سرمایه‌داری آرمانگرا در مقابل سوسیالیسم آرمانگرا

مترجم: مصطفی اسماعیل نیا

منبع: فوربس

تماشای این وضعیت که وقتی شخصی انتخاب بازار آزاد را برای حل مشکلات دولت ارائه می‌کند چه اتفاقی می‌افتد جالب است. شاید مشکل بیمه سلامت، برنامه‌های بازنشستگی، قراردادهای کارگری یا هر چیزی شبیه اینها باشد که مردم می‌گویند «آنها باید کاری در مورد آن انجام دهند» که در اینجا «آنها» به دولت برمی‌گردد. بسیاری از بازخوردهایی که من در مطالب گذشته‌ام دریافت کردم دارای یک مضمون مشترک بوده‌اند و آن این است: که بازار آزاد در تئوری خوب به نظر می‌رسد، ولی نتایج مساوی را به وجود نمی‌آورد، و به دلیل نقص‌های اخلاقی انسان‌ها اعتماد کردن به بازار آزاد برای به وجود آوردن آن نتایج به نوعی آرمانگرایی به نظر می‌رسد.

من متهم به سرمایه‌داری آرمانگرا بودم، که اعتراف به گناهکاری کرده‌ام. چه چیز باید جایگزین شود؟ سوسیالیسم آرمانگرا؟ یا به نوعی راه سوم یا راه دررویی نیز وجود دارد؟

اگر ما قصد داریم برای جامعه‌ای تلاش کنیم که هر کسی بتواند حقوق خدادادی خود «زندگی، آزادی و پیگیری خوشبختی» را دنبال کند، چرا نباید آرمانگرا بود؟ اگر ما قصد نداریم خودمان را در مقابل ایده‌آل‌ها اندازه بگیریم، چه توافقی را ایجاد می‌کنیم، چه کسی تصمیم می‌گیرد این توافقات چه باشد؟

اگر نظام سرمایه داری یک سیستم عالی با این فرض که مردم صادق و شرافتمندند، باشد، آیا وقتی متوجه شدیم کسی این صفات را صادقانه انجام نمی‌دهد، آن را رد می‌کنیم؟ آیا ما اجازه می‌دهیم که اقدامات اندکی از افراد، حقوق بسیاری را ضایع کند؟ سیستمی که فرض می‌کند مردم صادق و شرافتمند نیستند شبیه چیست؟

خوشبختانه بسیاری از مردم توافق دارند که اگر من به زور وارد خانه همسایه‌ام شوم و دسته‌ای از وسایل را بگیرم، حتی اگر قصد اهدا همه آنها به فقرا را داشته باشم، این همچنان دزدی است. با این وجود، معلوم نیست چطور، خیلی از مردم از اعمال نفوذ در دولت جهت افزایش نرخ‌های مالیاتی یا قوانین سنگین، علیه بعضی گروه‌های خاص یا بخش‌های اقتصاد تفسیر دیگری دارند. توجه داشته باشید که شاید تفسیر این موضوع به این صورت باشد که اگرچه خود به کسب چیزی طمع ندارند، ولی حواله شدن پول از این بخش‌ها برایشان خرسند کننده هست.

با وجود مالکیت خصوصی، دولت مجبور به قدم برداشتن در حوزه اقتصادی می‌شود که تحت آن مالکیت خصوصی خلق و مبادله می‌شود. بنابراین در اینجا یکی از بزرگ‌ترین نقش‌های دولت محافظت از حقوق مردم است، مخصوصا حقوق مالکیت ما، و حمایت از اعتماد عمومی ما در سیستم، که این کشور را در سراسر تاریخ برجسته کرده است.

دقیقا به همین دلیل جنایاتی شبیه داستان برنی مداف (Bernie Madoff ) جزو بدترین‌ها حساب می‌شوند: آنها اعتماد مردم را در تجارت صادقانه از بین می‌برند. این کم شدن اعتماد است که منجر به درخواست‌های روزافزون برای وضع قوانین بیشتر می‌شود.

اما جز اینکه قوانین عمومی برخی از ترفیعات اساسی عمومی که با شخصیت بیشتر مردم تطبیق کند را ارائه کند -یعنی مردم مقرراتی بشوند- ما باید شکست در قوانین را انتظار داشته باشیم به همان فراوانی‌ای که شکست در روابط داخل بازار را می‌بینیم. و در واقعیت، هنگامی که این فضاحت در میان مقامات دولتی تبدیل به هنجار شد. وقتی هیچ‌کدام از این مقررات طبق برنامه پیش نرفت، میلیون‌ها نفر از مردم به عنوان مخالف اثرات آن، بر خواهند خواست.

درعوض اگر ما به اندازه‌ای که امکان دارد، تعاملات زیادی بین مردم به وجود آوریم، با توجه به همه مدل‌های ارزیابی احتمال اینکه یک نفر شدیدا به تعداد زیادی از دیگر افراد آسیب برساند به شدت تقلیل می‌یابد. بعضی از مردم این را «حکمت جمعی» می‌نامند.

آیا وجود هر یک از این موارد بدان معنی است که ما نباید هیچ نوع قوانینی داشته باشیم؟ البته که نه، ولی باید در نظر بگیریم بهتر است چه مقدار از آنچه مورد نیاز است از راه دولت به دست آید. در یک مورد تحقق آنچه که در بخش عمومی باید بدان برسیم، تنها یک راه حل سیاسی دارد؛ طبق این مورد به استبداد اکثریت خوش‌آمد بگویید.

به طور خاص، اعمال حقوق مالکیت و تفسیر گسترده از آن حقوق، می‌تواند اعمال نفوذ زیادی در مقابل اقدامات کسانی که تلاش می‌کنند سیستم را به بازی بگیرند فراهم کند. متاسفانه، این کشور فرسایش مداوم اجرای حقوق مالکیت را ادامه داده، به طوری که کتابی چون «اتخاذ» (Takings) ریچارد استین (Richard Epstein) توسط سیاست مداران به تمسخر گرفته می‌شود و این کار حتی در سطح معاون رییس‌جمهور نیز صورت می‌گیرد و دادگاه عالی کشوری تصمیمی می‌گیرد که به جای خیالی ماندن تبدیل به واقعیت می‌شود.

بنابراین وقتی مالکیت شخصی، حتی مالکیت آینده آنها، به وسیله برخی از معاملات در بازار آزاد آسیب می‌بیند یا بی ارزش می‌شود، عدم پذیرش اینکه خسارت از سوی قوانین و دادگاه‌های ما وارد شده، این ذهنیت را تقویت می‌کند که وجود بازار آزاد تنها اجازه اجرای خواسته‌های بیش از حد قدرتمندان بر ضعیفان را می‌دهد. چه چیزی مانع از اجرای عبارت اتخاذ (Takings Clause) می‌شود؟ این شکست

سرمایه‌داری نیست. این شکست دولت در اجرا کردن قوانینی است که کارکرد سرمایه داری را تضمین می‌کند. این دقیقا کمبود مقررات در خود دولت است.

اگر ما تسلیم این فکر شویم که یا انسان بیش از حد متقلب است، و یا از جهات دیگر در اجرای

سرمایه‌داری بازار آزاد ناقص است، در این صورت در مورد سیستم‌های جایگزین مانند اشکال مختلف سوسیالیسم، چه چیزی می‌گویند؟ یک نفر می‌تواند استدلال کند که در یک جامعه ایده آل سوسیالیستی، بدون هیچ مناسبتی تولیدکنندگان بزرگ مشتاقانه مایلند بخشی از مازاد سودشان را برای منافع جامعه در نظر بگیرند. اما شما نمی‌توانید این دو روش را با هم داشته باشید که، ثروتمندانی که در نظام سرمایه‌داری حریص و خسیس هستند، ناگهان در نظام سوسیالیستی یک تغییر شخصیت دراماتیک بدهند و تبدیل به یک خیر جامعه و مهرورز بشوند؟

به احتمال زیاد همانطور که پیتر فرارا (Peter Ferrara) در مطالب اخیر خود مطرح کرد، انگیزه کمی برای تولید درآمد و ثروتی وجود خواهد داشت که به شما عنوان «ثروتمند» می‌دهد.

«اگر درآمد و ثروت به سمت تساوی پیش بروند، چرا کسی پس‌انداز یا سرمایه‌گذاری کند؟ پس‌انداز و سرمایه‌گذاری فقط به ثروت می‌افزاید، و ثروت تحت یک نظام عدالت اجتماعی در تساوی ثروت برای همه، یک ارزش ضد اجتماعی به حساب می‌آید. در واقع، تنها راهبرد عقلانی برای همه افراد در چنین رژیمی، مصرف تمام درآمدها و عدم پس‌انداز یا سرمایه‌گذاری یا هرچیز دیگری است... تحت یک نظام عدالت اجتماعی در تساوی ثروت برای همه، دلیلی برای افراد، حتی برای کارکردن وجود ندارد. اگر شما بیشتر از دیگران کار کنید، درآمد بیشتری کسب خواهید کرد اما مصرف بیش از متوسط مصرف عموم از شما مصادره خواهد شد. اگر شما اصلا کار نکنید، آنگاه شما می‌توانید کمک هزینه‌ای از دولت دریافت کنید که این امکان را به شما می‌دهد تا هنوز هم مقدار مصرف شما به همان مقدار متوسطی که دیگران مصرف می‌کنند بماند.

بنابراین، تحت یک نظام عدالت اجتماعی در تساوی ثروت برای همه، تنها راهبرد عقلانی به معنای واقعی کلمه برای همه این خواهد بود که «عضو حزب باشید تا زمانی که شما را رها کنند». شاید این دلیل چرایی این باشد که حسادت یکی از گناهان کبیره است.»

توقیف اموال، یا استفاده از دولت در توزیع مجدد آن، در نهایت منجر به عمل در خلاف جهت طبیعت انسان یعنی «خلاقیت» می‌شود، که جی‌ریچاردز

(Jay Richards) در کتابش تحت عنوان: پول، طمع و خدا؛ این چنین شرح داد: انسان مخلوق در منظر خالق بزرگ، به خوبی از توانایی خلق کردن برخوردار شده است. ما خلق کنندگانی کوچک هستیم. آیا واقعا مردم باید به منظور ایجاد خوبی تحت نظارت و کنترل شدید دولت باشند؟ آنچه مفروض است این است که مردم بیش از حد حریص و خودخواه هستند که در آزادی بتوان به آنها اعتماد کرد، و به این گونه باید با زور به راه راست هدایت شوند؟

شاید برای فرار از این بن‌بست، راه سومی بین دو چشم‌انداز آرمانگرایانه وجود داشته باشد، ولی تلاش‌های مختلف در طول تاریخ همچون ترفند توزیع مجدد اموال از طریق یک روند سیاسی اغلب تباه شده‌اند. وینستون چرچیل برای گفتن این جمله، معروف است که: دموکراسی بدترین نوع دولت است، اما بهترینی هست که تاکنون آمده. اما سخن بهتر ممکن است از فرد اسمیت

(Fred Smith) مدیرعامل موسسه رقابت سازمانی باشد: «بیایید سعی کنید قانون اساسی را پاس دارید، چون بهتر از آن چیزی است که ما اکنون داریم».

در پایان، سرمایه داری آرمانگرا از نظریه‌ای منتج شده است که در آن اگرچه مردم مرتکب اشتباه می‌شوند ولی آنها مستعد انجام درست کارها هستند. مفهوم استنباط این است که، بازار کاملا آزاد این اشتباهات را جریمه می‌کند و در نتیجه‌ آن حرکت همیشگی جامعه به سمت وضعیت بهتر است. سوسیالیسم آرمانگرا نیز به نظر می‌رسد طبق این فرض باشد که مردم به طور عموم چیزی را که برای جامعه خوب است انجام نمی‌دهند، از این رو به جای آن امیدواریم که دولت خیرخواه باید فعالیت‌های مردم را به سمت وضعیت خوب‌تر هدایت کند.

حال سوال این است که کدام یک از این فرضیات حاکم را در مورد شخصیت درونی خود ترجیح می‌دهید؟