چگونه رهبران استراتژیک، استراتژی می‌چینند؟

  کیسینجر صاحب آثار تالیفی بسیاری است. یکی از آخرین کتاب‌‌های او «رهبری: شش مطالعه در استراتژی جهانی» است که در ۲۸آوریل۲۰۲۲ نوشته و منتشر شد. نکته مهم درباره این کتاب این است که در ۹۹سالگی کیسینجر و در کمال سلامت عقل منتشر شد.

  اکونومیست این کتاب را «روشنگر» نامید و از کیسینجر به‌دلیل حذف بخش‌هایی از کتاب درباره ماجرای واترگیت و بمباران کامبوج انتقاد کرد. وال‌‌استریت ژورنال آن را «کتابی فوق‌العاده» نامید که «مجموعه‌‌ای جالب از مطالعات موردی تاریخی» است و آن را در رده‌ کتاب‌‌هایی مانند «معاصران بزرگ» اثر وینستون چرچیل یا «ظهور و سقوط قدرت‌های بزرگ» اثر پل کندی می‌‌نامد. نیویورک‌‌تایمز هم آن را در زمره بهترین کتاب‌‌ها و پرفروش‌‌ترین‌‌های خود جای ‌‌داده است.

  این کتاب عصر شش رهبر بزرگ تاریخی (کنراد آدنائر، شارل دوگل، ریچارد نیکسون، انور سادات، لی کوان یو، مارگارت تاچر) فرازوفرود زندگی آنها، طریقه‌‌ سیاست‌ورزی‌‌شان و تاثیرگذاری بر روزگارشان را به بررسی نشسته است. آنچه این کتاب را جالب‌‌تر می‌‌سازد این است که کیسینجر با تمام این رهبران حشرونشر داشته است و بر اساس تجربه‌‌ای زیسته با این سیاستمداران به شرح سیاست‌ورزی‌‌شان می‌‌پردازد.

  به مناسبت صدمین سالگرد این اسطوره، مقدمه کامل کتاب «رهبری» تقدیم خوانندگان می‌‌شود. لازم به ذکر است تقریبا ۷۰درصد ترجمه‌‌ این کتاب به پایان رسیده است. امیدوارم بتوانم هر چه زودتر این کتاب ارزشمند را روانه‌‌ بازار نشر کنم.

   مقدمه

محورهای رهبری

هر جامعه‌‌ای، صرف‌‌نظر از نظام سیاسی آن، همواره در حال جابه‌جایی میان گذشته‌‌ای است که حافظه‌‌اش را شکل می‌‌دهد و چشم‌‌اندازی از آینده که الهام‌‌بخش سیر تکاملی‌‌اش است. در این مسیر، رهبری امری ضروری است: تصمیماتی باید اتخاذ شود، اعتمادهایی باید به‌دست‌‌ آید، وعده‌هایی وفا شود و راه روبه‌‌جلو پیشنهاد شود. درون نهادهای انسانی -دولت‌ها، ادیان، ارتش‌‌ها، شرکت‌ها، مدارس- «رهبری» برای کمک به مردم به‌‌منظور رسیدن از جایی که در آن هستند به‌‌جایی که هرگز نرفته‌‌اند نیاز است و گاهی اوقات به‌‌ندرت می‌‌تواند این «رفتن» را تصور کند. بدون رهبری، نهادها منحرف می‌‌شوند، دادگاه‌های کشور بی‌‌ربط می‌‌شوند و در نهایت فاجعه.رهبران در تقاطع دو محور فکر و عمل می‌‌کنند: محور اول، بین گذشته و آینده؛ محور دوم، بین ارزش‌های پایدار و آرزوهای کسانی که آنها رهبری‌‌شان می‌‌کنند. اولین چالش آنها «تحلیل» است که با ارزیابی واقع‌‌بینانه از جامعه‌‌شان بر اساس تاریخ، آداب‌‌ورسوم و ظرفیت‌‌ها آغاز می‌‌شود. سپس آنها باید میان آنچه می‌‌دانند (که لزوما برگرفته از گذشته است) با برداشت شهودی که درباره آینده دارند (که ذاتا حدسی و نامطمئن است) تعادل برقرار سازند.

این همین درک شهودی «ره‌نُمایی» است که رهبران را قادر می‌‌سازد تا اهدافی را تعیین و استراتژی‌‌ای را وضع کنند.برای اینکه راهبردها الهام‌‌بخش جامعه باشند، رهبران باید به‌عنوان «مربی» عمل کنند: با اهداف ارتباط برقرار سازند، تردیدها را مرتفع و حمایت‌‌هایی را جلب کنند. درحالی‌‌که دولت، طبق تعریف، انحصار [استفاده از] زور را در دست دارد، اما تکیه بر اجبار نشانه رهبری ناکافی و ناقص است؛ رهبران خوب در مردم خود آرزوی قدم زدن در کنار خویش را برمی‌‌انگیزند. آنها همچنین باید الهام‌‌بخش اطرافیان نزدیک خود باشند تا اندیشه‌ خویش را به شکلی عملیاتی سازند که به مسائل عملی بپردازد.

چنین تیم پیرامونی پویایی، مکمل قابل‌‌مشاهده‌‌ نشاط درونی رهبر است؛ این امر از سفر رهبر پشتیبانی می‌کند و دوراهی تصمیم را تسهیل می‌‌سازد و بهبود می‌‌بخشد. رهبران می‌‌توانند به‌‌واسطه‌‌ ویژگی‌‌های اطرافیان خود بزرگ یا کوچک شوند.ویژگی‌‌های حیاتی یک رهبرِ دارای این وظایف و پل ارتباطی بین گذشته و آینده، «شجاعت» و «شخصیت» هستند: «شجاعت» انتخاب یک مسیر در میان گزینه‌های پیچیده و دشوار (که مستلزم تمایل به فراتر رفتن از مسیر معمول است) و «توانایی شخصیتی» برای حفظ اقدامی که منافع و خطراتش را فقط می‌‌توان در لحظه‌‌ انتخاب به‌طور ناقص نگاه کرد. شجاعت در لحظه‌‌ تصمیم فراخوانی به فضیلت است؛ شخصیت نیز وفاداری به ارزش‌ها را طی یک بازه زمانی طولانی تقویت می‌‌کند.رهبری در دوره‌های گذار بسیار ضروری است؛ یعنی آن‌گاه ‌‌که ارزش‌ها و نهادها ارتباط خود را از دست می‌‌دهند و خطوط کلی یک آینده‌‌ شایسته مورد مناقشه است. در چنین مواقعی، از رهبران خواسته می‌‌شود که به شکل خلاقانه و از راه تشخیص بیندیشند: اینکه منابع رفاه جامعه چیست؟ منابع زوال آن کدام است؟ کدام میراث از گذشته باید حفظ شود، کدام باید سازگار و تطبیق شود و کدام کنار گذاشته شود؟ کدام اهداف شایسته‌‌ تعهد هستند و کدام چشم‌‌انداز را باید رد کرد و مهم نیست چقدر وسوسه‌‌انگیز است؟ و در نهایت، آیا فلان جامعه به‌‌اندازه‌ کافی برای تحمل فداکاری به‌عنوان راهی برای آینده‌‌ای رضایت‌‌بخش‌‌تر مهم و مطمئن هست یا خیر؟

ماهیت تصمیمات نظام رهبری

رهبران به ناگزیر متاثر از محدودیت‌‌ها هستند. آنها «در کمبود» فعالیت می‌‌کنند؛ زیرا هر جامعه‌‌ای با محدودیت‌‌هایی بر توانایی‌‌ها و گستردگی‌‌اش مواجه است که توسط جمعیت‌‌شناسی و اقتصاد دیکته شده است. آنها همچنین «در زمان» فعالیت می‌‌کنند؛ زیرا هر دوره و هر فرهنگی منعکس‌‌کننده‌‌ ارزش‌ها، عادات و نگرش‌‌های غالب خود است که با هم، نتایج موردنظر خود را مشخص می‌‌کند. رهبران «در رقابت» فعالیت می‌‌کنند؛ زیرا آنها باید با دیگر بازیگران - خواه متحدان و خواه شرکای بالقوه یا دشمنان - رقابت کنند؛ بازیگرانی که ایستا نیستند، بلکه سازگار هستند آن هم با ظرفیت‌‌ها و آرزوهای خاص خود. علاوه بر این، رویدادها اغلب بسیار سریع‌‌تر از آن هستند که بتوان برای آنها محاسبات دقیق ارائه داد؛ رهبران باید بر اساس شهود و فرضیه‌هایی که در زمان تصمیم‌‌گیری قابل‌‌اثبات نیستند، قضاوت کنند. مدیریت ریسک به‌‌اندازه مهارت تحلیل برای رهبر حیاتی است.«استراتژی» نتیجه‌‌ای را توصیف می‌‌کند که یک رهبر بر اساس شرایط کمیابی، موقتی بودن، رقابت و سیالیت به آن می‌‌رسد. در یافتن راهی روبه‌‌جلو، «رهبری استراتژیک» را می‌‌توان به عبور از یک طناب تشبیه کرد: همان‌طور که یک آکروبات اگر خیلی ترسو یا خیلی جسور باشد سقوط می‌‌کند، رهبر نیز موظف به حرکت در یک حاشیه باریک است و بین قطعیت‌‌های نسبی گذشته و ابهامات آینده معلق است. جریمه‌‌ جاه‌‌طلبی بیش‌‌ازحد - چیزی که یونانیان آن را غرور می‌‌نامیدند - فرسودگی است؛ درحالی‌‌که بهای تکیه بر افتخارات خود بی‌‌اهمیتی تصاعدی و زوال نهایی است. گام‌‌به‌‌گام، رهبران باید ابزارها را با اهداف و مقاصد را با شرایط منطبق کنند؛ البته اگر قرار باشد به مقصد برسند.

رهبری که یک استراتژیست باشد با یک پارادوکس ذاتی مواجه است: در شرایطی که باید اقدام کند، دامنه‌‌ تصمیم‌‌گیری اغلب زمانی بیشتر است که اطلاعات مربوطه در کمترین حد خود است. تا زمانی که داده‌های بیشتری در دسترس شوند، حاشیه‌ مانور میل به کمترشدن دارد. برای مثال، در اوایل مراحل ساخت تسلیحات استراتژیک یک قدرت رقیب، یا در ظهور ناگهانی یک ویروس تنفسی جدید، وسوسه همانا نگریستن به این پدیده‌ نوظهور به‌عنوان امری گذرا یا قابل‌مدیریت از سوی استانداردهای مستقر است. در زمانی که دیگر نتوان تهدید را انکار کرد یا به حداقل رساند، دامنه اقدام تنگ خواهد شد یا هزینه‌ مقابله با مشکل بیش‌‌ازحد رشد می‌‌کند؛ استفاده نادرست از زمان و محدودیت‌‌ها شروع به تحمیل خود خواهند کرد؛ حتی اجرای بهترین انتخاب‌‌های باقی‌‌مانده نیز پیچیده خواهند شد آن هم با پاداش کمتر برای موفقیت و خطرات جدی‌‌تر در شکست.این زمانی است که غریزه و قضاوت رهبر ضروری باشد. وینستون چرچیل زمانی که در «توفان نزدیک می‌‌شود» (۱۹۴۸) نوشت، آن را خوب فهمیده بود: «از دولتمرد فقط خواسته نمی‌‌شود که به حل‌‌وفصل پرسش‌‌های آسان بپردازد. اینها اغلب خودشان حل‌‌وفصل می‌‌شوند. این جایی است که تعادل دچار لرزش می‌‌شود و تناسب‌‌ها در مه پوشیده می‌‌شوند که فرصتی برای تصمیم‌‌گیری‌‌های نجات‌‌دهنده‌ جهان خود را ظاهر می‌‌سازد.» در مه۱۹۵۳، یک دانشجوی بورسیه‌‌ای آمریکایی از چرچیل پرسید؛ که چگونه می‌‌توان برای رویارویی با چالش‌‌های رهبری آماده شد. پاسخ موکد چرچیل این بود که «تاریخ بخوان، تاریخ بخوان. تمام اسرار سیاستمداری در تاریخ نهفته است.» چرچیل خود دانش‌‌آموز تاریخ و نویسنده برجسته‌‌ای بود که به‌‌خوبی این تداوم را که در درونش کار می‌‌کرد، درک کرده بود. اما دانش تاریخ، اگرچه ضروری است، کافی نیست. برخی مسائل تا ابد «پوشیده در مه» باقی می‌‌مانند و حتی برای دانا و فرهیخته باتجربه هم ممنوع [غیرقابل‌‌دسترس] می‌‌ماند. تاریخ با قیاس، از طریق توانایی تشخیص موقعیت‌‌های قابل‌‌مقایسه به ما چیزهایی می‌‌آموزد. بااین‌‌حال، «درس‌‌های» تاریخ در اصل تقریبی هستند و اینکه رهبران برای تشخیص آنها آزمایش می‌‌شوند و مسوول انطباق با شرایط زمان خودشان هستند. «اسوالد اشپنگلر» فیلسوف تاریخ اوایل قرن بیستم، وقتی رهبر «متولدشده» را «بیش از هر چیز ارزش‌‌گذار - ارزش‌‌گذار انسان‌‌ها، موقعیت‌‌ها و چیزها» توصیف کرد، این وظیفه را به‌دست آورد...[آن هم با توانایی] انجام کار صحیح بدون «دانستن» آن. رهبران استراتژیک همچنین به ویژگی‌‌های هنرمندی نیاز دارند که حس کند چگونه آینده را با استفاده از مواد موجود در زمان حال بسازد و رنگ‌‌آمیزی کند. همان‌طور که «شارل دوگل» در تامل خود درباره‌‌ رهبری با عنوان «لبه شمشیر» (۱۹۳۲) بیان کرد، هنرمند «استفاده از هوش خود را کنار نمی‌‌گذارد» ‌ که به‌‌هرحال منبع «درس‌‌ها، روش‌ها و دانش» است. در عوض، هنرمند به این مبانی «یک قوه‌‌ غریزی خاص که ما آن را الهام می‌‌نامیم» اضافه می‌‌کند که به‌‌تنهایی می‌‌تواند «تماس مستقیم با طبیعت که جرقه‌‌ حیاتی باید از آن بپرد» فراهم کند.به‌دلیل پیچیدگی واقعیت، «حقیقت در تاریخ» با «حقیقت در علم» متفاوت است. دانشمند به دنبال نتایج قابل تایید است؛ رهبر استراتژیک آگاه به لحاظ تاریخی تلاش می‌‌کند تا «بینش عملی» را از «ابهام ذاتی» جدا کند. آزمایش‌‌های علمی نتایج قبلی را پشتیبانی یا درباره آنها تردید ایجاد می‌‌کنند و به دانشمندان این فرصت را می‌‌دهند که متغیرهای خود را اصلاح و آزمایش‌‌های خود را تکرار کنند. استراتژیست‌ها معمولا فقط مجاز به یک آزمون هستند؛ تصمیمات آنها معمولا غیرقابل‌‌برگشت است. بنابراین دانشمند حقیقت را به‌‌صورت تجربی یا ریاضی می‌‌آموزد؛ استراتژیست حداقل تا حدی با قیاس با گذشته استدلال می‌‌کند؛ ابتدا مشخص می‌‌کند کدام رویدادها قابل‌‌مقایسه هستند و کدام نتیجه‌‌گیری‌‌های قبلی مرتبط باقی می‌‌مانند. حتی در این صورت، استراتژیست باید قیاس‌‌ها را با دقت انتخاب کند؛ زیرا هیچ‌‌کس نمی‌‌تواند- به معنای واقعی- گذشته را تجربه کند؛ به تعبیر «یوهان هویزینگا»، مورخ هلندی، تنها می‌‌توان آن را به‌‌گونه‌‌ای تصور کرد که گویی «در مهتاب خاطره» است.انتخاب‌‌های سیاسی معنادار به‌‌ندرت شامل یک متغیر واحد می‌‌شود. تصمیمات عاقلانه مستلزم ترکیبی از بینش‌‌های سیاسی، اقتصادی، جغرافیایی، فنی و روان‌‌شناختی است که همگی از غریزه تاریخ مطلع هستند. «آیزایا برلین» در پایان قرن بیستم، عدم امکان به‌‌کارگیری تفکر علمی را فراتر از وظایفش و در نتیجه چالش پایدار هنر استراتژیست توصیف کرد. او معتقد بود که رهبر، مانند رمان‌‌نویس یا نقاش منظره، باید زندگی را با تمام پیچیدگی خیره‌‌کننده‌‌اش جذب کند:  چیزی که انسان را نادان یا دانا، فهیم یا نابینا می‌‌سازد، بر خلاف باهوش یا مطلع یا آگاه، ادراک طعم‌‌های منحصربه‌‌فرد هر موقعیتی است که هست، در تفاوت‌‌های خاص آن، از آن چیزی که در آن همه حالات دیگر متفاوت است، یعنی جنبه‌هایی  از آن ‌که آن را مستعد درمان علمی نمی‌‌کند.

۶ رهبر در زمینه‌‌ تاریخی خود

این ترکیب «شخصیت» و «شرایط» است که تاریخ را می‌‌سازد و ۶رهبر معرفی‌‌شده در این صفحات - کنراد آدنائر، شارل دوگل، ریچارد نیکسون، انور سادات، لی کوان یو و مارگارت تاچر - همه تحت تاثیر دوره‌‌ شرایط تاریخی دراماتیک خود شکل گرفتند. سپس همه‌‌ آنها معماران تکامل جامعه‌‌شان و نظم بین‌‌المللی در دوره پس از جنگ شدند. من این شانس را داشتم که با هر ۶ نفر زمانی که در اوج نفوذشان بودند دیدار داشته و همکاری صمیمانه‌‌ای هم با نیکسون داشتم. آنها با به ارث بردن دنیایی که قطعیت‌‌هایش با جنگ از بین رفته بود اهداف ملی را بازتعریف کردند، چشم‌‌اندازهای جدیدی را گشودند و به ساختار جدیدی برای دنیای در حال گذار کمک کردند.

هر کدام از این ۶ رهبر، به شیوه خود، راه خویش را از میان کوره‌آتش «جنگ سی ‌ساله دوم» - یعنی مجموعه‌‌ای از درگیری‌‌های مخرب که از آغاز جنگ جهانی اول در اوت ۱۹۱۴ تا پایان جنگ جهانی دوم در سپتامبر۱۹۴۵ آغاز شد، گشود. مانند جنگ سی‌‌ساله اول، جنگ سی‌‌ساله دوم در اروپا آغاز شد؛ اما به جنگی بزرگ‌تر کشیده شد. جنگ سی‌‌ساله‌‌ اول، اروپا را از منطقه‌‌ای که مشروعیت در آن برگرفته از ایمان مذهبی و وراثت سلسله‌‌ای بود، به نظمی دگرگون ساخت که مبتنی بر برابری حاکمیتی دولت‌های سکولار و تمایل به گسترش فرمان‌‌هایش در سراسر جهان دارد. سه قرن بعد، جنگ سی‌‌ساله دوم کل نظام بین‌‌الملل را برای غلبه بر سرخوردگی در اروپا و فقر در بسیاری از نقاط جهان با اصول جدید نظم به چالش کشید.اروپا که در اوج نفوذ جهانی خود وارد قرن بیستم شده بود، آغشته به این اعتقاد بود که پیشرفتش نسبت به قرن‌‌های قبل - اگر نگوییم مقدر است - بی‌‌پایان خواهد بود. جمعیت و اقتصادهای قاره با سرعت بی‌‌سابقه‌‌ای در حال رشد بود. صنعتی شدن و تجارت آزاد فزاینده، موجب زایش رفاه تاریخی بود. نهادهای دموکراتیک تقریبا در هر کشور اروپایی وجود داشت: در بریتانیا و فرانسه غالب بودند، در آلمان امپراتوری و اتریش توسعه‌‌نیافته بوده اما در حال کسب اهمیت بودند و در روسیه‌‌ پیشاانقلابی ابتدایی بودند. طبقات تحصیلکرده‌‌ اروپای اوایل قرن بیستم با باور «لودوویکو ستمبرینی»، اومانیست لیبرال در رمان «کوه سحرآمیز» توماس مان اشتراک نظر داشتند که «امور در مسیر مطلوب تمدن قرار دارد.»

این دیدگاه اتوپیایی در کتاب پرفروش سال۱۹۱۰ روزنامه‌‌نگار انگلیسی «نورمن آنجل» با عنوان «توهم بزرگ» به اوج خود رسید که بیان کرد که وابستگی متقابل اقتصادی فزاینده بین قدرت‌های اروپایی جنگ را به شکل بازدارنده‌‌ای بسیار گران کرد. آنجل مدعی «دوری مقاومت‌‌ناپذیر انسان از تعارض و به‌‌سوی همکاری» شد. این و بسیاری دیگر از پیش‌‌بینی‌‌های قابل‌‌مقایسه در کوتاه‌‌مدت سریع رشد می‌‌کنند؛ شاید قابل‌‌توجه‌‌ترین پیش‌‌بینی، این ادعای آنجل باشد که «دیگر برای هیچ دولتی ممکن نیست دستور نابودی کل جمعیت، زنان و کودکان، به سبک کتاب‌های قدیمی را بدهد.» جنگ جهانی اول خزانه‌ها را خالی کرد، به عمر سلسله‌ها پایان داد و زندگی‌‌ها را متلاشی کرد. این فاجعه‌‌ای بود که اروپا هرگز به‌طور کامل از آن خود را بازیابی نکرد. با امضای توافق‌نامه‌‌ آتش‌‌بس در ۱۱نوامبر۱۹۱۸، نزدیک به ۱۰میلیون سرباز و ۷میلیون غیرنظامی کشته شدند. از هر هفت سربازی که بسیج شده بود، یک نفر هرگز برنگشت. دو نسل از جوانان اروپا تهی شدند؛ مردان جوان کشته شدند، زنان جوان بیوه شده یا تنها ماندند و کودکان بی‌‌شماری یتیم شدند. درحالی‌‌که فرانسه و بریتانیا به عنوان طرف‌‌های پیروز ظاهر شدند، هر دو خسته و از نظر سیاسی شکننده بودند. آلمانِ شکست‌‌خورده که از مستعمراتش محروم و به‌‌شدت بدهکار بود، بین نفرت از فاتحان و درگیری داخلی در میان احزاب سیاسی رقیبش در نوسان بود. امپراتوری‌‌های اتریش-مجارستان و عثمانی فروپاشیدند؛ درحالی‌‌که روسیه یکی از رادیکال‌‌ترین انقلاب‌‌ها در تاریخ را تجربه کرد و اکنون خارج از هر نظام بین‌‌المللی ایستاده است.

در طول سال‌های بین دو جنگ، دموکراسی‌‌ها دچار تزلزل شدند، توتالیتاریسم به راه افتاد و محرومیت قاره را فراگرفت. شور و شوق حماسی سال۱۹۱۴ مدت‌ها بود که فروکش کرده بود، اروپا با پیش‌‌آگاهی آمیخته با تسلیم به استقبال آغاز جنگ جهانی دوم در سپتامبر ۱۹۳۹رفت و این بار، جهان به‌طورکلی در رنج اروپا سهیم بود. از نیویورک، شاعر انگلیسی-آمریکایی «دبلیو.اچ.اودن» می‌‌نویسد:

امواج خشم و ترس

بر روی سرزمین‌‌های روشن

و تاریک زمین به چرخش درمی‌‌آید،

و دغدغه‌‌ زندگی خصوصی ماست؛

بوی غیرقابل ذکر مرگ

توهینی به شب سپتامبر است.

سخنان اودن پیش‌‌گویانه بود. تلفات انسانی ناشی از جنگ جهانی دوم کمتر از شصت میلیون نفر نبود که این رقم هم عمدتا در اتحاد جماهیر شوروی، چین، آلمان و لهستان متمرکز بود. تا اوت۱۹۴۵، از کلن و کاونتری تا نانجینگ و ناکازاکی، شهرها از طریق گلوله‌‌باران، بمباران هوایی، آتش‌‌سوزی و درگیری‌‌های داخلی به ویرانه تبدیل‌‌شده بودند. اقتصادهای ازهم‌‌پاشیده، قحطی گسترده و جمعیت‌‌های فرسوده که در پی جنگ باقی‌‌مانده بودند، از وظایف پرهزینه‌‌ بازسازی ملی هراس داشتند. جایگاه ملی آلمان، تقریبا مشروعیتش، توسط آدولف هیتلر محوشده بود. در فرانسه، جمهوری سوم تحت تاثیر حمله‌‌ نازی‌‌ها در سال۱۹۴۰ فروپاشیده بود و تا سال۱۹۴۴ تازه شروع به بهبودی خود از خلأ اخلاقی کرده بود. از میان قدرت‌های بزرگ اروپایی، بریتانیای کبیر به‌‌تنهایی نهادهای سیاسی قبل از جنگِ خود را حفظ کرده بود؛ اما در عمل ورشکسته بود و به‌‌زودی ‌باید با از دست دادن تدریجی امپراتوری و پریشانی اقتصادی مداوم خود مقابله می‌کرد.

روی هر یک از شش رهبر معرفی‌‌شده در این کتاب، این تحولات اثری پاک نشدنی بر جای گذاشت. اقدام سیاسی کنراد آدنائر (متولد ۱۸۷۶)، که از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۳۳ به‌عنوان شهردار کلن خدمت کرد، شامل دوره‌‌ بین دو درگیری با فرانسه بر سر راینلند و همچنین ظهور هیتلر بود؛ طی جنگ جهانی دوم او دو بار توسط نازی‌‌ها زندانی شد. با آغاز سال۱۹۴۹، آدنائر آلمان را با کنار گذاشتن تلاش چند دهه‌اش برای تسلط بر اروپا، لنگر گرفتن آلمان در اتحاد آتلانتیک و بازسازی آن بر پایه‌‌ای اخلاقی که ارزش‌های مسیحی و اعتقادات دموکراتیکش را منعکس می‌‌کرد، از پایین‌‌ترین نقطه‌‌ تاریخ خود عبور داد.

شارل دوگل (متولد ۱۸۹۰) طی جنگ جهانی اول، دو سال و نیم را به‌عنوان اسیر جنگی در ویلهلمینِ آلمان گذراند؛ در جنگ جهانی دوم، او در ابتدا فرماندهی یک هنگ تانک را بر عهده داشت. سپس، پس از فروپاشی فرانسه، دو بار ساختار سیاسی فرانسه را بازسازی کرد: بار اول در سال۱۹۴۴ برای احیای جوهره‌‌ فرانسه و بار دوم در سال۱۹۵۸ برای احیای روح آن و جلوگیری از جنگ داخلی. دوگل گذار تاریخی فرانسه را از یک امپراتوری شکست‌‌خورده، تقسیم‌‌شده و متفرق به یک دولت ملی با ثبات و مرفه تحت یک قانون اساسی صحیح هدایت کرد. بر این اساس، او فرانسه را به نقش مهم و پایدار در روابط بین‌‌الملل بازگرداند.

ریچارد نیکسون (متولد ۱۹۱۳) از تجربه خود در جنگ جهانی دوم این درس را گرفت که کشورش باید نقشی تقویت‌‌شده در نظم جهانی نوظهور ایفا کند. باوجوداینکه تنها رئیس‌‌جمهور ایالات‌‌متحده بود که از سمت خود استعفا کرد؛ اما بین سال‌های ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۴ تنش‌‌های بالای ابرقدرت‌های جنگ سرد را متعادل و ایالات‌‌متحده را از درگیری در ویتنام خارج کرد. در این فرآیند، او با بازگشایی روابط با چین، یک روند صلحی را آغاز کرد که خاورمیانه را متحول کرد و با تاکید بر مفهوم نظم جهانی مبتنی بر تعادل، سیاست خارجی آمریکا را بر پایه‌‌ جهانی سازنده و مفید قرار داد.

دو تن از رهبران مورد بحث در این صفحات، جنگ جهانی دوم را به‌عنوان رعیت‌‌های استعماری تجربه کردند. انور سادات (متولد ۱۹۱۸)، به‌عنوان یک افسر ارتش مصر، به‌دلیل تلاش در سال۱۹۴۲ برای همکاری با فیلد مارشال آلمانی «اروین رومل» در اخراج انگلیسی‌‌ها از مصر به مدت دو سال زندانی شد و سپس به مدت سه سال - که بیشتر آن در سلول انفرادی بود، پس از ترور «امین عثمان» وزیر دارایی سابق طرفدار انگلیس- زندانی شد. سادات که مدت‌ها با اعتقادات انقلابی و پان عربی تشجیع شده و برانگیخته بود، در سال۱۹۷۰ با مرگ ناگهانی «جمال عبدالناصر» به ریاست‌‌جمهوری مصر رسید که به‌‌واسطه شکست در جنگ۱۹۶۷ با اسرائیل شوکه شده و روحیه‌‌ خود را ازدست‌ ‌داده بود. از طریق ترکیبی هوشمندانه از استراتژی نظامی و دیپلماسی، او سپس تلاش کرد تا سرزمین‌‌های ازدست‌‌رفته‌‌ مصر و اعتمادبه‌‌نفس خود را بازگرداند.

«لی کوان یو» (متولد۱۹۲۳) به شکل ظریفی از اعدام توسط ژاپنی‌‌های اشغالگر در سال۱۹۴۲ گریخت. «لی» تکامل و تحول یک شهر بندری فقیر و چند قومیتی را در لبه اقیانوس آرام که توسط همسایگان متخاصم احاطه‌‌شده بود، رقم زد. زیر نظر او، سنگاپور به‌عنوان یک دولت‌‌شهر امن، با مدیریت خوب و مرفه و با هویت ملی مشترک که در میان تنوع فرهنگی خود وحدت ایجاد می‌‌کند، ظهور کرد.

«مارگارت تاچر» (متولد۱۹۲۵) با خانواده‌‌اش حول رادیو جمع شده و به برنامه‌های زمان جنگ نخست‌‌وزیر «وینستون چرچیل» در طول «نبرد بریتانیا» گوش می‌‌داد. در سال۱۹۷۹، تاچر یک قدرت امپریالیستی سابق را در بریتانیا به ارث برد که با حال و هوای برخاسته از استعفای خسته‌‌کننده به‌دلیل از دست دادن دسترسی‌‌های جهانی و افول اهمیت بین‌‌المللی‌‌اش دست‌‌به‌‌عصا راه می‌‌رفت. او کشورش را از طریق اصلاحات اقتصادی و سیاست خارجی‌‌ای که جسارت و احتیاط را متعادل می‌‌کرد، تجدید کرد.

از جنگ سی‌‌ساله‌‌ دوم، هر ۶رهبر در کنار درک واضحی از ضروری بودن رهبری سیاسی جسورانه و آرزومندانه‌‌ خود درباره آن چیزی که جهان را به بیراهه کشیده است، به نتیجه رسیدند. «اندرو رابرتز» مورخ، به ما یادآوری می‌‌کند که اگرچه رایج‌‌ترین درک از «رهبری» به «خوبی ذاتی» دلالت می‌‌کند، اما رهبری «در واقع از نظر اخلاقی کاملا خنثی است؛ زیرا می‌‌تواند بشر را همان‌طور که به حضیض می‌‌کشاند به اوج آسمان هم هدایت کند. این یک نیروی شکل‌‌پذیر از قدرت «وحشتناک»ی است که ما باید در جهت‌‌گیری آن به سمت اهداف اخلاقی تلاش کنیم.

مظهر رهبری: دولتمرد و آینده‌نگر

بیشتر رهبران آینده‌‌نگر نیستند، بلکه مدیر هستند. در هر جامعه و در هر سطحی از مسوولیت، به مباشران و کارپردازانی روزانه نیاز است تا موسساتی را که به آنها سپرده ‌‌شده است، هدایت کنند. اما طی دوره‌های بحران - چه جنگ، چه تغییرات سریع تکنولوژیک، نابسامانی اقتصادی یا تحولات ایدئولوژیک - مدیریت وضعیت موجود ممکن است خطرناک‌‌ترین مسیر از میان تمام مسیرها باشد. در جوامع خوش‌‌شانس، چنین مواقعی رهبران تحول‌‌آفرین را فرامی‌‌خواند. آنها را می‌‌توان به دو قسم آرمانی تقسیم کرد: دولتمرد و آینده‌نگر.

دولتمردان دوراندیش درک می‌‌کنند که وظایف اساسی دارند. اولین مورد این است که جامعه‌‌ خود را با کنترل شرایط - به‌‌جای تحت‌‌فشار قرار گرفتن توسط آنها- حفظ کنند. چنین رهبرانی تغییر و پیشرفت را پذیرا خواهند شد؛ درحالی‌‌که اطمینان حاصل می‌‌کنند که جامعه‌‌شان حس اساسی «خود» را از طریق تحولاتی که در درون خود تشویق می‌‌کنند، حفظ می‌‌کند. دوم این است که «بینش» را با «احتیاط» تلطیف کنید و حس محدودیت را در خود ایجاد کنید. چنین رهبرانی نه‌‌تنها مسوولیت بهترین، بلکه مسوولیت بدترین نتایج را نیز بر عهده می‌‌گیرند. آنها تمایل دارند از بسیاری از امیدهای بزرگ که با ناکامی مواجه شده، نیات خیر بی‌‌شماری که محقق نشدند، اصرار سرسختانه در امور انسانیِ خودخواهی و قدرت‌‌طلبی و خشونت آگاه باشند. در این تعریف از رهبری، دولتمردان تمایل دارند در برابر این احتمال که حتی خوش‌‌ساخت‌‌ترین برنامه‌ها ممکن است بی‌‌ثمر بمانند یا اینکه شیواترین فرمول‌‌بندی ممکن است انگیزه‌های باطنی را پنهان کند، حصارها و موانعی ایجاد کنند. آنها تمایل دارند به کسانی که سیاست را شخصی می‌‌کنند مشکوک باشند؛ زیرا تاریخ شکنندگی ساختارهایی را که عمدتا به شخصیت‌‌های واحد وابسته است، می‌‌آموزد. آنها بلندپروازانه اما نه انقلابی، در چارچوب آنچه به‌عنوان «بذر تاریخ» درک می‌‌کنند، کار می‌‌کنند، جوامع خود را به جلو می‌‌برند و درعین‌‌حال به نهادهای سیاسی و ارزش‌های بنیادی خود به‌عنوان میراثی می‌‌نگرند که باید به نسل‌‌های آینده منتقل شود (البته با تغییراتی که جوهر آنها را حفظ می‌‌کند). رهبران خردمند در قالب سیاستمدار تشخیص می‌‌دهند که شرایط جدید چه زمانی نیاز به فراتر رفتن از نهادها و ارزش‌های موجود دارد. اما آنها می‌‌دانند که برای پیشرفت جوامعشان، باید اطمینان حاصل کنند که تغییر فراتر از آن چیزی نیست که می‌‌تواند حفظ شود. چنین دولتمردانی شامل رهبران قرن هفدهمی که نظام دولتی وستفالیا را شکل دادند و همچنین رهبران اروپایی قرن نوزدهم مانند پالمرستون، گلادستون، دیزرائیلی و بیسمارک می‌‌شوند. در قرن بیستم، تئودور و فرانکلین روزولت، مصطفی کمال آتاتورک و جواهر لعل نهرو همگی رهبرانی در قالب دولتمرد بودند.

نوع دوم رهبران -رهبر آینده‌‌نگر- نهادهای غالب را کمتر از منظر «احتمال» می‌‌نگرند تا از دیدگاه امر «ضروری». رهبران آینده‌نگر به رویاهای متعالی خود به‌عنوان دلیلی بر حقانیت خویش استناد می‌‌کنند. آنها با طلب یک فضای بی دروپیکر یا یک بوم نقاشی که طرح‌های خود را روی آن بکشند، پاک کردن گذشته (گنجینه‌های آن و دام‌هایش) را به‌عنوان یک کار اصلی در نظر می‌‌گیرند. فضیلت آنها در این است که آنچه را که ممکن است بازتعریف می‌‌کنند؛ آنها «مردان نامعقولی» هستند که جورج برنارد شاو «همه پیشرفت‌‌ها» را به آنها نسبت داد. رهبران آینده‌نگر با باور به راه‌‌حل‌‌های نهایی، به تدریجی‌گرایی به‌عنوان امتیازی غیرضروری به زمان و شرایط بی‌‌اعتماد هستند؛ هدف آنها فراتر رفتن از وضعیت موجود است نه مدیریت آن. آخناتون، ژاندارک، روبسپیر، لنین و گاندی از رهبران آینده‌نگر تاریخ هستند.

خط تقسیم بین این دو حالت یا قالب ممکن است مطلق به نظر برسد؛ اما به‌‌ندرت نفوذناپذیر است. رهبران می‌‌توانند از یک حالت به حالت دیگر بروند یا از یکی وام بگیرند؛ درحالی‌‌که تا حد زیادی با روش‌های دیگری زندگی می‌‌کنند. چرچیل در «سال‌های برهوتی» و دوگل به‌عنوان رهبر فرانسه آزاد، برای این مراحل از زندگی‌‌شان، مانند سادات پس از سال۱۹۷۳، به همین رده‌‌بندی تعلق داشتند. در عمل، هر یک از ۶رهبر معرفی‌‌شده در این کتاب، یک ترکیبی از این دو گرایش، هرچند با تمایل به سمت دولتمردگونه دارند.برای روزگاران کهن، ترکیبی بهینه از این دو سبک در رهبری «تمیستوکلس»، رهبر آتنی که دولت‌‌شهرهای یونان را از جذب شدن در امپراتوری ایران نجات داد، نمود می‌‌یابد.

توسیدید، تمیستوکلس را به‌عنوان «بهترین قاضی در آن بحران‌‌های ناگهانی که به تامل اندک یا عدم تامل اعتراف می‌‌کنند و بهترین پیامبر آینده، حتی تا دورترین احتمالاتش» توصیف کرد.رویارویی بین این دو حالت یا قالب غالبا بی‌‌نتیجه و ناامیدکننده است که برخاسته از معیارهای متمایز موفقیت آنها است: آزمون دولتمردان دوام ساختارهای سیاسی در شرایط استرس/ فشار است؛ درحالی‌‌که آینده نگران دستاوردهای خود را بر اساس معیارهای مطلق ارزیابی می‌‌کنند. اگر دولتمرد راه‌های عمل ممکن را بر اساس سودمندی و نه «حقیقت» آنها ارزیابی کند، آینده‌نگر این رویکرد را هتک حرمت و پیروزی مصلحت بر اصل جهانی می‌‌داند. برای دولتمردان، مذاکره مکانیسم ثبات است؛ برای رهبر آینده‌نگر می‌‌تواند وسیله‌‌ای برای تغییر یا تضعیف مخالفان باشد و اگر به نظر دولتمرد، حفظ نظم بین‌‌المللی فراتر از هرگونه مناقشه در آن باشد، رهبران آینده‌نگر بر اساس هدف خود هدایت می‌‌شوند و می‌‌خواهند نظم موجود را بر هم بزنند.

هر دو شیوه‌ رهبری، به‌‌ویژه در دوره‌های بحران، دگرگون‌‌کننده و تحول‌ساز بوده‌‌اند؛ اگرچه سبک آینده‌نگر که نماینده لحظات تعالی است، معمولا شامل جابه‌‌جاشدگی و رنج بیشتری است. هر رویکرد دشمن خود را نیز دارد. دشمن دولتمرد این است که تعادل، اگرچه ممکن است شرط ثبات و پیشرفت بلندمدت باشد، حرکت خود را فراهم نمی‌‌کند. از نظر رهبر آینده‌نگر، خطر این است که خلق‌‌وخوی وجدآمیز بشریت را در وسعت دید غوطه‌ور می‌‌سازد و فرد را به شیء تقلیل می‌‌دهد.

فرد در تاریخ

ویژگی‌‌های شخصی یا شیوه‌های عملکرد رهبران هرچه که باشد؛ اما آنها ناگزیر با چالشی بی‌‌امان مواجه می‌‌شوند: جلوگیری از غلبه‌‌ خواسته‌های زمان حال بر آینده. رهبران عادی به دنبال مدیریت فوری هستند؛ رهبران بزرگ تلاش می‌‌کنند جامعه‌‌ خود را به سطح دیدگاه‌های خویش ارتقا دهند. چگونگی رویارویی با این چالش تا زمانی مورد بحث بوده است که بشریت رابطه‌ بین «اراده داشتن» و «اجتناب‌‌ناپذیر» را در نظر گرفته است. در جهان غرب از قرن نوزدهم به بعد، راه‌‌حل به‌طور فزاینده‌‌ای به تاریخ نسبت داده می‌‌شد؛ به‌‌گونه‌‌ای‌که گویی وقایع، مردان و زنان را تحت تاثیر فرآیند وسیعی قرار می‌‌دهد که آنها ابزارش بودند، نه خالق آن. در قرن بیستم، بسیاری از محققان، مانند مورخ برجسته‌‌ فرانسوی، «فرنان برودل»، اصرار بر این داشتند که افراد و رویدادهایی را که آنها شکل می‌‌دهند صرفا به‌عنوان «آشفتگی‌‌های سطحی» و «قله‌های کف» در دریای وسیع‌‌تری از جزر و مدهای وسیع و غیرقابل‌‌اجتناب ببینند. متفکران پیشرو -مورخان اجتماعی، فیلسوفان سیاسی و نظریه‌‌پردازان روابط بین‌‌الملل به یکسان- نیروهای نوپا را با قدرت سرنوشت آغشته کرده‌‌اند. قبل از «جنبش‌‌ها»، «ساختارها» و «توزیع قدرت» به انسان گفته می‌‌شود که بشریت از هر انتخابی محروم است و در نتیجه، نمی‌‌تواند از همه‌‌ مسوولیت‌‌ها صرف‌‌نظر کند. اینها البته مفاهیم معتبر تحلیل تاریخی هستند و هر رهبری باید از نیرویشان آگاه باشد. اما آنها همیشه از طریق عامل انسانی اعمال می‌‌شوند و از طریق ادراک انسانی تصفیه می‌‌شوند. از قضا، هیچ ابزار کارآمدتری برای تثبیت بدخیم قدرت توسط افراد به‌‌اندازه‌‌ تئوری‌‌های قوانین اجتناب‌‌ناپذیر تاریخ وجود نداشته است.

مساله‌ای که مطرح می‌‌شود این است که آیا این نیروها بومی‌‌اند یا در معرض کنش اجتماعی و سیاسی هستند. فیزیک می‌‌گوید که واقعیت با فرآیند مشاهده تغییر می‌‌کند. تاریخ به‌طور مشابه می‌‌آموزد که مردان و زنان محیط خود را با تفسیری که از آن می‌‌کنند، شکل می‌‌دهند. آیا افراد در تاریخ اهمیت دارند؟ یکی از معاصران سزار، لوتر یا گاندی، چرچیل یا فرانکلین دلانو روزولت به‌‌ندرت به طرح چنین پرسشی فکر می‌‌کند. این صفحات به رهبرانی می‌‌پردازد که در رقابت پایان‌‌ناپذیر بین «اراده داشتن» و «اجتناب‌‌ناپذیر» فهمیدند که آنچه اجتناب‌‌ناپذیر به نظر می‌‌رسد توسط عامل انسانی چنین می‌‌شود. آنها اهمیت داشتند؛ زیرا از شرایطی که به ارث برده بودند فراتر رفتند و به این‌ ‌وسیله جوامع خود را به مرزهای ممکن رساندند.

کتاب کیسینجر copy