خاطراتی از ایران قرن بیستم تهران قرن بیستم دروازه شمیران

گروه تاریخ و اقتصاد: آن کترین سواینفورد لمبتون (Ann Katherine Swynford Lambton) ‏ (۸ فوریه ۱۹۱۲ - ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸) استاد ایران‌شناس در دانشگاه لندن و پارسی‌دان انگلیسی و کارشناس تاریخ ایران در دوره‌های سلجوقیان، مغول‌ها، صفویان و قاجارها و پژوهشگر برجسته‌ مسائل ایران بود.آنچه می‌خوانید بخشی از یک سخنرانی است که در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ ۸ مارس ۱۹۸۸ انجام شده است. لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت.

در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعدا سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال ۱۹۴۵ به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملا آن را از مدت‏ها قبل در اختیار داشت) و از سال ۱۹۵۳ تا زمان بازنشستگی‏اش یعنی سال ۱۹۷۹، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او کتاب‌ها و مقالات قابل توجهی در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجاره‏داری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین‌طور زبان فارسی نوشته است.

من برای اولین بار در تعطیلات تابستانی سال ۱۹۳۴ و بعدها در تعطیلات تحصیلی سال ۷-۱۹۳۶ و دوباره در تعطیلات تابستانی ۱۹۵۰- ۱۹۴۹ به ایران رفتم و از نزدیک از کشور در موقعیت‏های مختلف دیدن کردم. هدف اصلی‏ام از این دیدارهای اولیه ارتقای وضعیت زبان فارسی خود و همچنین شناخت عمیق‏تر از تاریخ و تمدن ایران بود، اما اگر ندانی که در این وادی دقیقا به دنبال چه می‏گردی، وقت خود را تلف کرده‏ای. موضوعات خاص مورد علاقه من صنف پیشه‏وران، اجاره‏داری زمین و سازمان‏های روستایی را در بر می‏گرفت. من این موضوعات را انتخاب کرده بودم چرا که بی هیچ‏گونه محدودیتی می‏شد با آنها تماس برقرار کرد. من بیشتر اوقاتم را با پیشه‏ور‏ان، روستاییان و ملاکان و همین‌طور محققان و ادبا و گاهی به ناچار با دولتمردان می‏گذراندم.

در اولین دیدارم تقریبا تمام مدت را در اصفهان به سر بردم. بار دوم من چند ماه اول را در اصفهان بودم و سال‏های بعد نیز که به ایران می‏آمدم سری به آنجا می‏زدم. در اینجا باید به مساله مهمی اشاره کنم و آن اینکه برای شناخت بهتر یک منطقه باید خوب در آنجا به بررسی پرداخت قبل از اینکه فورا عازم جای دیگر شد و مکان قبلی را ترک کرد. سفرهای فشرده منجر به شناخت واقعی از زندگی محلی نمی‏شوند - گرچه این احتمال هست که مکان شروع تحقیق بر مکانی که از قبل تعیین شده یا مد نظر ما بوده اثرگذار بوده و منجر به تشکیل این گمان شود که در پیش گرفتن همین روال بهترین روش است.

برای بررسی مسائلی چون اجاره‏داری و زندگی واقعی مردم، یک نکته مهم وجود دارد و آن اینکه در تمام فصول سال باید آن منطقه را از نزدیک مشاهده کرد ولی خوب معلوم است که این ایده‏ای دست‏نیافتنی و غیرعملی است. تهران به خاطر موقعیت فوق‏العاده متمرکز اداری و اقتصادی‏اش، مرکز و کانون توجه امور کشور شده بود و از سایر نقاط ایران که مایل به ایفای نقش در اموری چون امور عمومی، مشاغل و حرف، تجارت یا صنعت بودند، گوی رقابت را ربود، اما شبیه دیگر شهرستان‏ها هنوز الگوی تمام عیار کشور نشده بود. مسلما مردمان جالبی وجود داشتند تا یکدیگر را در پایتخت ملاقات کنند.

وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، هنوز تعصبات ولایتی (شهرستانی) به نحو بارزی مشهود بود و می‏رفت که با اقدامات جدی رضاشاه در هم شکسته شوند، اما هنوز هم اگر شما در خیابان یا در روستا از کسی سوال می‏کردید که او اهل کجا است، او جواب نمی‏داد که ایرانی است، بلکه نام شهری که در آنجا به دنیا آمده بود را می‌گفت، مثلا تبریزی است یا اصفهانی یا اسم طایفه‌اش را می‌گفت مثلا لر یا قشقایی یا نام روستایی که از آن آمده بود را می‌گفت، مثلا میمه یا ابیانه؛ درحالی که ارامنه جلفا (اصفهان) ایرانیان را مسلمان می‏خواندند.

با این وجود نسل جوان‏تر وطن‏پرستی را در مدارس یاد می‏گرفتند و همراه با معلمین خود در تلاش بودند تا از این به بعد دیگر خود را از بند استان و ایل و شهر یا روستا خارج نموده و در اندیشه گستره بزرگ‌تری باشند. تلاش‏های سخت و مجدانه‌ای انجام گرفت تا حس وطن‏پرستی و ملی‏گرایی را در ارتش و سربازان تلقین کنند، اما خیلی موفق نشدند. استان‏های مختلف، گروه‏های قومی مختلف، ایلات و حتی روستاهای مختلف، هنوز خصوصیات منحصربه‌فرد خودشان را داشتند که بر روابط آنها با یکدیگر و جوامع خارج از خود، تاثیر می‏گذاشت.

آنها در نقاط مختلف زندگی کرده و با تجاربی که به‌دست آورده بودند، نوع خاصی از زندگی را هدایت و اداره کرده بودند. ریشه‏های دو نوع تفکیک قومی بین ترک و تاجیک (غیر ترک یا فارس‏ها) و بین عرب و عجم (غیر عرب یا فارس‏ها) را می‏توان در تاریخ و در پی اعصار مشاهده کرد. در وجود خصوصیات مختلف اجتماعی در بین ولایات و گروه‌های ایلی و قومی، تردیدی وجود نداشت. در همان زمان یک گرایش دیگر و بر خلاف اوضاع موجود وجود داشت که بر اتحاد براساس آموزه‏های اسلام و بیشتر مذهب شیعه سفارش می‏کرد و همچنین بر نوعی از شعور ایرانی، ایرانیت که نه با تلاش‏های رضاشاه در جهت ایجاد دولت ملی، بلکه به خاطر وجود میراث مشترک دینی و فرهنگی شکل گرفته بود. بنابراین به خوبی می‏توان در تاریخ ایران این مساله را ملاحظه کرد که نه تنها تنوع بلکه اتحاد را نیز می‏شد دید.

در جامعه همچنین شکاف‏های اجتماعی و اقتصادی وجود داشت: تقسیم‏بندی قدیمی بین دولت و مردم (حاکم و محکوم)، جمعیت شهری و روستایی که شاید این یکی در آن موقع آن‏قدرها هم که بعدها چشمگیر شد، بزرگ نبود. همچنین، تفاوت‏هایی بین طبقات مختلف جامعه، یعنی علما، دیوانسالاران، تجار، ملاکان و خان‏های ایلات وجود داشت، گرچه در جاهایی منافع آنها با یکدیگر گره می‏خورد و در بین خودشان ازدواج‏هایی صورت می‏گرفت و در آخر شکاف دیگر بین اقلیت تحصیلکرده غربی و اکثریت بی‏سواد وجود داشت. در بین این همه دودستگی و اختلاف، تلاش‏هایی برای نزدیک کردن این همه شکاف در نهایت به تحریف و انحراف کشانیده شد.

در سال ۱۹۳۴ رضاشاه هنوز به طور کامل قدرت را در دست نگرفته بود. تا زمان بازدید دومم، او به اوج قدرت رسیده بود. امنیت در سراسر کشور با سرکوب شدید برقرار شده بود. قدرت ایلات درهم شکسته شده بود و روسای آنها (خان‏ها) کشته یا تبعید شده بودند. کوچ عشایر به جز در سطح بسیار جزئی ممنوع شده بود و آنها خلع سلاح و یکجانشین شده بودند. همچنین هرگونه اسلحه در روستاها جمع‏آوری گردید. این مساله باعث دردسرهایی برای ساکنان آن مناطق چون ورود حیوانات وحشی، گرگ، خوک، پلنگ و خرس گردید و به محصولات و دام‏های آنان خساراتی وارد کرد.

حیوانات در شرایط سخت زمستان به روستاها نیز وارد می‏شدند. کار سگ‏های گله بیشتر شده و علاوه‌بر مراقبت از دام‏ها باید از روستاییان نیز دفاع می‏کردند. با مسافرت در زمستان می‏شد دسته دسته گرگ‏ها را دید که در تردد بودند و در نقاط کوهستانی و جنگلی نیز صدای خوک‏های وحشی را می‏شد شنید (گرچه من هرگز چنین چیزی ندیدم). در مناطق دورافتاده‏تر و در نواحی عشایر نشین، گرگ‏ها و خوک‏های وحشی هنوز در دهه‏های ۵۰ و ۶۰ میلادی وجود داشتند.

ارتش دو برابر بزرگ‌تر شده بود و افسران نسبت به دیگر اقشار جامعه از امتیازات زیادی بهره‏مند بودند و در نتیجه نگاه مثبتی به آنها وجود نداشت. خدمت سربازی اجباری شد و در اغلب موارد با خشونت به اجرا در می‏آمد و در گرفتن جریمه‏های آن هم کلی فساد به‌وجود آمد.

علما را به شدت محدود و خلع لباس کرده بودند. در سال ۱۹۲۸ حادثه‏ای در قم به وجود آمد. ملکه در مراسمی در حرم حجابش به کناری رفت و صورتش هویدا شد و باعث جار و جنجال و محکومیت این عمل توسط روحانی حرم (متولی) شد. روز بعد، شاه همراه با ۲کامیون زرهی (مسلح) و گروهی از سربازان وارد قم شد. او بدون اینکه پوتین‏های خود را در آورد وارد حرم شد و متولی‌حرم را به زیر مشت و لگد گرفت و همان موقع دستور داد که مجرمینی را که در حرم به بست نشسته بودند از آنجا خارج کنند. در سال ۱۹۲۷ وزارت عدلیه در کنترل کامل حقوقدانان تحصیلکرده غرب قرار گرفت. قانون مدنی تدوین شد ولی در سال ۱۹۳۵ به طور کامل تصویب شد و همچنین قانون جزایی (کیفری) موقتی نیزکه در سال ۱۹۲۶ به نگارش درآمده بود بالاخره در سال ۱۹۴۰ به تصویب نهایی رسید.

از سال ۱۹۳۲ اسناد مربوط به معاملات املاک باید توسط دفاتر(محاکم) دولتی انجام شده و از سال ۱۹۳۵ ازدواج و طلاق باید در محاضر (دفترخانه) دولتی به ثبت می‏رسیدند و از دسامبر ۱۹۳۵ قضات باید یا از دانشگاه تهران یا یک دانشگاه خارجی مدارک تحصیلی خود را ارائه می‏کردند. در دسامبر سال ۱۹۲۸ به موجب فرمانی قرار شد که مردان کلاه لبه دار پهلوی بر سر بگذارند.

از سال ۱۹۳۵به بعد آنها مجبور شدند که کلاه اروپایی، یعنی کلاه شاپو بر سر بگذارند. در سال بعد، زنان بی‏حجاب شدند و پوشیدن لباس‏های اروپایی هم برای مردان و هم برای زنان اجباری شد. نگرش نسبت به بی‏حجابی (کشف حجاب) در میان مردان و زنان متفاوت بود. دیدار دوم من از ایران کمی پس از کشف حجاب بود. یک روز که در کرمانشاه صبح اول وقت در حال قدم زدن بودم زنی را دیدم که با دیدن من ناگهان بلند فریاد کشید: «ای بیچاره سرت را برهنه کردند!» واقعیت این بود که هر زنی با حجاب از منزل بیرون می‏رفت ممکن بود توسط پلیس حجاب از سرش برداشته شود. من خودم چند بار شاهد چنین صحنه‏هایی بودم. بسیاری از پیرزنان برای این مساله هرگز از منزل خارج نشدند. یک پیرمرد مومن اهل بسطام یک بار به من گفت: «زن مومنه بیرون نمی‏رود.»

اصلاحات آموزشی نیز آغاز شدند. حرکت به سوی استقلال با شور و شوق زیادی ادامه یافت و کارخانه‌هایی ساخته شدند. تجارت خارجی در حد گسترده‏ای تحت کنترل دولت قرار گرفت و انواع انحصارات در تمام زمینه‏ها برقرار شد. راه‏آهن سراسری در حال ساخت بود، در سال ۱۹۲۷ شروع و در سال ۱۹۳۷ به اتمام رسید. در تلاشی دوباره حدود استان‏ها مجددا ترسیم شدند تا از تنگ‏نظری‏های موجود کم کرده و از این به بعد استان‏ها با عدد شناخته شوند تا با نام، همین‌طور امور مالی بر اساس اصول غربی سازماندهی مجدد شدند. در سال ۱۹۳۲ رضاشاه امتیاز نفت را که در اختیار شرکت نفت انگلیس- ایران بود ملغی اعلام کرد و یک قرارداد جدید در سال ۱۹۳۳ به امضا رسید.

مناسبات اجتماعی بین ایرانیان و خارجیان به شکل روزافزونی محدود شد و تماس بین مقامات خارجی و ایرانی عملا ممنوع شد و فقط از طریق تعدادی کانال‏های شناخته شده امکان‌پذیر بود. دیگر برای خارجیان عادی شده بود که رژیم آن‌ها را زیر نظر داشته باشد: گدایی که درکناردرب خروجی می‏نشست، اغلب اوقات خبر چین پلیس بود و کارش این بود کسانی را که به منزل خارجیان رفت و آمد می‏کردند زیر نظر داشته باشد. گاهی من نیز مورد تعقیب قرار می‏گرفتم. من خودم در سال ۱۹۳۶ در اصفهان چنین مساله‏ای را تجربه کردم. من قصد داشتم که برای تفریح به یکی از کوه‏های محلی صعود کنم و وقتی که با پای پیاده از بیابان عبور کردم تا به کوه برسم، مامور تعقیب‏کننده من که کلی به زحمت افتاده بود فریاد زد: «کجا داری می‏روی؟» من هم گفتم: «به بالای کوه، اما اگر نمی‏خواهی بیایی همین‌جا بمان. من از همین راه بر می‏گردم». او همان‌جا ماند و من از نهایت فرصت استفاده کردم.

دانستن یک خارجی قابل تقدیر بود اما می‏توانست اتهام جاسوس بودن را بسیار تقویت کند. در این اوضاع و احوال برای یک انگلیسی بسیار سخت بود که با یک خانواده ایرانی زندگی ‏کند. به شکل خیلی عادی، معدود خانواده‏هایی بودند که خود را برای اتهام پناه دادن به یک جاسوس آماده کرده بودند. در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ وضع بدتر شد و هر کس که با یک خارجی معاشرت داشت خود را برای بازجویی پس از آن آماده می‏کرد. البته میهمان‏نوازی اتفاقی امری جداگانه بود و در همه جا و هر زمانی اجرا می‏شد و با دل و جان و با روی باز از مهمان پذیرایی می‏کردند. این قضیه به شکل ویژه در روستاها به اجرا در می‏آمد و با گرمی خاصی از مهمان پذیرایی می‏کردند.

هزینه مدرن‏سازی در حوزه آزادی انسان‏ها بالا بود. مخالفت یا حتی نصیحت بسیار آرام، خیانت تلقی می‏شد و خیلی‏ها جان خود را سر این قضیه فدا کردند و بقیه نیز اگر حبس خانگی نکشیدند، مجبور به کناره‏گیری شدند.

در میان کسانی که یکی از اعضای خانواده‏شان سر به نیست شده بود، یک حس نهفته بسیار کینه‏جویانه‏ای شکل گرفته بود. بعضی جنبه مثبت قضیه را در نظر گرفته و زمام امور را به عهده گرفتند شاید به این امید که بتوانند از این طریق جلوی روند اوضاع مشوش را گرفته و جبران مافات کرده باشند و بسیاری نیز با گذر زمان دلسرد شده و رویه پیشینیان را در پیش گرفتند. اما شمار زیادی از مردم به‌ویژه جوانان از فرصت‏های جدید به وجود آمده نهایت استفاده را برده و خود را برای خدمت به رژیم آماده نمودند. همچنین کسانی بودند که رشد خود در جامعه و وسایل رسیدن به این پیشرفت را مرهون رژیم بودند که رژیم ترجیح می‏داد از کسانی در این زمینه استفاده کند که هیچ‏گونه پایگاه سنتی در جامعه نداشته باشند تا خیلی آسان‏تر از آنها استفاده کند و اگر لازم بود، بی دردسر بیرونشان بیندازد. با این وجود، صحبت درباره آزادی نیاز به مقدمات خاصی داشت که باید زمینه‏های آن آماده می‏شد.

هرج ومرج در ایران به یک مساله عادی تبدیل شده بود و به عنوان یکی از بزرگ‌ترین موانع محسوب می‏گشت. آزادی برای طبقات تحصیلکرده به معنی آزادی برای مشارکت در حکومت بود که وجود نداشت. همین آزادی برای عشایر به معنی اجازه برای کوچ سالانه و گاه حمله به همسایگانشان بود. این آزادی از آنها سلب شد. برای روستاییان، آزادی سیاسی هیچ معنایی نداشت. آنچه در قالب آزادی برای روستاییان اهمیت زیادی داشت این بود که امنیت داشته باشند و واقعا از این آزادی برخوردار بودند. اما آنها همچنین می‏خواستند که از ظلم و جور مقامات حکومتی که در نواحی روستایی زندگی می‏کردند نیز رهایی یابند. اما از این آزادی برخوردار نبودند.

قدرت به شکل مستبدانه‏ای برقرار بود. امنیت در مورد جلوگیری از تجاوز و حملات راهزنان برقرار گشت، اما نوع دیگری از بی‏امنیتی وجود داشت که از بین که نرفت، رشد هم کرده بود. و آن عدم امنیت زندگی سیاسی و ترس از دستگیری‏های خودسرانه و به همراه آن نبود مرکز حمایتی بی‏طرفانه‏ای ‏بود که در صورت ایجاد چنین مشکلاتی بتوان به آنجا مراجعه کرد و انتظار حمایت داشت.

بدعت‏گذاری ‏از هر نوع که بود، سرکوب شد و نتیجه آن تجزیه و انزوای اجتماعی بود و اینها به نوبه خود یک ذهنیت سوء و جو بی‏اعتمادی را به وجود آورده بود. من نمی‏خواهم بگویم که این پدیده‏ای ‏جدید بود و تا آنجا که دانش تاریخی‏ام در مورد ایران به من می‏گوید کاملا صحیح است و این رویدادها همگی از استبداد ریشه می‏گرفتند. تلاش رضاشاه برای تبدیل ایران به یک کشور ملی در یک فرصت کم با سرکوب بی‏رحمانه عقاید مخالف سیاسی همراه شد. زور جای اجماع را گرفت. تمرکزگرایی با شدت هر چه تمام‏تر به اجرا درآمد و اثر زیان‏آوری بر ولایات (استان‏ها) بر جای گذاشت. مقامات، افسران ژاندارمری و ارتش و پلیس، به استثنای درجات پایین‏تر، همگی در تهران انتخاب می‏شدند و این خود باعث بیزاری بیشتری می‏شد. بعضی بر این عقیده بودند که غربی‏سازی و مدرن‏سازی ‏به هیچ وجه نمی‏تواند باعث هیچ‏گونه تغییر و تحولاتی در کشور شود. البته شاید این طوری باشد، اما این روند برای بسیاری دردآور بود و من فکر می‏کنم که باید اذعان کرد واکنش به آن در سال‏های اخیر نیز همچنین دردآور بوده است.

در سال ۱۹۳۴ بسیاری از شهرها هنوز دارای دروازه بودند، گرچه تعدادی از آنها تخریب شده بودند. در تهران هنوز حداقل دو دروازه باقی مانده بود. خیابان‌های بزرگ و اصلی برای شهرهای بزرگ کشیده شدند و هر گونه مانعی که در سر راه وجود داشت کنار گذاشته می‏شد. برای مثال، چهارباغ اصفهان واقعا طولش دو برابر شد. شرایط خیابان‌ها حتی در شهرهای بزرگ در حد بسیار عالی قرار داشت. تعدادی سنگفرش یا آسفالته شدند. در زمستان به شدت گلی می‏شدند. جوی‏های خیابان‌ها سرپوشیده نبود و از همه بدتر چاله چوله‏هایی در پیاده‏روها وجود داشت که در تاریکی دیده نمی‏شدند.

امنیت در خیابان‌ها در شب با نور کم یا حتی نبود نور به شکل شگفت‏انگیزی خوب بود. وقتی که من در سال ۱۹۳۶ در تهران بودم، اغلب در اواخر شب برای یادگیری زبان عربی به منزل ملایی در جنوب تهران می‏رفتم و اکثر مواقع زودتر از ۱۱ یا ۱۲ شب بر نمی‏گشتم ولی هیچ مشکلی در برگشت به شمال تهران نداشتم و در سال‏های بعد موضوعی کاملا عادی شده بود. در ماه رمضان موقع غروب و قبل از طلوع، توپ‌ها شلیک می‏شدند و گرچه الان خیلی کم شده، نقاره‏خوانی به شکل روزانه غروب‏ها در بالکن دروازه‏ها در جنوب میدان مشق و در ماه رمضان قبل از طلوع آفتاب به اجرا در می‏آمد. در خارج از تهران و چند شهر دیگر یخچال‏هایی برای تهیه یخ در تابستان وجود داشت.

بخشی از یک مقاله