برش‌هایی از زندگی
احمد ناصری
روز ملی سینما روز به خاطر آوردن و خاطره بازی است؛ می‌شود با هر سن و سالی گوشه ای تکیه کرد و به گذشته نگاهی انداخت و آهی کشید. آه از روزهای رفته و خاطرات فیلم های کوچک و بزرگ.

«فرمان» ی که با نگاه جدی و غریب در بیمارستان قدم می‌زند و به سمت مادر پیر می‌رود و او را به آغوش می‌گیرد. فرمان پناهگاه مادر است و پناهگاه یعنی چیزی به نام سینما و تاثیر‌گذاری آن. همین حجم تاثیرگذاری است که ما را همراه می‌کند و تنفرمان را نسبت به متجاوزان نشان می‌دهد. هرچند یار و قهرمان دشنه بخورد و آه مردانگی‌اش دل بیننده را به درد آورد و قیصر_ برادر کوچک تر و قهرمان قصه ما را_ با زجر و ناتوانی صدا بزند. نامردها نفس کشیدن را از او گرفتند و دیگر رمقی برایش نگذاشتند. خواهر و برادر رفتند و برادر کوچک‌تر طغیان کرد تا در مقابل این جانیان سر خم نکند.
روز ملی سینما روز به خاطر آوردن است؛ مش حسن را به‌یاد آورید که چگونه گاو خود را در آب می‌شست و سر او را نوازش می‌کرد و لبخند می زد. او عاشق و وابسته «گاو»ش است و زندگی‌اش در آن خلاصه می‌شود. گاو مُرد. گاو مَش حسن رفت و حالا دیگر مش حسنی وجود ندارد که بخواهد با گاو خود زندگی کند و زندگی رنگ و بویی داشته باشد. او دیگر مش حسن نیست:«من مش حسن نیستم.من گاو مش حسنم.» او علف می‌خورد. مش حسن غیب شده و حالا گاوش در طویله مانده و به زندگی ادامه می‌دهد.

روز ملی سینما روز شور و سرزندگی است؛ حسن کچل علی حاتمی و رقصیدن و سوال کردن‌هایش. با شهر فرنگ شروع می‌شد و حسن از خانه بیرون می‌رفت و شروع داستان. حسن از عمر خود به همزداش می‌داد که به «چهل گیس» برسد اما هر بار راه را اشتباه می‌رفت و در جایی دیگر سبز می‌شد. حسن همانگونه که نقص‌هایی داشت به دنبال یار (صدا) می‌رفت تا خود را کامل کند و آرام بگیرد. او مسیر سختی داشت اما بلاخره به چهل گیس رسید و کام همه‌مان را شیرین کرد.

روز ملی سینما روز داش آکل‌های زمانه است؛ همان‌هایی که فضایل نیکشان برای شمردن زیاد است و مردانگی‌شان زبانزد خاص و عام. عشق دختر، داش آکل را به دنیایی می‌برد که معلوم نیست چگونه رنج آن را تحمل می‌کند اما ضربات آن عشق آنقدر سهمگین است که در انتها به پشت داش آکل فرو می‌رود. کاکا رستم، دشمن داش آکل کار خود را کرد و با نامردی تمام از پشت قمه می‌زند و زیر آن باران سیل‌آسا مردی را به زمین می‌اندازد که همه شیراز او را قبول دارند. داش آکل به روبه‌رو خیره می‌شود و آخرین گفته‌هایش به کاکا دقیقا تداعی می‌گردد.«تو آبروی هر چی مرده بردی کاکا.کاری می‌کنم که از فردا تو شیراز لچک سرت بکنی.» اما فرصت آن را هم به او نداد و نفسش را برید.

روز ملی سینما یعنی ساده نگریستن و صداقت به چیزهایی که اطراف ما وجود دارد و ما به آن توجه نمی‌کنیم؛ یعنی «طبیعت بی‌جان» سهراب شهید ثالث.طبیعتی که اتفاقا جان دارد و جانش را از همان پیرمرد سوزنبان می‌گیرد. زن پیری که می‌سازد و در نقطه‌ای دور افتاده همراه با سوزنبان پیر روزگار می‌گذراند و شکوه‌ای ندارد اما حکم بازنشستگی پیرمرد می‌آید و گویی حکم مرگش را امضا زده‌اند. دیگر زندگی چه معنایی می‌تواند برای او داشته باشد ؟ قطار او آمده و حال باید سوار شود. دنیا همین است. روزی می‌آیی و روزی می‌روی.

روز ملی سینما یعنی نمایش عجز و درماندگی آن‌هایی که شجاعانه رفتند و در مقابل دشمن ایستادند و حالا مستاصل مانده‌اند و در تلاش هستند خود را بیابند؛یعنی « آژانس شیشه‌ای».حاج کاظم درمانده حتی پیشنهاد گرو ماشین را می‌دهد تا بتواند بلیت سفر را تهیه کند اما کسی به او توجهی نمی‌کند. او مجبور است. مجبور است که گروگان‌گیری کند. عباس بسیجی شهرستانی ترکش خمپاره‌ای را حمل می‌کند که یادگار سال‌های جنگ است و حالا باید مداوا شود. روز ملی سینما یعنی روز حاج کاظم‌هایی که باید قدرشان را دانست و به یادشان بود.
روز ملی سینما یعنی همه این هایی که در بالا گفتیم و همه آن هایی که کمبود سطور و دلتنگی قلم نگذاشت به زبان بیاوریم. یعنی اهمیت دادن به سینما و چیزی به نام سینمای ملی. یعنی ارج نهادن به گنجینه‌ها و نگهداری از آثار گذشتگان. همان‌هایی که سال‌هایی دور ساختند و حال دیگر یادشان با ماست. یعنی نگران سینما بودن و مطالبه تصویر کردن این روزها هر چند تراژیک‌وار. یعنی اهمیت دادن و ارزش گذاشتن بر تمام ابعادی(فیلم کوتاه،فیلم مستند و...) که اندیشه‌ساز است و جریان‌ساز.
روز ملی سینما یعنی اهمیت دادن به زندگی.