به دنبال تعادل میان ثروت و مسوولیت

نظریه سهامداران: سهامدار، مالک قانونی سهام سازمان است. میلتون فریدمن در سال ۱۹۷۰ ادعا کرد که تنها مسوولیت و مقصود کسب‌وکارها افزایش سود سهامداران است. او معتقد بود مدیران شرکت‌ها باید بر حداکثر کردن سود سازمان تمرکز کنند و استدلال می‌‌‌کرد که فعالیت‌‌‌های خارج از محدوده‌‌ سوددهی نظیر فعالیت‌‌‌های اجتماعی از وجوه متعلق به سهامداران، مشتریان یا کارکنان برای مقاصدی غیر از هدف سازمان استفاده می‌کنند. الین استرنبرگ در سال ۲۰۰۰ در کتابش با نام «فقط کسب‌وکار» (Just Business) این عمل را مصداق بارز «دزدی» می‌‌‌داند. از نظر وی هرگونه استفاده از منابع سازمان برای مقاصد غیرتجاری، سرقت از سازمان محسوب می‌شود و استدلال می‌کند که وقتی مدیران سرمایه‌‌‌ها را به هر چیزی فراتر از اهداف تجاری قانونی تخصیص می‌دهند، در واقع از موقعیت سازمانی خود سوءاستفاده کرده‌‌‌اند. از سوی دیگر در حالی که مفهوم بیشینه‌‌‌سازی ارزش سهامداران یا نظریه سهامداران در میان تفکر سرمایه‌‌‌داری دارای محبوبیت بوده است، این نظریه در عمل در زمینه‌‌ الهام‌بخشیدن به کارکنان و ایجاد انگیزه در آنها موفق عمل نکرده است. ینسن در سال ۲۰۰۰ اذعان کرد که صرف دستور دادن به اعضای سازمان برای به حداکثر رساندن ثروت سهامداران کافی نیست و سازمان باید مقصودی فراتر از سود مالی را دنبال کند.

نظریه ذی‌نفعان:  ادوارد فریمن، ۱۴سال پس از مقاله‌‌ معروف میلتون فریدمن در نیویورک‌تایمز در مورد نظریه سهامداران، نظریه ذی‌نفعان را مطرح کرد. فریمن ذی‌نفعان را به عنوان افراد یا گروه‌‌‌هایی تعریف می‌کند که تحت‌تاثیر اهداف سازمان قرار می‌‌‌گیرند یا بر آنها تاثیر می‌‌‌گذارند. براساس این تعریف ذی‌نفعان می‌‌‌توانند شامل مشتریان، تامین‌‌‌کنندگان، رقبا، نهادهای دولتی، اقتصادی، اجتماعی، زیست‌‌‌محیطی، جوامع و در نهایت خود سهامداران باشند. نظریه ذی‌نفعان در تضاد با نظریه سهامداران از اوایل دهه ۱۹۸۰ مورد توجه قرار گرفت و ادعای میلتون فریدمن را به چالش کشید. این نظریه که توسط محققانی مانند ربکا هندرسون و ادوارد فریمن معرفی شد پیشنهاد می‌کند که تصمیم‌گیری‌‌‌های سازمان باید در راستای بهینه‌‌‌سازی ارزش برای ذی‌نفعان مختلف از جمله کارکنان و جوامع باشد، نه فقط حداکثرسازی سود سهامداران. نظریه فریمن بر مسوولیت کسب‌وکارها در جامعه به عنوان یک فرد و عضوی از جامعه‌‌ بشری تاکید می‌کند. استرنبرگ در سال ۲۰۰۲ دو چالش اصلی مرتبط با نظریه ذی‌نفعان را شناسایی کرد. اولا، تعریف جامع فریمن از ذی‌نفع به یک گروه بیش از حد گسترده منجر می‌شود. فرآیند شناسایی ذی‌نفعان فریمن فاقد معیارهایی مانند اهمیت، فوری بودن و مشروعیت است و این موضوع باعث پیچیده و غیرممکن شدن مدیریت منافع ذی‌نفعان می‌‌‌شود. ثانیا، این تئوری افراد سازمان را در انتخاب مرتبط‌‌‌ترین ذی‌نفعان راهنمایی نمی‌‌‌کند، بنابراین ایجاد توازن موثر بین منافع مختلف آنها را دشوارتر می‌کند.

آیا فعالیت‌‌‌ها در زمینه‌‌ مسوولیت اجتماعی بر عملکرد سازمان‌ها موثر بوده است؟

بررسی فعالیت‌‌‌های مسوولیت اجتماعی، پتانسیل آنها را برای افزایش و کاهش عملکرد تجاری سازمان‌ها نشان می‌دهد. در حالی که برخی محققان استدلال می‌کنند فعالیت‌‌‌های مسوولیت اجتماعی باعث تقویت پایداری و سود بلندمدت می‌شود، برخی دیگر تمرکز بر این فعالیت‌‌‌ها را بیراهه می‌‌‌دانند؛ چرا که با دلیل وجودی بنگاه اقتصادی یعنی همان کسب سود همخوانی ندارد. مفهوم ارزش مشترک (Shared value) که در سال ۲۰۱۱ توسط پورتر و کرامر معرفی شد بیان می‌کند که کسب‌وکارها می‌‌‌توانند با پرداختن به چالش‌‌‌های اجتماعی، ارزش اقتصادی و اجتماعی ایجاد کنند. مثالی واقعی از یک شرکت که به‌طور موثر از فعالیت از نوع مسوولیت اجتماعی برای بهبود سود بلندمدت استفاده کرد پاتاگونیا بود؛ شرکتی که به دلیل تعهد خود به پایداری زیست‌محیطی مشهور است. یکی از ابتکارات پاتاگونیا کمپین «کهنه بپوش» بود که مشتریان را به تعمیر، به‌‌‌اشتراک‌‌‌گذاری و بازیافت‌‌‌ لباس‌‌‌های خود تشویق می‌‌‌کرد.

این ابتکار نه‌تنها ضایعات و اثرات زیست‌‌‌محیطی را کاهش داد، بلکه باعث ایجاد درآمد از طریق فروش لباس دست‌‌‌دوم یا ناقص در انبار شد. یکی از نگرانی‌ها در مورد فعالیت‌‌‌های مرتبط با مسوولیت اجتماعی این است که این‌دست فعالیت‌‌‌ها می‌‌‌توانند با هدایت نادرست منابع و تغییر نقطه تمرکز سازمان به مسیر استراتژیک آن آسیب وارد کنند. فریدمن در مقاله خود در نیویورک‌تایمز بیان کرد که سرمایه‌گذاری سازمان در مسائل اجتماعی یا زیست‌‌‌محیطی می‌‌‌تواند منابع را از هدف اصلی منحرف کند و به طور بالقوه باعث ناکارآمدی و کاهش رقابت‌‌‌پذیری در بازار شود و این موضوع در نهایت به ضرر تمام ذی‌نفعان از جمله جوامع و محیط‌‌‌زیست تمام می‌شود. نمونه عینی هدررفت منابع سازمان در جهت اهداف زیست‌‌‌محیطی را می‌‌‌توان در مورد بریتیش پترولیوم و کمپین «فراتر از نفت» (Beyond Petroleum) آن مشاهده کرد. در اوایل دهه ۲۰۰۰، بریتیش‌پترولیوم هویت برند خود را تغییر داد و به‌شدت بر طرح‌‌‌های انرژی سبز تمرکز کرده و خود را دوستدار محیط‌زیست معرفی کرد.

با این حال، این تغییر از سوی محققان با استدلال به اینکه بیشتر یک استراتژی بازاریابی بود تا یک تغییر واقعی مورد انتقاد قرار گرفت. منتقدان استدلال کردند که منابع صرف‌شده در این کمپین و طرح‌‌‌های زیست‌‌‌محیطی می‌‌‌توانست به طور موثرتری در عملیات اصلی آنها از جمله بهبود استانداردهای ایمنی استفاده شود. حادثه انفجار و غرق دکل حفاری دیپ‌واتر هورایزن متعلق به بریتیش‌پترولیوم در خلیج مکزیک در سال ۲۰۱۰ و نشت نفت در اقیانوس آتلانتیک به عنوان یکی از بزرگ‌ترین بلایای زیست‌محیطی در تاریخ بشریت در دوران این تغییر هویت برند اتفاق افتاد و به این انتقاد منتهی شد که تمرکز این شرکت بر فعالیت‌‌‌های مسوولیت اجتماعی به ضرر سازمان و در نهایت ذی‌نفعان تمام شده است؛ چرا که چنین هزینه‌‌‌های گزافی می‌‌‌توانست در جهت ایمن‌سازی عملیات اصلی آن انجام شود تا به بروز فاجعه منجر‌‌‌ نشود. فعالیت‌‌‌های زیست‌‌‌محیطی، همان‌طور که در پاتاگونیا دیده می‌شود، زمانی که به طور موثر اجرا شوند، باعث عملکرد بهتر، پایداری و سودآوری شرکت می‌‌‌شوند. با این حال، مدیریت ضعیف این فعالیت‌‌‌ها مانند آنچه در بریتیش‌پترولیوم اتفاق افتاد نه‌تنها ممکن است به هدررفت منابع منجر شود، بلکه می‌تواند تمامی ذی‌نفعان را متضرر کند.

ارتباط تفکرات اقتصاد سرمایه‌‌‌داری و سوسیالیسم با نظریه‌‌‌ها و سخن آخر

در نهایت واضح است این دو نظریه در دو تفکر اقتصادی سرمایه‎‌‌‌داری و سوسیالیسم ریشه دارند. نظریه فریدمن ارتباط مستقیم با بازار آزاد و حداکثرسازی سود صاحبان سهام دارد. از طرف دیگر از نظریه ذی‌نفعان نیز که گاهی از آن با نام سرمایه‌‌‌داری ذی‌نفعان (Stakeholder Capitalism) یاد می‌شود، به نظر می‌رسد بیشتر نقابی سرمایه‌‌‌داری بر دیدگاه اقتصاد سوسیال در طرفداران نظریه ذی‌نفعان باشد. دیدگاه سرمایه‌‌‌داری ذی‌نفعان یا نظریه ذی‌نفعان دچار پیچیدگی مفهوم و ضعف اجرایی است. برای مثال از آنجا که ترجیحات و خواسته‌‌‌های ذی‌نفعان اغلب در تضاد هستند، هیات‌مدیره یک سازمان چگونه ارزیابی می‌کند که مدیران عامل تا چه حد رفاه اجتماعی را به حداکثر می‌‌‌رسانند؟ در این زمینه، یک مدیرعامل می‌تواند ادعا کند که تقریبا هر چیزی برای برخی گروه‌‌‌ها ارزش ایجاد کرده است.

بنابراین اگرچه نظریه ذی‌نفعان جاذبه‌‌‌های زیادی دارد، اجرای آن می‌‌‌تواند با چالش‌‌‌هایی همراه باشد؛ به‌‌‌ویژه در زمینه تعیین اولویت‌‌‌ها بین منافع متضاد ذی‌نفعان. یک راه‌‌‌حل احتمالی برای این چالش، توسعه مکانیزم‌‌‌های شفاف و مشارکتی برای تصمیم‌گیری است که به تمام ذی‌نفعان امکان می‌دهد در فرآیندهای تصمیم‌گیری شرکت کنند (که البته این امکان هم خود جای بررسی بسیار دارد). در نظر گرفتن نیازهای ذی‌نفعان و توجه به محیط‌‌‌زیست در تصمیمات سازمان‌ها امری انکارنشدنی است. ولی در نهایت ایجاد قوانین صرفا محدودکننده یا مشوق‌‌‌ها در برخی نقاط جهان به‌خصوص در اروپای غربی مصداق لطمه به اقتصاد آزاد بوده و در نهایت موجب زیان تمامی ذی‌نفعان خواهد شد. تلاش‌‌‌ سازمان‌ها برای مسوول نشان دادن برند خود مانند آنچه در مورد بریتیش‌پترولیوم توضیح داده شد، بیانگر این فشار از سوی دولت‌‌‌ها و نهادهای غیردولتی است که دارای رسانه‌‌ قوی هستند و می‌‌‌توانند در یک شبانه‌‌‌روز باعث ریزش سهام یک شرکت بزرگ شوند.

از طرف دیگر دیدگاه سرمایه‌‌‌داری دارای ضعف نادیده‌‌‌گرفتن گروه‌‌‌ها و جوامع آسیب‌‌‌پذیر است، ولی قدرت اجرایی بسیار بالایی دارد. نظریه میلتون فریدمن که بر حداکثرسازی سود سهامداران تاکید دارد، به شرکت‌ها هدف واضح و قابل اندازه‌‌‌گیری می‌دهد و افزایش کارآیی اقتصادی و تشویق به نوآوری را به دنبال دارد. این نظریه با افزایش پاسخگویی به سهامداران، به بهبود تخصیص منابع و رقابتی ماندن شرکت‌ها کمک می‌کند. نمونه‌‌‌های موفق این نظریه را به صورت عملی در اقتصادهای قوی نظیر ایالات‌متحده می‌‌‌توان دید. با توجه به تحولات جهانی و افزایش آگاهی نسبت به مسائل اجتماعی و زیست‌‌‌محیطی، ضروری است که سازمان‌ها به سمت دیدگاه جامع‌‌‌تری حرکت کنند که منافع تمام ذی‌نفعان را در نظر بگیرد. این امر نه‌تنها به سودآوری بلندمدت کمک می‌کند، بلکه به تقویت اعتبار و پایداری سازمان نیز منجر می‌شود. در نهایت، تعادل بین نظریه‌‌‌های سهامداران و ذی‌نفعان می‌‌‌تواند به ایجاد مدل کسب‌وکار پایدار و مسوولانه منجر شود که هم به سودآوری و هم به بهبود جامعه کمک می‌کند.