اجازه بده تا برایت حرف بزنم تا به قول عوام دلت سر نرود. گفتم مثلا چه می‌‌خواهی بگویی؟ گفت اگر راست و درست را بخواهی تنها خیابانی که می‌‌تواند محل گردش و تفریح مردم باشد، من هستم. ولی متاسفانه شهرداری آن‌‌طور که باید و شاید به درد دل من نمی‌‌رسد. گفتم: ماشاءالله خیلی مرتب و پاکیزه و آبرومند هستی و دیگر نقص و کمبودی نباید داشته باشی. گفت: تو سراسر این خیابان را نگاه کن! ببین یک صندوق زباله شهرداری گذاشته است یا نه؟ گفتم: خب این امر به تو چه مربوط است؟ جواب داد: پس لطفا دو قدم جلوتر بردار و از لب بلوار و نرده‌هایی که لب رودخانه کشیده‌‌اند دیدن کن. پیش رفتم و به پشت نرده‌ها نگاه کردم، دیدم خدا بدهد برکت! تا چشم کار می‌‌کند گند و کثافت و آشغال در کنار رودخانه چسبیده، به خیابان ریخته‌‌اند. خیابان پهلوی (مطهری فعلی) خنده مسخره‌آمیزی کرد و گفت: تمام این افراد خانه‌هایی که در جنوب این خیابان زندگی می‌‌کنند به واسطه نبودن صندوق و محل مخصوص زباله، آشغال‌‌های خود را در کنار رودخانه می‌‌ریزند و چنین منظره فجیع و ناهنجاری را به وجود آورده، برای شهر ایجاد میکروب و ناخوشی می‌‌کنند.

کم‌‌کم به اواسط خیابان پهلوی رسیده بودم که خیابان گفت: اینجا را نگاه کن! دیدم بیشه‌‌ای از درخت بید احداث کرده‌‌اند. درختان یکی دو‌‌ساله آن تمام نما و چشم‌‌انداز رودخانه را گرفته است. گفتم: تا آنجا که من به یاد دارم، مرحوم مستوفی، خدا بیامرز که تاج افتخار نیکنامی شهرداری اصفهان همیشه بر سرش می‌‌درخشد، با زحمات طاقت‌‌فرسا و شبانه‌‌روزی خود هرچه بیشه و درخت در دو طرف پل‌‌ها و در کنار خیابان‌‌های پهلوی و کمال اسماعیل بود، از بین برد، پس دیگر این قوز بالا قوز چیست که در اینجا به وجود آمده است؟

خیابان پهلوی با تعجب سری تکان داد و با چشم و ابروی خود علامت مسخره‌‌ای از خود نشان داد و گفت: والا این جوابی است که باید اولیای امور به آن بدهند و اگر جوابی ندارند به چند نفر رفتگر دستور بدهند تا فورا آنها را از ریشه درآورند و نمای خیابان را به همان صورت اول زیبا و فرح‌‌بخش سازند. گفتم: کم‌‌کم به سر پل رسیدیم اگر اجازه بدهی خداحافظی کنم. گفت: می‌‌ترسم دوباره به این زودی‌‌ها دستم به دامنت نرسد. از این رو چند پیغام دارم که خواهشمندم آنها را به سمع اهالی شهر برسانی.

گفتم: بگو! گفت: از قول من به آنها بگو این نرده‌هایی که در کنار جوی‌‌های چهارباغ کشیده‌‌اند، بهتر بود کنار جوی‌‌های من می‌‌کشیدند و در اطراف جوی‌‌هایم چمن می‌‌کاشتند. گفتم: این حرف‌‌ها کدام است می‌‌زنی؟ می‌‌دانی این کار چه مبلغ خرج دارد؟ جواب داد: پس شما هم خدا را می‌‌خواهید و هم خرما را. هرکس منظره زیبا و گردشگاه‌های مصفا لازم دارد، باید دستش را در جیب مبارکش ببرد و پول خرج کند. وانگهی اشخاصی که دراین خیابان خانه دارند می‌‌توانند جلوی در خانه خود را نرده‌‌کشی کنند و چمن بکارند. چنانچه دو سه نفر از آنها هم این کار را کرده‌‌اند و فقط شهرداری باید قسمت شمال مرا تزیین کند. گفتم: با بعضی از این مردم بی‌‌بند و بار و لاقیدی که در شهر ما به‌‌سر می‌‌برند، آیا چمن‌‌کاری کنار جوی‌‌های تو به ثمر می‌‌رسد؟ جواب داد: اگر بنا باشد شهرداری به خاطر بی‌‌بند و باری پاره‌‌ای از مردم دست به اصلاحات نزند و به بهانه اینکه مردم خرابکاری می‌‌کنند، هیچ کار مثبتی انجام ندهد، پس باید فاتحه همه کارها و اصلاحات خوب و مفید را هم خواند. گفتم: خب دیگر چه می‌‌خواهی؟

گفت: در زمان استانداری سرتیپ فرزانگان آمدند و برای اطفال پارک بسیار کوچک و مسخره‌‌ای در کنار من ایجاد کردند و چند اسباب‌‌بازی ناچیز هم در آن نصب کردند و بااین‌‌حال مردم هم به‌‌خوبی از آن استقبال کردند؛ ولی همین که اسباب‌‌بازی‌‌ها از بین رفت، خود به خود پارک بچه‌ها هم سر زا رفت و دیگر از آن خبری نیست و معلوم نیست چرا و به چه جهت نمی‌‌آیند و این چند مغازه خراب و شکسته و سرهم بندی‌‌شده نزدیک پل فلزی را خراب کنند تا هم این قسمت مرا از ابتذال و نکبت نجات بدهند و هم از زمین‌‌های حاصل آن برای یک پارک زیبا و مجلل برای کودکان شهر استفاده کنند. گفتم: این‌طور که معلوم می‌‌شود تازه چانه بزرگوار تو گرم شده است و می‌‌خواهی باز هم پر حرفی کنی. گفت: نه دیگر عرضی ندارم، ولی این نکته را هم یادآور شوم که هرچه گفتم به صلاح و مصلحت خود شما بوده است نه برای زیبا و قشنگ‌‌شدن خودم.

وقتی به سر پل رسیدم که آفتاب داشت غروب می‌‌کرد و اشعه طلایی و انوار زرد رنگ خود را به روی عمارت و بناهای بلند شهر می‌‌پاشید. از بعضی از دهانه‌های پل، آب‌‌های زلال و مواج زاینده‌‌رود می‌‌لغزید و جلو می‌‌رفت و از روی پله‌‌ای که آن طرف پل بود پایین می‌‌ریخت و صدای دل‌‌انگیز و روح‌‌پرور ایجاد می‌‌کرد چند لک‌‌لک سپیدپوشِ درازپا در میان سبزه‌هایی که صورت سرمای طبیعت آنها را به زاری و نزاری کشیده بود، در آن دور دست‌‌ها در تلاش معاش بودند. محو تماشای این منظره بسیار بدیع و زیبایی که در دل شهر و در میان مردم شهر به چشم می‌‌خورد شده بودم که ناگهان پل‌الله‌‌وردی‌‌خان با صدای بلند گفت: دوباره که وارد ادبیات شدی و طبیعیات را بر واقعیات زندگی ترجیح دادی! جلوتر بیا و به این دو ستون بزرگ من نگاه کن و ببین چطور پر از وصله‌‌پینه است. گفتم: مقصودت از وصله‌‌پینه چیست؟

گفت: هرکس تا آنجا که توانسته است روی من اعلان چسبانده است. یکی برای روغنش تبلیغ کرده، آن دیگری برای فیلم سینمایی‌‌اش، این یکی برای فاتحه پدرش و آن یکی برای فلان درد بی‌‌درمانش. دیدم راست می‌‌گوید. ورقه‌های رنگارنگ اعلان‌‌های تجار و مردم، بدنه ستون‌‌ها را به صورت بسیار زشتی در آورده است. پل آهی کشید و گفت: در هر نقطه از دنیا اگر کوچک‌‌ترین اثر از آثار تاریخی داشته باشند، دور آن را نرده و حصار می‌‌کشند و برای حفظ و نگهداری آن به قدری کوشش می‌‌شود که حتی مردم را نمی‌‌گذارند از نزدیک آن عبور کنند. می‌‌گویند در شهر رم پایتخت ایتالیا، پایه یکی از ستون‌‌های کاخ‌‌های قدیمی در وسط یکی از خیابان‌‌ها باقی مانده و دولت طوری آن را خط‌‌کشی کرده است که وسایط نقلیه به آن نزدیک نمی‌‌شوند، مبادا به وجود مقدسش آسیب و ضرری وارد شود. اما در کشور ما و مخصوصا در این شهر خودمان اصفهان، مثل اینکه مردم با آثار تاریخی خود لج داشته و دشمنی دارند. گفتم: استغفرالله این حرف‌‌ها چیست که می‌‌زنی؟ تو و امثال تو نور چشم هر ایرانی هستید و ما به وجود شما افتخار می‌‌کنیم؛ چون واقعا تاریخ زنده ما هستد. قاه‌‌قاه شروع کرد به خندیدن و گفت: دست از چاخان بردار و حماسه‌‌سرایی نکن و این قدر بی‌‌خود و بی‌‌جهت برای من رجز نخوان! چون دم خروس از جیبت پیداست!

 نوروز جمشاد، روزنامه اصفهان، شماره ۱۳۴۰، ۸ دی ۱۳۴۴