گفت‌وگو با کریستوفر ای. سیمز1 - ۲۹ آبان ۹۰
مصاحبه ‌کننده: لارس پیتر هانسن2
مترجم: محمدرضا فرهادی‌پور
هانسن: مقالات متنوعی در مورد زیربنای تئوریک نظریه مالی سطح قیمت‌ها وجود دارد که شما [سیمز (a1980)] و مایک وود‌فورد3 و بقیه از آن دفاع می‌کردید. آیا شما این کارها را توضیحی با جزئیاتی سودمند می‌دانستید؟

سیمز: وودفورد و من تقریبا به‌طور همزمان از زوایای فکری متفاوت درباره این موضوع مقاله نوشتیم. وودفورد به نوشتن در این مورد ادامه داد. اریک لیپر۴ که دانشجوی من در مینه‌سوتا بود، روی وجود موضعی و توصیف وحدت یک تئوری مالی۵ مطالعه کرد [لیپر (۱۹۹۱)]. جان کوکران۶ به توضیح این سفسطه فکری کمک کرد که قید بودجه دولت متفاوت از قید بودجه بخش خصوصی نیست [کوکران (۲۰۰۳)]. این کار از نظر بررسی جزئیات و توصیف‌ و آزمون پایه‌های تئوری سودمند بوده است.
در حال ‌حاضر نیز مقالات دیگری در این زمینه وجود دارد که احتمالا در مورد همان چیزی است که در ذهن شما است. این مقالات به بحث در خصوص این پرسش می‌پرداختند که این تئوری به ‌هیچ ‌وجه عقلانی نیست. تلاش کردم تا درک کنم علت این مخالفت‌ها چیست. نظر کنونی من این است که قوی‌ترین مخالفت‌ها از سوی کسانی مطرح می‌شود که در ذهن‌شان مدلی برعکس مدل‌های استاندارد امروزی مورد استفاده در اقتصاد کلان دارند. در چنین مدلی بانک مرکزی و خزانه‌داری قید بودجه جداگانه‌ای دارند و ما می‌توانیم فرض کنیم که آنها هر کدام به‌طور مستقل ورشکست می‌شوند. در واقع، کارهایی از آن زمان تاکنون انجام داده‌ام که به بحث در مورد مدل‌هایی با این تفکیک [تفکیک میان بانک مرکزی و خزانه‌داری] می‌پردازند [سیمز (a2000)]. در ایالات متحده آمریکا، این دو نهاد تقریبا ارتباطی با هم ندارند، اما به نظر می‌رسد که در اتحادیه اروپا با یکدیگر مرتبط باشند، زیرا در آن‌جا وضعیت نهادی به خوبی نشان می‌دهد که فرض می‌شود خزانه‌داری‌ها می‌توانند ورشکست شوند بدون اینکه بانک مرکزی اروپا ورشکست شود و هم‌چنین به‌نظر می‌رسد که بانک مرکزی اروپا می‌تواند به‌آسانی ورشکست شود، بدون اینکه خزانه‌داری‌ها ورشکست شوند. در چنین فضایی، مفاهیم تئوری بازی ‌روی صحنه می‌آیند و می‌توانید به این نتیجه برسید که تئوری مالی به‌هیچ‌وجه ادامه تئوری سنتی پول‌گرایان نیست. متوجه شدم که این نوع مدل واقعا توصیفی دقیق و جالب‌توجه از تئوری مالی است.
اما منتقدینی که این خط فکری را دنبال کردند- مثلا مک‌کالم۷ (۲۰۰۱) و بیتر۸ (۲۰۰۲)- از مفاهیمی شهودی استفاده کرده‌اند که تنها می‌تواند در مدلی با قیود بودجه جداگانه برای بانک مرکزی و خزانه‌داری تکمیل ‌شوند تا این تئوری را نقد کنند که در مدل‌هایی با یک قید بودجه دولتی واحد کار می‌کند و به نظرم، نقدهایی که متمرکز بر مدلی با دو قید بودجه دولتی بودند، در اصل گمراه شده‌اند.
خط فکری انتقادی دیگر، از سوی افرادی بود که معتقد بودند مفهوم تعادل رقابتی در مدل‌های نظریه مالی سطح قیمت، برعکس مدل‌های استاندارد، نمی‌توانند در چارچوبی دقیق از تئوری بازی حک شوند. البته در ابتدا به‌نظر می‌رسد که مقاله مارکو باستو9 (2002) از چنین ایده‌ای طرفداری می‌کند. اما در شکل نهایی، باستو متذکر می‌شود که براساس دیدگاهی حاصل از تئوری بازی، ناقص‌بودن مشخصات سیاستی در مدل نظریه مالی سطح قیمت تفاوتی با نقص مدل‌های استاندارد اقتصاد کلان ندارد. به‌علاوه، رفع این نقص آسان است به ‌گونه‌ای که در نتیجه آن تعادل نظریه مالی سطح قیمت دقیقا در شکلی ظاهر می‌شود که در اصل تحت مفاهیم رقابتی تعادل مطرح می‌شود.
هانسن: اجازه دهید کمی موضوع بحث را عوض کنیم. بعد از اینکه چندسالی استادیار دانشگاه هاروارد بودید، در سال ۱۹۷۰ به دانشگاه مینه‌سوتا آمدید. تام سارجنت و نیل والاس۱۰ نیز آن زمان در مینه‌سوتا بودند. این اتفاقات همزمان نشان‌دهنده حضور گروهی تاثیرگذار از اقتصاددانان جوان در حوزه اقتصاد کلان بود. آن روزها وضعیت دانشگاه مینه‌سوتا چگونه بود؟
سیمز: مینه‌سوتا جای جالب‌توجهی بود. جک کارکن11 نقش مهمی در استخدام والاس و سارجنت داشت. سارجنت نیز از طریق مکالمه تلفنی به من برای استخدام کمک کرد. دیدن فرآیند تلاش سارجنت برای گسترش شیوه تدریسش در زمینه اقتصاد کلان بسیار جذاب بود و ایده‌های جدیدی نیز در سراسر مینه‌سوتا در حال شکل‌گیری بودند. سارجنت، والاس، کارکن و مونچ12 همگی در زمان‌های مختلف پروژه‌هایی مشترک در خصوص سیاست پولی داشتند که تا حدی، محرک آ‌نها برای این‌کار، دولت فدرال مینیاپولیس بود که این افراد در آنجا جلسات تحقیقاتی نیمه‌وقتی داشتند. در نتیجه، اگرچه من همزمان اقتصادسنجی و اقتصاد کلان را تدریس می‌کردم، اما اقتصاد کلان به شکل هر سه ماه یک بار یا گاهی هر سه ماه و یک سال در میان ارائه می‌شد. روش تدریس سارجنت شدیدا بر ارزش کارهای تجربی همراه با مدل‌های تصادفی ساده تاکید داشت که باعث ایجاد تقاضا برای تدریس اقتصادسنجی شد. در نتیجه، واضح بود هر کسی که بخواهد برای نوشتن رساله‌ای با سارجنت همکاری کند ملزم به یادگیری اقتصادسنجی سری زمانی است. بنابراین، ولو اینکه قطعا تفاوت‌های زیادی در زمینه سیاست‌گذاری و روش‌شناسی بین ما وجود داشت، اما فضای خوبی برای کار به‌وجود آمده بود. فضای گروه آموزشی به اندازه فضای مکان‌هایی که قبلا در آنها بودم، مثبت و همراه با یک رابطه فکری دو طرفه بود.
هانسن: تحقیق شما روی الگوهای خودرگرسیون‌برداری (VAR) تاثیر شگرفی روی تحقیقات کاربردی در علم اقتصاد کلان داشت. احتمالا این موضوع به علت اثرگذاری و جذابیت توامان این روش است.
اگرچه جذابیت مدل‌های VAR تا اندازه‌ای بر پایه شک و بدبینی روی صحت مدل‌های تجربی به ‌شدت پارامتری ‌شده است؛ اما شوک‌ها باید از طریق تئوری مشخص شده باشند. آیا تفکر شما در مورد مساله تشخیص در طول زمان تغییر کرده است؟ تا آنجا که من به‌یاد می‌آورم، در مقاله شما با عنوان «اقتصاد کلان و واقعیت13» [سیمز (b1980)] اصولا از یک مدل شناسایی بازگشتی14 استفاده شده است؟
سیمز: واقعیت این است که دو مدل معین را در آن مقاله مورد بررسی قرار دادم. ظاهرا، بعضی از افرادی که به آن ارجاع داده‌اند، هرگز این مقاله را با جزئیات مطالعه نکرده‌اند. اغلب مشاهده کرده‌ام که این مقاله را به عنوان مرجعی برای این دیدگاه که نتایج را می‌توان از مدل‌های نامعین به‌دست آورد یا اینکه امر تشخیص غیرممکن است، معرفی می‌کنند.
گرچه این حقیقت که در واقع، دو مدل معین در این مقاله وجود دارد معمولا نادیده گرفته می‌شود؛ اما درست است، این مدل‌ها بازگشتی بودند.
هنوز هم به مدل‌هایی که قیود زیادی بر پارامترهای‌شان اعمال شده مشکوکم. فکر می‌کنم که قابل‌اطمینان‌ترین روش برای تحقیق تجربی در اقتصاد کلان، استفاده از فرضیه‌های مبتنی‌ بر «تئوری» است- که واقعا در بسیاری موارد بدیهی به‌نظر می‌رسند- فرضیه‌هایی که تاحد ممکن روشن و خفیف باشند و به توسعه نتایج حاصل از مدل کمک کنند. البته، درحال‌حاضر یک رتبه‌بندی یک‌بعدی از قیدهای تئوریک برای توضیح اینکه این قیود به چه میزان روشن و خفیف هستند، وجود ندارد.
بنابراین، این روش مایل است تا با انواع مختلف مدل‌ها و قیود متفاوت به آزمون مدل بپردازد و در اصل به‌شکل رسمی یا غیررسمی به میانگینی از بین نتایج برسد. زمان نگارش این مقاله فکر می‌کردم که این بهترین راه برای انجام تحقیق است و اکنون نیز همین‌گونه فکر می‌کنم.
شیوه تفکرم از جهاتی تغییر کرده است. اول، اکنون بیشتر اهمیت این مطلب را درک می‌کنم که افراد را وادار به استفاده از مدلی کنیم که از طریق آن قادر به بیان داستان‌هایشان باشند. اگر شما مدل کاملا مشخص‌شده‌ای ندارید که شامل پیش‌بینی رفتاری است که می‌توانید به آن برای هر شوک اعتماد کنید، احتمالا آزمون این قبیل مدل‌ها ارزشمند است.
افراد احساس راحتی بیشتری دارند اگر بتوانید حداقل یک داستان در مورد اتفاقات درون مدل ارائه دهید، به‌گونه‌ای که مدل برای آنها مانند یک جعبه سیاه به نظر نرسد و تا اندازه‌ای، این موضوع، من و لیپر را به سمت ارائه مقاله‌ای با عنوان «به‌سوی یک مدل مدرن اقتصاد کلان قابل‌استفاده برای تجزیه و تحلیل سیاست‌ها15» [لیپر و سیمز (1994)] هدایت کرد.
تغییر دیگری در خط فکری‌ من زمانی شروع شد که برای مدتی با جدیت به ‌دنبال انجام پیش‌بینی بودم. سال‌ها بود که من هر سه ماه یک‌ بار پیش‌بینی تازه‌ای تهیه می‌کردم. متوجه شدم که برای داشتن مدلی که واقعا مناسب باشد، باید فرم یک مدل تقلیل‌یافته دقیق را در اختیار داشته باشم که بتوان در آن از واریانس‌های متغیر در زمان، جملات اختلال غیرمعمولی و پارامترهای متغیر در زمان استفاده کرد.
آن زمان همه این موارد لحاظ شده بود، بعد بردار جمله اختلال در مدل بی‌نهایت بالا بود؛ هر ضریب به یک جمله اختلال مستقل نیاز داشت.
احساس کردم که مدل بیش از اندازه بزرگ شده است و بعد مدل بزرگ‌تر از حد مورد نیاز بود. انگیزه دیگری برای کار با لیپر، این ایده بود که با استفاده از یک مدل تئوریک همراه با تعداد تقریبا اندکی از پارامترها به‌عنوان پایه [تحقیق]، یک [محقق] باید نقطه شروعی برای مدل‌سازی نوسانات زمانی و عدم‌ ایستایی داشته باشد به‌نحوی که به‌شکل ذاتی دارای ابعاد زیادی نباشد. اینها مسیرهایی برای ارزیابی تفکر من در مورد مدل‌های VAR هستند.

پاورقی:
1- Christopher A. Sims
۲- Lars Peter Hansen
3- Mike Woodford
۴- Eric Leeper
5- fiscal theory
۶- John Cochrane
7- McCallum
۸- Buiter
9- Marco Bassetto
۱۰- Neil Wallace
11- Jack Karken
۱۲- Meunch
13- Macroeconomics and Reality
۱۴- Recursive identification
15- Towards a Modern Macro Model Usable for Policy Analysis