گروه تاریخ و اقتصاد: یکی از روز‌ها آشپز یکی از قسمت‌ها نزد حاجی محمدتقی بنکدار که قسمت آشپزخانه در اداره او بود، آمده گفت: «حاجی آقا! هیزم ما تمام شده فرستاده‌ایم بیاورند، نیاورده‌اند.» حاجی محمدتقی دسته اسکناسی از جیب درآورده نزد او انداخت و گفت: «هیزم نداری؟ اسکناس بسوزان!» از این نمایشات خیلی در کار بود. به‌خصوص نظم و ترتیب آوردن ناهار از قسمت آشپزخانه تا چادر‌ها خیلی قابل تحسین و حاجی محمدتقی بنکدار وجاهت زیادی پیدا کرد. کم‌کم کار چراغانی از داخله سفارت به خارج هم سرایت کرد و تقریبا تمام خیابان‌های شهر چراغان بود. تجار مخارج این اوضاع را از کیسه می‌پرداختند و دکان‌های خود را بسته و همگی هر روز به سفارت می‌رفتند و یکدیگر را ترغیب و تحریض می‌کردند. آزادی‌طلب‌ها که تاکنون در خفیه به آنها دستور می‌دادند، آفتابی شده، بین دولت و جمعیت سفارت، خود را واسطه کردند. چندین بار مطالبی برای اصلاح نوشته شد، ولی آزادی‌طلبان که می‌دانستند چه می‌خواهند، رضا ندادند.

منبع:

شرح زندگانی من، خاطرات عبدالله مستوفی

جلد دوم، نشر زوار،  ١٣٨۴