جایزه نوبل برای اقتصاد وحشت

دوشنبه هفته گذشته، جایزه نوبل در رشته اقتصاد به سه‌اقتصاددان یعنی بن برنانکی، رئیس اسبق بانک مرکزی آمریکا و عضو کنونی موسسه بروکینگز، داگلاس دایموند و فیلیپ دیبویگ اعطا شد.  علت اصلی انتخاب آنها برای اعطای این جایزه، مطالعات‌ این افراد و مقالاتی بود که حدود ۴۰سال پیش منتشر کرده بودند. در این مطلب قصد دارم درباره تحقیقات آنها و اینکه چرا متاسفانه هنوز این تحقیقات کاربرد دارند به نکاتی اشاره کنم. ابتدا لازم است موضوعی را بیان کنم. گاه افرادی را ملاقات می‌کنیم که معتقدند، جایزه نوبل در رشته اقتصاد یک جایزه «واقعی» نیست. معتقدم نمی‌توان اهمیت تحقیقات اقتصادی را که امسال مورد توجه اعضای کمیته نوبل قرار گرفته است، نادیده گرفت. بدون شک سه‌اقتصاددانی که امسال برای دریافت جایزه نوبل در رشته اقتصاد انتخاب شدند، اولین افرادی نیستند که متوجه شدند بحران‌های بانکی رخ می‌دهند؛ اما دایموند و دیبویگ، نخستین تحلیل واقعا روشن را از علل رخ‌دادن این نوع بحران‌ها ارائه کردند و نشان دادند که چرا با آنکه این بحران‌ها آسیب‌زا هستند، می‌توانند نشان‌دهنده رفتار منطقی سپرده‌‌‌گذاران هم باشند.

 تحلیل آنها همچنین برای سیاست مالی بسیار کاربردی است. همزمان برنانکی شواهدی در مورد اثبات اهمیت بحران‌های بانکی ارائه کرد. او بدون آنکه به‌طور مستقیم بگوید، نشان داد که چرا میلتون فریدمن درباره علل رکود بزرگ اشتباه کرده بود. دایموند و دیبویگ مدلی مفصل و روشن از آنچه بانک‌ها انجام می‌دهند ارائه و استدلال کرده‌اند که همواره بین تمایل افراد به نقدشوندگی دارایی خود یعنی دسترسی فوری به سپرده‌هایشان و نیاز اقتصاد به سرمایه‌گذاری‌های بلندمدت که به‌راحتی قابل تبدیل‌شدن به پول نقد نیست، تنش وجود دارد. بانک‌ها از سپرده گذارانی که هرگاه بخواهند، می‌توانند پول خود را از حساب خارج کنند، وجوه دریافت می‌کنند و ترتیبی می‌دهند تا آن سپرده‌ها بسیار نقدشونده باشند. آنها بخش اعظم آن وجوه را در دارایی‌هایی نظیر وام‌های تجاری که به‌سرعت قابل نقد شدن نیستند، سرمایه‌گذاری می‌کنند. بنابراین بانکداری یک فعالیت بهره‌ور و مولد است که اقتصاد را ثروتمندتر می‌کند. این کار با سازگار کردن تمایلات غیرسازگار برای نقدشوندگی و سرمایه‌گذاری بهره‌‌‌ور انجام می‌شود؛ این کاری است که بانک انجام می‌دهد.

این سازوکار معمولا موفق و موثر است؛ زیرا تنها بخشی از سپرده‌گذاران بانک مایلند در هر زمان که می‌خواهند بتوانند پول خود را از حساب خارج کنند. اما این تمایل سبب می‌شود بانک‌ها در برابر خروج دسته‌جمعی وجوه، آسیب‌پذیر شوند. فرض کنید به هر دلیل، بسیاری از سپرده‌گذاران به این باور برسند که دیگر سپرده‌گذاران قصد دارند پول خود را از بانک خارج کنند. آنها تلاش می‌کند در این کار پیش‌دستی کنند و بانک برای تامین پول سپرده‌گذاران مجبور است دارایی‌های غیرنقدشونده خود را بفروشد. این کار می‌‌‌تواند حتی موسسه‌ای را که وضعیت مالی خوبی دارد به ورشکستگی بکشاند. اگر چنین اتفاقی رخ دهد برای آنهایی که پول خود را از بانک نگرفته‌اند، چیزی باقی نمی‌ماند. بنابراین طی دوران ترسناک، اقدام عاقلانه این است که مانند دیگران وحشت‌زده عمل کنیم.

مسلما در سال‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۳۱ موج بزرگی از  وحشت مشاهده شد. بسیاری از بانک‌ها دچار ورشکستگی شدند و آنهایی که به حیات خود ادامه دادند، وام‌های تجاری بسیار کمتری نسبت به قبل پرداخت کردند و در عوض، سپرده‌ها را به صورت نقد نگه داشتند. در این دوره بسیاری از خانواده‌ها سپرده‌گذاری در بانک را به طور کامل کنار گذاشتند و پول خود را در گاوصندوق یا زیربالش خود نگهداری ‌کردند. نتیجه تغییر رفتار سپرده‌‌‌گذاران، حرکت ثروت به سمت حوزه‌های غیرمولد بود. برنانکی در تحقیق سال ۱۹۸۳ خود شواهدی ارائه کرد که نشان می‌دهد تغییر مسیر سرمایه‌‌‌ها نقش مهمی در کشاندن اقتصاد به رکود داشت و اثرات منفی تغییر مسیر، بلندمدت بود.

همان‌طور که بیان کردم، استدلال برنانکی، دیدگاه میلتون فریدمن را نقض می‌کند. فریدمن و آنا شوارتز این‌گونه استدلال کرده بودند که بحران بانکی اوایل دهه ۱۹۳۰ از آن جهت بسیار زیانبار بود که به کاهش عرضه پول منجر شد؛ یعنی ارز به اضافه سپرده‌ها. برنانکی استدلال کرد که آن دلیل در بهترین حالت، تنها یکی از علل ماجرا بود. عنوان تحقیق برنانکی این بود: «اثرات غیرپولی بحران مالی در رکود بزرگ.» این پرسش مطرح است که برای به حداقل رساندن ریسک وحشت چه اقداماتی می‌توان انجام داد؟ دایموند و دیبویگ می‌گویند، یک سیستم دولتی، چه به شکل بیمه سپرده و چه به شکل تمایل بانک‌مرکزی به وام‌دهی به بانک‌های دچار مشکل یا هر دو گزینه می‌تواند از گسترش بحران و وحشت جلوگیری کند.

در واقع صرفا دانستن اینکه چنین سیستمی از بیمه سپرده‌ها وجود دارد، در اغلب موارد از اقدام سپرده‌‌‌گذاران به خارج کردن پول از بانک جلوگیری می‌کند و لازم نیست پولی بین بانک‌ها رد و بدل شود. اما ایجاد چنین سیستمی احتمال سوء رفتار را به وجود می‌‌‌آورد. بانک‌ها ممکن است ریسک‌های غیرمعقول را بپذیرند؛ زیرا می‌دانند که اگر اتفاق بدی رخ دهد، بانک مرکزی آنها را نجات خواهد داد. در دهه ۱۹۸۰ همین اتفاق افتاد. در آن دوره در بحران سپرده‌‌‌ها و وام‌ها، مالیات‌دهندگان طی دوره نجات بانک‌ها متحمل زیان‌های بزرگی شدند. بنابراین بانک‌ها باید تحت نظارت رفتار کنند و با این شرط یعنی تحت نظارت بودن، اگر اتفاق بدی رخ داد، بانک‌مرکزی از آنها حمایت کند. همان‌طور که در ابتدای مطلب حاضر بیان کردم، تحقیق دایموند-دیبویگ کاربردهای بزرگی برای سیاست‌‌‌های پولی و مالی دارد.

یکی دیگر از کاربردهای تحقیق آنها که متاسفانه چند دهه کسی به آن توجه نکرده بود، این است که باید درباره منظورمان از «بانک» کاملا با دقت فکر کنیم. از منظر اقتصاد، بانکداری هر شکلی از واسطه‌‌‌گری مالی است که سپرده‌ها را دریافت و از آنها برای سرمایه‌گذاری غیرنقدشونده استفاده می‌کند. این نوع نگاه به بانکداری در بحران مالی سال ۲۰۰۸ مورد تایید قرار گرفت. بانک‌های متعارف از وحشت به وجود آمده تا اندازه زیادی مصون بودند. خروج چشمگیر سرمایه و سپرده رخ نداد؛ اما در آستانه بحران، سیستم مالی به‌شدت به بانکداری سایه وابسته بود؛ یعنی فعالیت‌های شبه‌بانکی که شامل سپرده‌های بانکی استاندارد نمی‌شد.

برای مثال بسیاری از شرکت‌ها پول نقد خود را نه در سپرده، بلکه در ریپو یعنی وام‌های فوری قرار داده بودند و از چیزهایی نظیر اوراق با پشتوانه رهنی به‌عنوان وثیقه استفاده می‌کردند. اینگونه سرمایه‌گذاری‌‌‌ها سودی بالاتر از سپرده‌های متعارف در برداشت؛ اما آنها تور ایمنی نداشتند، به همین دلیل، زمینه برای بحران بانکی و خروج دسته‌جمعی سپرده از بانک‌ها فراهم شد. در بحران مالی سال ۲۰۰۸، برنانکی رئیس بانک مرکزی آمریکا بود و ترتیبی داد تا سیستم مالی مستحکم شود.

در نهایت جنبه دیگر تحقیقات دایموند-دیبویگ این است که وقتی احتمال وقوع بحران بانکی را درک کردید، به این واقعیت پی می‌‌‌برید که اتفاقات مشابه ممکن است در جاهای دیگر رخ دهد. شاید مهم‌ترین مورد در دوره‌‌‌های اخیر، بحران یورو در سال‌های ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۲ بود. در آن دوره، اعتماد بازار به اقتصادهای جنوب اروپا از میان رفته بود؛ در نتیجه اختلافات بزرگی بین نرخ‌های بهره اوراق قرضه این کشورها و کشورهای شمال و مرکز اروپا به وجود آمده بود. در آن دوره نیز وحشت سبب اقداماتی از سوی سپرده‌گذاران شد و بحران پدید آمد.

 در آن زمان ماریو دراگی، رئیس بانک مرکزی اروپا بود. او درک کرد که باید سیستم اطمینان‌‌‌بخشی به وجود آید و همین کار را انجام داد؛ در نتیجه پایان یافت. او گفته بود «هرگونه اقدام لازم» را برای مهار سیستم و بهبود اوضاع انجام خواهد داد. این جمله سبب اطمینان سرمایه‌گذاران شد.