انسـان به هر دسـت شمشیـری دارد

فرزین شیرزادی

تو داری خواندن یادداشتی راجع به داستانی از ایتالو کالوینو را شروع می‌کنی. آرام بگیر. هوش و حواست را جمع کن. همه فکرهای دیگر را از سر دور کن. بگذار دنیایی که تو را احاطه کرده رنگ ببازد و برای مدتی از تو فاصله بگیرد. آن طرف، مثل همیشه تلویزیون روشن است، پس بهتر است در را ببندی. فورا به همه بگو نه، نمی‌خواهم تلویزیون تماشا کنم. اگر صدایت را نشنیده‌اند، بلندتر بگو: «دارم مجله می‌‌خوانم. نمی‌خواهم کسی مزاحم شود.»

با این سر و صدا شاید حرف‌هایت را نشنیده باشند. بلندتر بگو. فریاد بزن: «دارم یادداشتی درباره یکی از کتاب‌های کالوینو می‌‌‌خوانم.» یا اگر ترجیح می‌دهی، حرفی نزن. می‌توانیم امیدوار باشیم که تو را به حال خود بگذارند. پس راحت‌ترین حالت را انتخاب کن: نشسته، لمیده، درازکش، توی مبل، روی صندلی ... درست است؛ پیدا کردن حالت مطلوب برای خواندن آسان نیست. هر چند که قرار نیست در این نوشته به خصوص منتظر چیز بخصوصی باشی، اما بدان که داری درباره یکی از خوش‌ترکیب‌ترین داستان‌های ایتالو کالوینو یادداشتی را می‌‌خوانی و تا حالا حتما حدس زده‌ای که این نویسنده، یک ایتالیایی تمام عیار است. اسم کوچکش این راهنمایی را به تو تقدیم کرده. در ضمن این نکته را هم بدان که قلم افسانه پرداز او رنگین‌کمانی از تخیل و هیجان و شور و معما را پیش چشمت می‌گذارد. خب، حالا دیگر به نظر می‌رسد همه چیز برای این آشنایی آماده باشد.

آنها تمام راه با ما هستند

این ایتالیایی خنده‌رو با آن چشم‌های طعنه‌زن و هوشیار، داستان‌سرایی معرکه است؛ او یک قصه‌گوی ساحر است. به واقع با مرور کتاب‌هایش می‌شود به این نتیجه ابتدایی رسید که نویسنده از هر جایی که عقل آدمیزاد قد می‌دهد و می‌شود فرض کرد، می‌تواند قصه‌اش را به دست بگیرد و شروع کند و به سادگی یقه مخاطبش را به چنگ بیاورد اما همین جا بگویم که فعلا قصد نداریم مجموعه‌ای از شگردها و چشمه‌های داستانی او را یک به یک پشت سر هم قطار کنیم. همین قدر بدانید که او با یک موج، دریا می‌سازد و با برش باریکی از اشعه آفتاب، خورشید داستانش را تابناک جلوه می‌دهد و در کنار آن سایه را معنی می‌‌کند. به تسلطش شک نکنید. اگر تصمیم دارید سرسختی نشان بدهید، می‌توانیم دست به نقد و با کمک زبان پیراسته و رسای ترجمه «بهمن محصص» به سال ۱۳۴۶ بازگردیم و یک نسخه «ویکنت شقه‌ شده» را جلو روی شما باز کنیم: «یکی بود یکی نبود، جنگی علیه عثمانی بود. دایی جانم «مه‌دار دو» به طرف اردوگاه مسیحیان می‌رفت. گماشته‌ای هم داشت که اسمش «کورتزیو» بود. لک‌لک‌ها مثل رشته‌های سفید، با اوج کم می‌پریدند و از هوای کدر و راکد می‌گذشتند.» «مه‌دار دو» پرسید: «چقدر لک‌لک زیاد است! کجا می‌روند؟»

دایی جانم تازه‌کار بود و محض خاطر چند دوک همسایه که در جنگ شرکت داشتند، داوطلب شده بود. با یک گماشته از آخرین قلعه مسیحی راه افتاده بود و می‌خواست خود را به اردوگاه امپراتور برساند. گماشته اخم‌آلود گفت: «به میدان جنگ می‌روند. در تمام راه با ما هستند.» ویکنت شنیده بود که پرواز لک‌لک در این نواحی خوش‌یمن است و می‌خواست خود را خوشحال نشان دهد. ولی متاسفانه مضطرب بود. پرسید: «چرا لک‌لک‌ها به میدان جنگ می‌روند.»

گماشته جواب داد: «از وقتی قحطی شد و رودخانه خشکید، آنها گوشت آدمیزاد می‌خورند. هر جا جسد افتاده باشد لک‌لک‌ها جای کلاغ و کرکس را می‌گیرند.» اول جوانی دایی جان بود؛ سن و سالی که جهش احساسات مشخص نیست و خوبی و بدی از هم جدا نشده. سن و سالی که هر تجربه حتی شوم‌ترین و غیرانسانی‌ترینش از عشق به زندگی گرم می‌شود...»

گمان می‌کنم برای اشاره کردن و نمونه آوردن کمی هم زیاده‌روی کرده باشیم. اگر نظر مخالف دارید بار دیگر برگردید و همین چند سطر را با تانی و تامل مرور کنید. عجله نکنید. همین چند سطر نمونه‌وار به خودی خود یک کارگاه جمع‌و‌جور داستان‌نویسی را در خود مخفی کرده است. همه چیز مه‌آلود و کدر است. جنگ درگرفته است و لک‌لک‌ها در ارتفاعی پست می‌روند تا بر سفره اجساد بنشینند و دلی از عزا درآورند. جوان جنگجو آشفته است. صحرا از لاشه اسب‌ها پوشیده شده و قراولی که بالاپوشش چون تنه درختی پر از پشه و مگس است با پاهای ریشه دوانده در زمین، میان باد ایستاده است.این دو تصویر آخری را آوردیم تا اگر همچنان بر نظر مخالف خود پا می‌فشارید، ‌کمی تردید و نرم شوید. شما با ایتالو کالوینو روبه‌رو هستند. او معمار خبره و بی‌چون و چرای عمارت قصه‌های درخشان و کم‌نظیر است.

دو نیمه ویکنت به دهکده می‌آیند

رمان کوتاه و جمع‌و‌جور «ویکنت شقه شده» که در سال‌های پیش نیز بار دیگر و این بار به قلم «پرویز شهدی»، زیر عنوان «ویکنت دو نیم شده» منتشر شده است مثل بیشتر آثار دسته اول ادبی، بی‌شک دارای کشش و فراز و فرودهایی است برآمده از کشمکش میان هدف‌ها، پدیده‌ها و زندگی‌های متفاوت شخصیت‌های مختلف و گاه متضاد. این جاذبه که در کنش و حرکت دقیق و حساب شده داستانی رخ نشان می‌دهد، بازتابی است گاه متعارف و ساده، گاه مبهم و به ظاهر نارسا از یک هسته فکری دیرین، چند وجهی، شگفت و البته همواره جذاب و پرتپش. اندیشه مرکزی رمان بر محور مضمون باستانی جدال خیر و شر، به لطف استخوان‌بندی ساختاری ساده اما مستحکم و پابرجا شکل می‌گیرد و چندین موضوع متنوع و تفکربرانگیز را به شکل حلقه‌هایی به هم پیوسته طرح می‌کند. مقوله آشنای تقابل خیر و شر و انعکاس عملکردهای این دو نیز به شکل انتزاعی و در هیات مطلق‌گونه‌اش، در اجتماع زمینی آدم‌ها و در زمینه کار و زندگی تقلای روزمره انسان‌ها، مبدا جهش و ورود اندیشه نهانی رمان به چرخه تبدیل و کشف مجدد داستانی است. به واقع نویسنده به اتکای آفرینش تصویرها و نمایشی بکر، پیچیده در عطر و بوی افسانه و قصه با عبارت کهن «یکی بود یکی نبود» روایت را سر می‌گیرد تا با این تمهید دایره مخاطبانش را به تعقیب عطر نهانی افسانه‌ای نو تحریک و تشویق کند. او با خلق جهانی تخیل‌برانگیز و یکسره متفاوت با جهان واقع، همراهی مخاطب کم حوصله و به دنبال سرگرم شدن را هم دست‌کم نمی‌گیرد و او را هم به دنبال کردن رشته داستانش ترغیب می‌کند، چرا که به نقش و جایگاه ایجاد کشش در داستان به عنوان ترفندی میان دیگر ترفندها و گوهره‌های داستانی سخت معتقد و وفادار است. روایت با حرکت «مه ‌داردو» به سمت میدان نبرد بر زمینه بیابان و لاشخورها و اجسادی طاعونی شروع می‌شود. اسب‌ها با شکم وادریده سرنگون شده‌اند و پاهایشان رو به آسمان معلق مانده است. کار سربازان به جایی کشیده که خاک و ریگ میدان نبرد را غربال می‌کنند تا باروت‌های حیف و میل شده را به خرج توپ‌ها برسانند. امپراتور و فرماندهانش گرم دست و پا کردن نقشه‌ستیز بعدی هستند. آنها سر بر نقشه‌هایی خمانده‌اند که سرتاسر با سنجاق‌ها فرش شده است و باقی سوزن‌های ته‌گرد را به دندان گرفته‌اند تا در صورت لزوم نقشه را بر سینه میز جنگ ثابت نگه دارند. رمان با این تصاویر طنزآمیز آغاز می‌شود و بدون حشو و زواید جان می‌گیرد و ادامه پیدا می‌کند. نویسنده با توصیف‌هایی ساده، جایگزینی و تسلط ابزار جنگ را بر زندگی بشر بازگو می‌کند و با ترسیم موقعیت خوابزده و سرگردان غالب، به سوی برپا کردن اندیشه پیشنهادی‌اش حرکت می‌کند. «مه داردو» به‌رغم تمایلش به ستیز بی‌تجربه است و همین خامی سبب می‌شود در میدان خشن زده و خورده ناشیانه به قصد فتح یک قبضه توپ، مقابل گلوله‌ها بایستد و دو نیم شود. در ادامه، نیمه راست و شرور به دهکده زادگاهش برمی‌گردد و فکر مرکزی رمان و تقابل دوگانه نیروهای نیک و بد سر و شکل می‌گیرد. نیمه راست ویکنت، ما به ازای نیروهای اهریمنی است و نیمه چپ نشانه نیروهای منزه و یکپارچه نیک و پاک. هر گام از قدم‌های نیمه شر با ویرانی، نابودی، لطمه و مرگ همراه است و هر کرشمه خیر با عطوفت، لطف و عنایت یکسویه . نیمه شرور راهی جز تخریب و تهدید نمی‌شناسد و با ناتوانی ناگزیر و گویا از روی ناچاری حکم به قتل زارعان و اعدام شوالیه‌ها و نگهبانان می‌دهد. نیمه رئوف نیز با خوبی‌های بی‌پایانش به جهان آمده تا دستگیری و کمک به همه موجودات را تمام و کمال برعهده گیرد. بیش از سه چهارم حجم رمان، بستر کنش‌ها، برخوردها و نتایج تعمق‌‌برانگیز حاصل از حرکت و عمل این دو نیمه آدم است. این قضایا ادامه دارد تا وقتی سر و کله دخترکی شوخ و شنگ در روایت پیدا می‌شود و از قضا دو نیمه خوب و بد با او آشنا و دمخور می‌شوند.

ستیز برای ازدواج با دخترک روستایی

در هیچ شب مهتابی نیست که در آن افکار بد روح خبیث چون مار به خود نپیچد و افکار خوب روح مقدس برای کمک به همنوع جلوه تازه‌ای نکند. این بود که در آن خرابه‌ها هریک از دو نیمه «مه داردو» می‌گشتند و با احساسات متفاوت خود در جنگ بودند. هر دو تصمیم نهایی را گرفته بودند و صبح می‌خواستند عملی‌اش کنند. مادر دخترک که می‌خواست از چاه آب بردارد در آن افتاد. به طناب آویزان شد و فریاد کمک کشید و در دهانه چاه هیکل «مصیبت» را دید که می‌گوید: «می‌خواستم با شما حرف بزنم. می‌خواستم بگویم که این اواخر دختر شما با یک ولگرد شقه شده دیده می‌شود. باید مجبورش کنید که با دخترتان ازدواج کند...» پدر دختر یک کیسه زیتون به دوش داشت و می‌رفت. کیسه سوراخ بود و پشت سرش روی جاده یک خط زیتون کشیده شده بود. پدر، سبکی کیسه را حس کرد. آن را به زمین گذاشت و دید که تقریبا خالی است. ولی «خوب» پشت سرش می‌آمد و دانه‌های زیتون را از زمین بر می‌داشت و در شنلش جمع می‌کرد: «می‌خواستم با شما صحبت کنم و خوشحالم که نگذاشتم زیتون‌ها هدر شوند.» به هر حال بدیهی است که خیلی زود خبر، دهان به دهان می‌چرخد و دهکده را زیر و رو می‌کند. هرکس حرفی می‌زند. بعضی می‌گفتند دخترک با «خوب» عروسی می‌کند و برخی تصور می‌کردند «بد» داماد این جشن باشد: «سحر» پای اسب لغزید و در رود افتاد و «مصیبت» نتوانست به موقع به عروسی برسد، ولی قاطر «خوب» آهسته و پیوسته می‌رفت. وقتی مردم دیدند «خوب» داماد است و با چوب زیر بغلش می‌آید کمی ناراحت شدند، ولی عروسی جریان عادی‌اش را طی کرد. عروس و داماد «بله» گفتند. انگشتر رد و بدل کردند و کشیش گفت: من شما را هم عقد می‌کنم. در این لحظه در کلیسا باز و ویکنت عصا به دست با لباس کثیف و خیس وارد شد...» در اینجا ناچاریم کمی از داستان فاصله بگیریم و بنویسیم کالوینو در این رمان تمهید «عشق» مسیر روایت را از تکرار و درجا زدن معنایی دور می‌کند. چگونه؟ در واقع مثلث شکل گرفته از دو نیمه خیر و شر و دخترک روستایی، روایت را به نقطه مبارزه می‌رسانند تا در پایان این جدال، یک نفر به محبوب برسد.

این بخش از داستان با شاعرانگی و دقت پرداخته شده، چرا که درست در همین مرحله و در حلقه این برخورد، راه اندیشه پویا از تفکر باستانی جدا می‌شود و چیزی لابد به اسم نوزایی نمود می‌یابد:

«سحر سبزرنگ بود. سحر سبز رنگ بود. دو جنگجوی باریک، شمشیرها را به جلو گرفته بودند. جذامی در بوقش دمید. آسمان چون عضله‌ای لرزید. مار خود را گزید. هر چند ضد خود شد و انسان به هر دست شمشیری داشت و علیه خود می‌جنگید. هر دو افتادند و خونی که مدت‌ها از هم جدا بود روی چمن به هم آمیخت.» در پایان نبرد، دکتر «نری لونی» - شخصیت با نمک و عیار رمان که نتوانستیم در این یادداشت کوتاه حق او را ادا کنیم و نامی از او ببریم- با سوزن و نخ و دم و دستگاه سر می‌رسد و دو نیمه را به هم بخیه می‌کند. دایی جان شب و روز میان مرگ و زندگی در تقلا است تا اینکه سرانجام یک روز صبح چشم باز می‌کند بله، بدن نیرومند «مه داردو» مقاومت کرده بود: دخترک با خوشحالی فریاد می‌زند: «آه، بالاخره یک شوهر کامل خواهم داشت و «مه‌داردو» آدم کاملی شد. نه خوب، نه بد. مخلوطی از خوبی و بدی.