌کرد. انگشتانش پینه بسته بود و ناخن‌هایش سیاه و چرک بود. اما فرزندان او چطور می‌توانستند چرخه فقری را که او شروع کرده بود، بشکنند؟ آنها چطور می‌توانستند به مدرسه بروند درحالی‌که درآمد صفیه برای سیر کردن خودش هم کافی نبود؟ به نظر می‌رسید امیدی برای اینکه فرزندان صفیه بتوانند سرانجام روزی از این بدبختی رها شوند وجود نداشت.
صفیه روزی دو سنت می‌گرفت. این موضوع مرا شوکه کرده بود. در درس‌های دانشگاهی‌ام، در مورد جمع‌آوری میلیون‌ها دلار نظریه‌پردازی کرده بودم؛ اما در جبرا جلوی چشمانم مرگ و زندگی افراد به چند پنی بستگی داشت. از خود پرسیدم: «چرا درس‌های دانشگاهی‌ام در واقعیت زندگی صفیه هیچ معنایی ندارد؟» عصبانی بودم: از خودم، از دانشکده اقتصاد و از هزاران پروفسور به ظاهر نابغه‌ای که برای حل مشکل امثال صفیه هیچ تلاشی نمی‌کردند. از نظر من، این سیستم اقتصادی بنگلادش بود که باعث شده بود درآمد صفیه همواره در سطح کمی باقی بماند؛ چرا که او نه می‌توانست حتی یک پنی پس انداز کند و نه اینکه سرمایه‌ای برای خود داشته باشد. کودکان او محکوم بودند که در فقری زندگی کنند که او نیز از کودکی گرفتار آن بوده است و قبل از او هم والدینش همین‌گونه زندگی کرده‌اند. من هیچ‌گاه از کسی نشنیده بودم که به‌خاطر کمبود ۲۰ سنت در رنج باشد. برای من غیرقابل‌باور و حتی مضحک بود؛ اما آیا می‌توانستم به صفیه برای اندک پولی که به‌عنوان سرمایه زندگی‌اش لازم داشت کمک کنم؟
من و لطیفه به خانه بازگشتیم. من شروع به قدم زدن در حیاط کردم. سعی داشتم مشکل صفیه را از دید خود او ببینم. او از فقر رنج می‌برد چرا که قیمت بامبوهای مورد نیاز او پنج تاکا بود و او این میزان پول در اختیار نداشت. در نتیجه، ناگزیر می‌بایست در حلقه معیوب «خرید از دلال و فروختن به او» باقی می‌ماند. او هرگز نمی‌توانست خود را از این رابطه استثماری رها کند. او برای بقای خود ناگزیر بود تا کار خود را صرفا از طریق مرد واسطه پیش برد.
در کشورهای جهان سوم، نزول‌خواری بسیار مرسوم است و از نظر اجتماعی نیز پذیرفته شده است. در این کشورها، کسانی که از نزول دهنده قرض می‌کنند، به ندرت از قراردادی که با نزول‌دهنده می‌بندند سر درمی‌آورند. در مناطق روستایی بنگلادش، به ازای ۳۷ کیلوگرم برنج بدون سبوسی که در فصل غیر برداشت از نزول‌دهنده قرض گرفته می‌شود، می‌بایست دو برابر در هنگام فصل برداشت پس داده شود و زمین روستاییان نیز تا زمانی که بدهی به‌طور کامل پس داده شود به‌عنوان ضمانت نزد نزول دهنده باقی می‌ماند. در بنگلادش در بسیاری از موارد، سندی تحت عنوان «باوناناما» حقوق میان قرض‌دهنده و قرض گیرنده را تعیین می‌کند. در این سند، قرض‌دهنده از پذیرفتن هرگونه بازپرداخت قسطی وام از طرف قرض‌گیرنده منع شده و حتی این اجازه به او داده شده است که پس از اتمام یک مهلت زمانی مشخص، زمین قرض‌گیرنده را به تملک خود درآورد. سند مهم دیگر، سند «دادان» است که به تاجر این اجازه را می‌دهد که محصولات تولیدشده توسط قرض گیرنده را با قیمتی کمتر از قیمت بازار خریداری کند. صفیه، بامبوهایش را تحت قرارداد دادان به مرد دلال می‌فروخت.
در بنگلادش، گاهی برای صرفا زنده ماندن، خرید غذا یا خرید دارو وام گرفته می‌شود. در چنین مواردی، فرد به سختی می‌تواند خود را از بار وام رها کند. او، فقط برای اینکه بتواند وام اول خود را بازپرداخت کند، مجبور می‌شود وام دیگری بگیرد و همانند صفیه تا مدت‌ها در این چرخه باقی بماند. اما به نظر می‌رسید اگر صفیه، پنج تاکای اولیه برای خرید بامبوهایش داشته باشد بتواند از این بدبختی رها شود.
روز بعد، دانشجویی را که در جمع‌آوری اطلاعات به من کمک می‌کرد صدا زدم و از او خواستم لیستی از اهالی جبرا که مانند صفیه، به دلالان وابسته‌اند تهیه کند. فهرست در عرض یک هفته آماده شد. من توانستم ۴۲ نفر را که در کل ۸۵۶ تاکا، یعنی چیزی کمتر از ۲۷ دلار نیاز داشتند تا بتوانند از قرض دلالان رهایی یابند شناسایی کنم. با خود گفتم: «خدایا، یعنی همه بدبختی این خانواده‌ها برای کمتر از ۲۷ دلار است!» من با تعجب این جمله را فریاد میزدم و مایمانا ساکت در گوشه‌ای ایستاده بود و مرا نظاره می‌کرد. هر دو ما از این واقعیت دگرگون‌شده بودیم.
می‌خواستم به آن ۴۲ نفر سختکوش کمک کنم. آدم‌هایی مثل صفیه فقیر بودند، اما نه به خاطر حماقت یا تنبلی چرا که تمام طول روز کار می‌کردند و فعالیت‌های فیزیکی سنگینی انجام می‌دادند. آنها فقیر بودند چرا که موسسات مالی روستا کمکی به آنها نمی‌کردند. در واقع در آن زمان، هیچ ساختار مالی رسمی وجود نداشت که اعتبار لازم را در اختیار فقرا قرار دهد. اما اگر من به روستاییان جبرا ۲۷ دلار می‌دادم، آنها می‌توانستند تولیداتشان را به هرکسی به غیر از دلالان بفروشند و دستمزد بالاتری دریافت کنند. برای همین، خیلی ساده ۲۷ دلار به دانشجویم دادم و به او گفتم: «این را بگیر و به آن ۴۲ نفر روستایی بده. آنها می‌توانند بدهکاری‌شان را به دلالان پس دهند و تولیداتشان را به قیمت بهتری بفروشند.» او پرسید: «تا کی باید قرضشان را به شما پس دهند؟» گفتم: «هر وقت توانستند.»
تا قبل از این ماجرا، به محض اینکه سرم به بالش می‌رسید، خواب به سراغم می‌آمد. اما این بار از خواب خبری نبود. از خودم خجالت می‌کشیدم که به‌عنوان بخشی از این جامعه هستم ولی نمی‌دانستم ۲۷ دلار می‌تواند زندگی ۴۲ فرد ماهر را متحول کند. باید به دنبال یک راه‌حل اساسی می‌رفتم. چیزی که برای این کار به آن نیاز داشتیم، نهادی بود که بتواند به کسانی که «هیچ ندارند» قرض دهد. بنابراین تصمیم گرفتم به بانک محلی روستا بروم و از آنها بخواهم به فقرا پول قرض دهند. به نظر ساده و سرراست می‌رسید و آن وقت، خواب به سراغم آمد.
جواب به درخواست من 6 ماه و طی شدن روند اداری وام هم چهارماه طول کشید. در نهایت، در دسامبر ۱۹۷۶ موفق شدم از بانک جاناتا، برای فقرای جبرا وام بگیرم. در طول سال بعد، تمام درخواست‌های فقرای روستا برای دریافت وام را باید شخصا امضا می‌کردم. حتی زمانی که برای مسافرت به اروپا یا آمریکا رفته بودم، بانک برای امضا کردن فرم‌ها، به جای تماس با وام گیرندگان اصلی در روستا، همچنان از طریق نامه یا تلگراف از من تقاضا می‌کرد.
همه چیز [برای شکل گرفتن ایده تشکیل بانک برای تهیدستان] از اینجا شروع شد... .
منبع: کتاب «بانک تهی‌دستان»، مترجمان: علی بابایی، سهیل پورصادقی حقیقت، علیرضا خیری، انتشارات دنیای اقتصاد

ایده‌ای خلاق علیه فقر