ناکامی آرمانگرایان  دخالت خارجی‌ها

فریماه‌ فلاحی: حسنک پیدا آمد بی بند، جبه‌ای داشت حبری رنگ با سیاه می‌زد خلق‌گونه، دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده اندک مایه پیدا می‌بود...» تالار آیینه قصر سلطنت آباد محل تجمع گروهی از نظامیان ایرانی است که در پاییزی هراس‌انگیز برای محاکمه مردی گرد هم آمده‌اند که هنوز خود را نخست‌وزیر قانونی کشور و رئیس سرلشکر و سرتیپ و سرهنگ‌هایی می‌دانست که برای سربازی و جانفشانی در راه وطن سوگند یاد کرده بودند و هیچ کدام‌شان در وطن پرستی و بزرگی مردی که می‌خواستند محاکمه‌اش کنند، تردیدی نداشتند. بزرگمردی که بیش از تمام آن محاکمه کننده‌ها باحقوق و قوانین تاریخ ایران و مردم ایران آشنا بود و دادستان اصرار داشت او را «مصدق السلطنه» بنامد، به اتهام سوءقصد علیه سلطنت و تحریک مردم به مسلح شدن برضد سلطنت در روزهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد محاکمه می‌شد. شرح محاکمه او در روزنامه‌های آن پاییز هول‌انگیز؛ پاییز نامرادی چاپ می‌شد همراه با عکس‌هایی از متهم با قامتی خمیده و قبایی ساده، چهره‌ای تلخی دیده و مرارت چشیده که با محاکمه‌کنندگان حق به جانب و لباس‌های پرزرق و برق و پوشیده از مدال و یراق اعضای دادگاه در آن تالار مجلل، تضادی غم‌انگیز و کنایه آمیز داشت.

داستان بر دار کردن حسنک وزیر و روایت محاکمه در تاریخ معاصر ایران شباهتی عجیب به ذهن متبادر می‌کند. دو شخصیت اسطوره‌وار تاریخ که به سرنوشتی مشابه گرفتار آمدند، اما نامشان چنان با تاریخ نیک گره خورده که هرگاه سخن از آزادمردی به میان می‌آید، شاهد مثال نخست هستند. دو شخصیت که فضای صعب و سخت بی‌عدالتی محکمه‌های عصرشان و شکوه و فریاد از فریب خوردگی مردم روزگارشان را کلام شاعر زمستان به خوبی به تصویر می‌کشد:

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان، نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین...

زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ! زین چه حاصل جز فریب و جز فریب...

مصطفی اسلامیه، در زندگی نامه دکتر مصدق درآمدی بسیار زیبا دارد بر مجموع این رخداد تاریخی، وی می‌گوید: آنچه از آن چهار روز به روشنی در خاطر مردم مانده بود چنین بود که شب بیست و پنجم عده‌ای از افسران و سربازان گارد شاهنشاهی قصد اجرای کودتایی علیه دولت را داشتند که همه دستگیر شدند؛ روز بیست و پنجم محمدرضا شاه و ملکه ثریا از کلاردشت به بغداد و رم گریختند؛ روز بیست و ششم و بیست و هفتم مردم مجسمه‌های شاه و پدرش را از سکوی میدان‌ها پایین کشیدند و در خیابان‌ها فریاد زدند مرگ بر شاه، زنده باد مصدق و روز بیست و هشتم ناگهان عکس‌های شاه را بالا بردند و فریاد زدند جاوید شاه، مرگ بر مصدق. پس از آن همه چیز یک روزه وارونه شد.

وطن‌پرستان خوار شدند و وطن‌فروشان بر صدر نشستند؛ قاتلان آزاد شدند و دادرسان به اسارت افتادند؛ آن‌که وحشت‌زده گریخته بود قهرمانانه و پرهیاهو بازگشت و مصدق که قهرمان ملی بود بی‌سر و صدا به بند کشیده شد و مردمی که نمی‌توانستند تشخیص دهند آنهایی که روز بیست و هشتم مرگ بر مصدق گفتند همان‌هایی نبودند که در روزهای پیش و طی بیست و هشت ماه گذشته زنده باد مصدق گفته بودند، خشم یأس‌آلود خود را به خویش بازگرداندند که ما مردمی هستیم بی‌مرام و دمدمی‌مزاج و غیرقابل اعتماد و قدر خدمتکاران خویش را نمی‌دانیم. و به این نتیجه رسیدند که «هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست»‌ و در این راه آنقدر پیش رفتند که دزد را فراموش کردند و دزدزده را به باد سرزنش گرفتند.

آن کودتا تنها یک دولت را سرنگون نکرد، بلکه دستاورد ملتی را بر باد داد که انقلاب خونین مشروطه را پشت سر گذاشته بود و نخستین مجلس شورای ملی‌اش به توپ بسته شده بود؛ زهر استبداد صغیر را چشیده بود و بار دیگر برای آزادی جنگیده بود؛ بی‌طرفی‌اش در جنگ جهانی اول شکسته شده بود و از قحطی و طاعون آن جان به در برده بود؛ به تاوان ایستادگی‌اش در برابر دخالت دولت‌های بیگانه آوار کودتای ۱۲۹۹ بر سرش ریخته بود و در سال‌های سیاه خودکامگی رضاشاه تعطیلی مشروطه و تباهی تجربه دموکراسی نوپدید در کشور را دیده بود؛ در جنگ جهانی دوم سرزمینش به اشغال نیروهای روس و انگلیس و آ‌مریکا درآمده بود و از نکبت رقابت آن قدرت‌ها، در کمتر از ۱۰ سال، حکومت پانزده نخست‌وزیر غیر ملی و دست نشانده را تحمل کرده بود، تا سرانجام پس از آن همه رنج و نامرادی توانسته بود در شرایطی استثنایی صاحب دولتی ملی و قانونی شود و جنبش شگفت‌انگیزی را برای ملی شدن صنعت نفت و دستیابی به استقلال اقتصادی و‌ آزادی و دموکراسی آغاز کند.

جنبش همگانی که از یکسو مردمانی را به میدان سیاست کشاند که پیش از آن هرگز به حساب نمی‌آمدند و از سیاست جز گرسنگی و بیداد و بیماری ندیده بودند و همیشه سیاست را چیزی پلید و پر از جنایت و خیانت می‌دانستند که مهارش دست قدرت‌های بیگانه بود.

از سوی دیگر شخصیت‌های اصیل و فرهیخته‌ای را به همکاری و هواداری برانگیخت که از سران تاریخ و فرهنگ و هنر این سرزمین بودند، کسانی چون نریمان و شایگان، رضوی و فاطمی یا بزرگانی چون استاد علی‌اکبر دهخدا که پس از سرکوب استبداد صغیر راه تبعید و انزوا گزیده بود، شاعر بزرگی مثل نیما یوشیج که پس از نوآوری نبوغ‌آمیزش بیش از ۳۰ سال سرزنش شنیده و رنج دیده و از همه دل بریده بود، موسیقیدانی چون ابوالحسن صبا که سرود قیام سی تیر را سرود و حتی ورزشکاران جوانی مثل غلامرضا تختی.

آن کودتا با خفه کردن جنبش اصیل مردم ایران و روی کار آوردن رژیمی دست نشانده، فرصت رشد و بنای جامعه‌ای دموکراتیک را از مردم گرفت؛ هزاران استعداد درخشان را به جوخه اعدام سپرد، به زندان انداخت. به تبعیدگاه فرستاد، در انزوای ناامیدی پوساند یا جمعی ذوق‌کشته‌تر را به مهاجرت ابدی واداشت؛ روانشناسی یأس و آرمان باختگی را چون زخمی بدخیم به جان نسل‌ها انداخت؛ مسیر تاریخ ملتی را به بیراهه کشاند و مرز مفاهیم سیاسی و اجتماعی و اخلاقی را مخدوش ساخت؛ آدم‌ها را مسخ کرد و به‌سوی دشمنی با یکدیگر و بی‌اعتمادی به خویش راند و شگفتا که دولت قانونی دکتر مصدق نخست‌وزیر محبوب ایرانیان و برگزیده نمایندگان مجلس شورای ملی‌شان به فرمان «رئیس‌جمهور آمریکا دوایت آیزنهاور و نخست‌وزیر انگلستان وینستون چرچیل»، سیاستمداران دو کشور دموکراتیک و پیشرفته‌ای سرنگون شد که پیکره «کرامول» خود را جلوی عمارت پارلمان نصب کرده و نقش «جفرسن» شان را بر سینه کوه تراشیده بودند.

دکتر مصدق در نخستین جلسه دادگاه نظامی پس از کودتا، سیاست خارجی را عامل اصلی آنچه روی داده بود دانست و این موضوع در آن سال‌هایی که کشورهای عامل کودتا هنوز هیچ یک از اسناد مربوط به کودتا را منتشر نکرده بودند، بسیاری از ایرانی‌ها را به تردید انداخت که آیا ما حق داریم گناه و شکست خود را به گردن سیاست خارجی و استعمار بیندازیم یا باید علت ناکامی‌مان را در خودمان بجوییم؟ زیرا شاه و بقایی و زاهدی یا شعبان بی‌مخ و حسین رمضان یخی و ملکه اعتضادی همه ایرانی بودند؛ اما پای سیاست خارجی را کسی به میان کشیده بود که خود هدف اصلی کودتا و متهم درجه یک آن دادگاه نظامی بود و طی ده‌ها سال در مقام نخست‌وزیر و نماینده مجلس و در مناصب بالای دستگاه حکومتی با سیاست خارجی سروکار داشته و علیه دخالت بیگانگان در امور داخلی کشور مبارزه کرده بود. او ضمن آخرین دفاع خود در دادگاه نظامی گفت:

«آری تنها گناه من و گناه بزرگ و بسیار بزرگ من این است که صنعت نفت ایران را ملی کردم و بساط استعمار و اعمال نفوذ سیاسی و اقتصادی عظیم‌ترین امپراتوری‌های جهان را از این مملکت برچیده‌ام و پنجه در پنجه مخوف‌ترین سازمان‌های استعماری و جاسوسی جهان درافکنده‌ام.»

تاریخ همچنان بی‌پاسخ است در مقابل اجرای فرمان سیاستمدارانی که خود پیکره کرامول، خدمتگزار ملی‌اش را جلوی عمارت مجلس نمایندگان پارلمانش نصب کرده است.

منبع: زندگی‌نامه دکتر محمد مصدق فولاد قلب، مصطفی اسلامیه، انتشارات نیلوفر