بیل گیتس: تحلیل‌تان سرسری و ساده‌انگارانه است
عجم اوغلو و رابینسون: کتاب را دوباره بخوانید ترجمه: الهام محتشم
بیل گیتس، در مقام ثروتمندترین مرد جهان پس از انتشار کتاب «چرا کشورها شکست می‌خورند»، نوشته دارون عجم اوغلو و جیمز.ای. رابینسون، نقدی بر این کتاب نوشت و نویسندگان را متهم به «نگاه سرسری به تاریخ و موضوع رشد اقتصادی» کرد. نویسندگان کتاب نیز در مقام پاسخ برآمدند و جوابیه‌ای بر نقد بیل گیتس نوشتند که در واقع نشانگر دید انتقادی آنها به عملکرد این غول مایکروسافت است. حاصل این نقد‌های تند و تیز، خواندنی و تامل‌برانگیز است و به‌خوبی نشان می‌دهد که انتقاد به نهادهای بهره‌کش سیاسی و اقتصادی در غرب، وارد چه فرآیند و مرحله‌ای شده است.

معمولا در مورد کتاب‌هایی که نقد و بررسی و معرفی می‌کنم دیدگاه مثبتی دارم اما یک کتاب هست که مایلم در مورد آن بحث کنم.
چرا برخی کشورها پررونق بوده‌اند و در ایجاد شرایط مناسب زندگی برای شهروندان شان موفق عمل کرده‌اند درحالی‌که دیگر کشورها از این رونق برخوردار نبوده‌اند؟ این موضوع برای من از اهمیت زیادی برخوردار است، بنابراین اخیرا بسیار مشتاق بودم که کتابی دقیقا در این خصوص بخوانم.
«چرا کشورها شکست می‌خورند»، کتابی است ساده با داستان‌های جالب تاریخی در مورد کشورهای مختلف. کتاب بحثی را پیش می‌کشد که به طرز خوشایندی ساده است: کشورهایی در درازمدت دوام آورده و موفق می‌شوند که دارای نهادهای اقتصادی و سیاسی فراگیر و نه «بهره‌کش»اند.
گرچه؛ کتاب نهایتا مایه ناامیدی است، از نظر من تحلیل نویسندگان کتاب گنگ و سرسری و ساده‌انگارانه است. با این حال غیر از نگاه «فراگیر در برابر بهره‌کش» نسبت به نهادهای سیاسی و اقتصادی؛ تمام عوامل دیگر از جمله تاریخ و منطق، عمدتا نادیده گرفته شده‌اند. اصطلاحات مهم، در واقع تعریف نمی‌شوند و نویسندگان، اصلا توضیح نمی‌دهند که چگونه یک کشور می‌تواند به‌سوی داشتن نهادهای «فراگیر» بیشتر حرکت کند. به‌طور مثال، کتاب ازحیث تاریخی به عقب باز می‌گردد تا در خصوص رشد اقتصادی در طی امپراتوری رومیان صحبت کند و مشکل درست همین‌جاست که تا پیش ازسال ۸۰۰ میلادی، اقتصاد، تقریبا همه جا برپایه کشاورزی مبتنی بر غذا وجود داشت؛ بنابراین این واقعیت که ساختارهای متفاوت حکومت رومیان کمابیش «فراگیر» بوده‌اند، بر رشد اقتصادی تاثیرگذار نبوده است.
نویسندگان زمانی که می‌خواهند سقوط ونیز را به افت فراگیری نهادهای آن نسبت دهند، دیدگاهی به‌شدت ساده‌انگارانه ارائه می‌کنند. واقعیت این است که ونیز سقوط کرد چون پای رقابت‌ها به میان آمد. تغییر در فراگیری و گستردگی نهادهای آن بیشتر پاسخی به این مساله بود تا موجب مشکل. حتی اگر ونیز موفق شده بود از این فراگیری نهادها حفاظت کند، قادر نبود از دست دادن تجارت ادویه را جبران کند. وقتی کتابی تلاش می‌کند با یک فرضیه همه چیز را توضیح دهد، شما با مثال‌های نامعقولی از این دست روبه‌رو خواهید شد.
مورد دیگری که موجب تعجب و شگفتی من شد، نگاه نویسندگان به سقوط تمدن مایاست. آنها اختلافات داخلی را که خود نشان فقدان نهادهای فراگیر بوده دلیل سقوط تمدن مایا می‌دانند. اما اینجا دلیل اولیه نادیده گرفته می‌شود: آب و هوا و دسترسی به آب، بهره‌وری سیستم کشاورزی را کاهش داده در نتیجه بنیان ادعاهای رهبران مایا مبنی بر اینکه قادرند آب و هوای خوب پدید آورند، تضعیف شد.
نویسندگان بر این باورند که پیش از آنکه رشد اقتصادی قابل دستیابی باشد، «فراگیری نهاد سیاسی» باید در اولویت قرار گیرد. هنوز هم بیشتر نمونه‌های رشد اقتصادی در ۵۰ سال گذشته و رشد اقتصادی معجزه آسا در آسیا مانند نمونه‌های هنگ‌کنگ، کره، تایوان و سنگاپور زمانی اتفاق افتاد که سیستم سیاسی این کشورها بیشتر به سمت انحصارگرایی (بهره‌کشی) حرکت کرد!
در مواجهه با مثال‌های متعدد وقتی مساله از این قرار نیست، نویسندگان اظهار می‌کنند که چنانچه «فراگیری» وجود نداشته باشد، رشد اقتصادی تداوم نخواهد یافت. به هر روی، حتی در بهترین شرایط هم رشد اقتصادی به خودی خود دوام نخواهد آورد. تصور نمی‌کنم این نویسندگان حتی بر این باور باشند که «رکود بزرگ»؛ رکود اخیر ژاپن یا بحران‌های مالی جهانی در طول چند سال گذشته به‌دلیل زوال فراگیری (decline in inclusiveness) رخ داده باشند.
نویسندگان کتاب، «نظریه مدرن‌سازی» مبنی بر اینکه گاهی یک رهبر قدرتمند قادر است تصمیمات درستی را برای کمک به رشد اقتصادی کشور اتخاذ کند و سپس شانس بیشتری وجود خواهد داشت که کشور به سوی داشتن سیستم سیاسی «فراگیرتر» سوق پیدا کند، به استهزاء می‌گیرند. کره و تایوان نمونه‌های خوبی از این دست هستند. کتاب همچنین دوران باورنکردنی رشد و نوآوری در چین بین سال‌های ۸۰۰ تا ۱۴۰۰ را نادیده می‌گیرد. در این دوره ۶۰۰ ساله، چین دارای پویاترین اقتصاد جهان بود و چینی‌ها نوآوری‌های بسیار عظیمی مانند ذوب‌آهن و کشتی‌سازی را عرضه کردند. همان‌طور که نویسندگان مطرح بسیاری اشاره کرده‌اند؛ این مساله ابدا با اینکه اقتصاد و سیاست چین چقدر فراگیر بود، نسبتی ندارد و تمامابه جغرافیا، زمان‌بندی و رقابت میان امپراتوری‌ها مرتبط است. نویسندگان چین مدرن را نمی‌پذیرند، زیرا دوره گذار از مائوتسه‌دونگ به دنگ شیائوپینگ با تغییراتی که منجر به ایجاد نهادهای سیاسی فراگیرتر باشد، همراه نبود. هنوز هم چین، تا حد زیادی، معجزه‌ای در رشد اقتصادی پایدار محسوب می‌شود. تصور می‌کنم همه موافق باشند که چین نیازمند آن است که سیستم سیاسی خود را به سمت فراگیرتر شدن تغییر دهد. اما صدها میلیون چینی که شیوه زندگی شان در سال‌های اخیر به شدت متحول شده است، احتمالا با این ایده که رشد اقتصادی آنها «انحصارگرایانه» بوده است، مخالفند. من از نویسندگان کتاب بسیار خوش‌بین‌تر هستم که ادامه تغییرات تدریجی بدون بی‌ثباتی، چین را همچنان در مسیر درست حرکت خواهد داد.
این دوره گذار اقتصادی باورنکردنی در چین طی بیش از سه دهه گذشته رخ داد، زیرا رهبری چین، اقتصاد سرمایه‌داری را که شامل دارایی خصوصی، بازار‌ها و سرمایه‌گذاری در تاسیسات زیر بنایی و آموزشی است، پذیرفت.
این موضوع به بدیهی‌ترین فرضیه در رشد اقتصادی اشاره می‌کند، مبنی بر اینکه استقلال سیستم سیاسی قویا با پذیرش اقتصاد کاپیتالیستی متناظر است. وقتی کشوری بربهبود آموزش و ساخت تاسیسات زیربنایی متمرکز می‌شود، و از نرخ‌گذاری بازار بهره می‌برد تا مشخص کند منابع چگونه باید اختصاص یابند، آن وقت است که به سمت رشد اقتصادی گام برمی‌دارد. این آزمایش نسبت به آنچه نویسندگان پیشنهاد می‌کنند از شفافیت بیشتری برخورداراست و از دید من، با این واقعیت که باگذشت زمان چه اتفاقی رخ داده است، بیشترین مناسبت را دارد.
نویسندگان با حمله شدید به کمک‌های خارجی به‌کار خود پایان می‌دهند و براین باورند که این کمک‌ها بیشتر اوقات کمتر از ۱۰ درصد در اختیار دریافت‌کنندگان مورد نظر قرار می‌گیرند. آنها برای نمونه به افغانستان استناد می‌کنند و از آنجا که افغانستان منطقه‌ای جنگی است و کمک‌ها به خاطر اهداف مرتبط با جنگ به سرعت افزایش می‌یابند؛ گمراه‌کننده است. تردید اندکی وجود دارد که این کم‌اثرترین کمک خارجی است اما این اصلا مثال مناسبی نیست.
به‌عنوان نکته پایانی باید اشاره کنم که کتاب با مقایسه نحوه کسب درآمد من با کارلوس اسلیم* و ثروتی که در مکزیک به دست آورد، از من به خوبی یاد می‌کند. گرچه من اندیشه‌های خوب را گرامی می‌دارم، تصور می‌کنم نویسندگان در مورد اسلیم انصاف را رعایت نکرده‌اند؛ تقریبا با اطمینان می‌توان گفت رقابتی که در مکزیکو حاکم است نیازمند محکم شدن است اما من اطمینان دارم مکزیک با کمک‌های اسلیم در ایجاد کسب و کار، از رفاه بیشتری برخوردار است.

پاسخ به بیل گیتس
کتاب اخیر ما «چرا کشور‌ها شکست می‌خورند»، از جانب کسانی که جغرافیا و فرهنگ را دلایل ریشه‌ای فقر می‌دانند؛ هدف شدیدترین حمله‌ها و انتقادها قرار گرفته است.
شاید چندان شگفت انگیز نباشد که بیل گیتس- رئیس میلیاردر یک بنیاد خیریه- به‌دلیل مساعدت‌هایش به کمک‌های بین‌المللی به مقوله علاقه‌مند شده است. نقد او از کتاب ما نه‌تنها مشخصا منصفانه نبود بلکه در بسیاری از موارد نادرست نیز بود. نقد گیتس ناامیدکننده بود ولی نه فقط به‌دلیل مخالفت با ما. ما ازنظر آکادمیک انتظارش را داشتیم. این پژوهش تماما راجع به بحث، تضارب آرا و یافتن شواهد جدید، بسط مفاهیم و دیدگاه‌های جدید و نزدیک‌تر شدن به حقیقت است. افسوس، تلاش گیتس از این جهت شکست می‌خورد. عدم توانایی او برای درک حتی ابتدایی‌ترین نظریه ما به این معنا است که نقد او در ارائه بحثی راهگشا شکست خورده است. با این همه به‌دلیل توجه بی‌اندازه‌ای که این نقد ایجاد کرده است، ما احساس کردیم ضروری است که به آن پاسخ دهیم.
برای شروع، گیتس اظهارات نسبتا مبهمی در خصوص کتاب ابراز می‌کند مانند تاکید او بر اینکه «اصطلاحات مهم واقعا تعریف نمی‌شوند»؛ در واقع تمام مفاهیم مهمی که در کتاب از آنها بهره برده‌ایم تعریف می‌شوند، کافی است کتاب را بخوانید. تاکیدات دیگر او نیز نه‌تنها نشان‌دهنده آن است که گیتس تا چه حد با ادبیات آکادمیک ناآشنا است - که البته قابل درک است - بلکه حاکی از آن است که او در واقع به خود زحمت نداده به کتاب شناختی و منابع ارائه شده در پایان کتاب رجوع کند. او می‌نویسد «نویسندگان سقوط ونیز را به افت فراگیری نهادهای آن نسبت می‌دهند. واقعیت این است که ونیز سقوط کرد چون پای رقابت‌ها به میان آمد. تغییر در فراگیری و گستردگی نهادهای آن بیشتر پاسخی به این مساله بود تا منبع مشکل. حتی اگر ونیز موفق شده بود از این فراگیری نهادها حفاظت کند، قادر نبود ازدست دادن تجارت ادویه را جبران کند.» این نگاه به فقدان آگاهی از تاریخ برمی‌گردد. ونیز به این دلیل که تجارت ادویه را ازدست داد سقوط نکرد، اگر مساله این بود، سقوط باید در آخر قرن پانزدهم آغاز می‌شد، اما زوال، به‌خوبی از میانه قرن چهاردهم آغاز شده بود. به‌طور کلی، پژوهشی که توسط دیه‌گو پاگا و دنیل ترفلر انجام شده است نشان می‌دهد که رونق و ثروت ونیز هیچ ارتباطی با رقابت‌ها یا تجارت ادویه نداشت.
به همین ترتیب، گیتس تصور می‌کند که «وضعیت هوا» عامل سقوط مایا بود. گرچه بحث علمی درخصوص علل فروپاشی تمدن مایا وجود دارد، تا جایی که دانش‌مان به ما می‌گوید، هیچ بحث معتبری فروپاشی این تمدن را به هوا مرتبط ندانسته و در عوض؛ بیشتر بر نقش نبردهای درون شهری و سقوط تعداد زیادی از نهادها تاکید شده است. کتاب چنان‌که گیتس در نقد خود اظهار کرده دوران باورنکردنی رشد و نوآوری در چین بین سال‌های ۸۰۰ تا ۱۴۰۰ را نادیده نمی‌گیرد، ما درباره این دوره بحث کرده‌ایم و توضیح داده‌ایم که چرا این دوره به یک رشد اقتصادی ثابت منجر نشد.
گیتس در جایی اشاره می‌کند که «کتاب از من به خوبی یاد می‌کند» متاسفیم که چنین نبوده است. ما روشن کرده‌ایم که گیتس هم درست مانند مرد متنفذ ارتباطات؛ کارلوس اسلیم، تمایل زیادی به ایجاد حقوق انحصاری داشت. او تلاش کرد اما شکست خورد. آنچه کتاب ما از آن به‌خوبی یاد می‌کند نهادهای آمریکایی هستند مانند وزارت دادگستری که گیتس و مایکروسافت را از دخالت در بازار باز داشت. ما می‌گوییم «متاسفانه، قهرمان‌های بسیار معدودی در این کتاب حضور دارند» بیل گیتس از آنها نیست.
در جای دیگری، گیتس می‌نویسد کتاب ما «تا حد زیادی درمورد اسلیم منصف نبوده است». او ادعا می‌کند که «مکزیک با کمک‌های اسلیم در ایجاد کسب‌وکار، از رفاه بیشتری برخوردار است» اما این گفته یک بار دیگر برعدم درک نظریه اصلی ما حکایت می‌کند. ما معتقد نیستیم اسلیم، فاسد و علت ریشه‌ای مشکلات مکزیک است. ما استدلال می‌کنیم که سرمایه‌گذاران بلندپروازی مانند اسلیم و گیتس برای جامعه مفید خواهند بود اگر نهادهای فراگیر آنها را محدود سازد و اینکه در غیر این صورت آنها بیشتر به منابع خود خدمت خواهند کرد. مراد ما رسیدن به وضعیتی است که درآن افرادی مانند اسلیم (و صدها فرد مستعد دیگر، سرمایه‌گذارانی باشند که هرگز به‌دلیل سیستم ضعیف آموزشی کشور یا به‌دلیل قوانین رقابت، فرصت رشد پیدا نکنند) در بستر نهادهای اقتصادی فراگیر عمل کرده و در نتیجه جامعه خود را در سطحی بسیار وسیع‌تر توسعه دهند.
گرچه جهت اطلاع، پیش از معرکه گرفتن برای اسلیم، گیتس شاید مایل باشد گزارش سازمان همکاری اقتصادی و توسعه (OECD) را در خصوص سیاست‌ها و سازوکارهای ارتباطات در مکزیک مطالعه کند که هزینه اجتماعی حق انحصاری اسلیم را معادل ۱۲۹ میلیارد دلار تخمین زده‌اند.
آخرین لیست فوربس از ثروتمندترین افراد جهان (در سال ۲۰۱۲)، ثروت خالص سلیم در آمریکا را ۷۹ میلیارد دلار ارزیابی می‌کند. پس مکزیک دقیقا چگونه از رفاه بیشتری برخوردار است؟
گیتس در نقد خود همچنین گلایه می‌کند که ما «نظریه مدرن سازی را به استهزا می‌گیریم». ما ابدا چنین کاری نمی‌کنیم. ما تلاش می‌کنیم فرضیه جایگزین نهادهای بهره‌کش را که در لوای نهادهای بیرونی مستبد رخ می‌دهد مطرح کنیم؛ جایی که کشورها رشد می‌کنند چون رهبرانشان که کنترل این نهادهای بیرونی را در دست دارند، احساس امنیت کرده و قادرند منافع این فرآیند رشد را کنترل کنند. این موضوع بخش زیادی از کتاب را به خود اختصاص می‌دهد زیرا این مهمترین شاخصه توسعه اقتصادی و سیاسی در طی سالیان بسیار گذشته بوده است. فرضیه ما این سوال را مطرح می‌کند که چرا رشد گزینشی به‌طور خودکار به ایجاد نهادهای بیشتر فراگیر منجر نمی‌شود:
گیتس حق دارد؛ نمونه‌هایی مانند کره جنوبی وجود دارند (که ما در کتاب درباره آن بحث کرده‌ایم) که پس از یک دوره رشد از طریق نهادهای بهره‌کش به نهادهای بیشتر فراگیر رسیده‌اند. اما گذار کره‌جنوبی به دموکراسی در دهه ۱۹۸۰ به هیچ وجه خود به خود نبود بلکه در نتیجه اعتراض دانش‌آموزان و کارگران بر ضدرژیم نظامی رخ داد و تنها پس از سرکوب ارتش که در فرونشاندن آشوب شکست خورد اتفاق افتاد.
مهمتر از آن، چنان‌که نگاهی گذرا به منابع کتاب شناختی ما می‌تواند نشان دهد، بی‌توجهی‌مان نسبت به نظریه مدرن‌سازی براساس چند بررسی و مطالعه محدود یا احساسی غریزی نیست بلکه براساس شواهد دقیق اقتصادسنجی است. برای مثال ببینید، مقالات ما این طور نام‌گذاری می‌شوند: درآمد و دموکراسی، ارزیابی مجدد فرضیه مدرن‌سازی، که هر دو مشترکا توسط سیمون جانسون و پیر یارد نوشته شده‌اند.
در جای دیگری از نقد خود، گیتس ادعا می‌کند که رشد اقتصادی قویا با پذیرش اقتصاد کاپیتالیستی مرتبط است. آنچه او «اقتصاد کاپیتالیستی» می‌نامد بسیار مبهم است. آیا نهادهای اقتصادی مصر در طول ریاست‌جمهوری مبارک پس از آنکه او به آزادی اقتصاد پرداخت و نقش دولت را کاهش داد، کاپیتالیستی بودند؟ مردم از آن با عنوان «اقتصاد هم پالکی» (Crony capitalism (یاد می‌کنند؛ اما این همه بخش‌های اقتصاد کاپیتالیستی است؟!
یا دیکتاتوری طولانی پرفیریو دیاز در مکزیک در قرن نوزدهم را درنظر بگیرید که بسیاری از محدودیت‌های باقیمانده سیستم استعماری اسپانیایی را نابود و اقتصادی بر پایه بنگاه‌های خصوصی (به‌خصوص از میان هم پالکی‌هایش) تاسیس کرد و بازار را آزاد کرد (شامل ایجاد بازار برای کارگران اجباری). آیا این کاپیتالیستی بود؟ آفریقای جنوبی تحت لوای آپارتاید و برپایه بنگاه‌های خصوصی که سفید‌ها اداره‌اش می‌کنند و اکثریت سیاه‌ها را استثمار می‌کنند، چه؟ شاید خود گیتس باید به دقت زیاد این اصطلاح را تعریف می‌کرد!
مفهوم کاپیتالیسم در کتاب ما ترسیم نمی‌شود واین دلیل روشنی دارد. آب‌ها را گل آلود می‌کند. نظر ما که برآن تاکید داریم این است که آنچه جوامع را از هم متمایز می‌کند این نیست که آیا آنها به صورت مرکزی - دولتی و نهادگرا- اداره می‌شوند یا کاپیتالیستی‌اند، بلکه این است که فراگیرند یا بهره‌کش؟ گرچه اقتصادهایی که به صورت مرکزی اداره می‌شوند، ذاتا بهره‌کش هستند؛ بنابراین اقتصادهای کاپیتالیستی زیادی وجود دارند.
در نهایت، گیتس با ظاهرا «حمله شدید ما به کمک‌های خارجی» مشکل دارد وبه‌طور مشخص به ادعای «گمراه‌کننده» ما در مورد افغانستان اشاره می‌کند: اما بازهم باید گفت او می‌توانست از کتاب شناسی بهره بگیرد. دریافتن اینکه تنها ده درصد کمک‌های خارجی به دست دریافت‌کنندگان مورد نظر می‌رسد، چنان‌که او تصور می‌کند، مربوط به افغانستان نیست، بلکه مربوط به اوگاندا است که نه‌تنها منطقه جنگی نبود، بلکه در سال ۲۰۰۴ و در زمان مطالعه ما کشوری آرام بود. اساسا، اکنون شواهد قابل تاملی دردست است که نشان می‌دهد کمک‌های خارجی در دوران پس از جنگ، تاثیر مثبت بسیار اندکی بر توسعه اقتصادی داشته است که گیتس تمایل دارد آن را نادیده بگیرد (برای مثال، باری بر دوش مردان سفید از ویلیام ایسترلی را ببینید.**) انکار این موضوع سردر برف فرو بردن است.
اما حقیقت تلخ‌تر این است که ما حتی در مورد کمک‌های خارجی بحث نکرده‌ایم، آنچه در کتاب درمورد آن بحث کرده‌ایم، این است که کمک- که میزان اندکی از آن به اهداف مورد نظرش می‌رسد- منافع بسیاری برای مردم فقیر دارد؛ اما راه‌حلی برای مشکلات واقعی توسعه نیست. به جای تاکید بی‌حد بر موقعیت‌هایی که به لحاظ تجربی غیرقابل دفاعند؛ همه ما نیازمند آنیم که درست‌تر حرکت کنیم و راه‌های موثرتری برای فهم وحل مشکلات کشورهای فقیر بیابیم. کمک‌های خارجی باید بخشی - و نه تمام این تعهد باشد.
گیتس به درستی اشاره می‌کند که جای بسیاری از مسائل درکتاب ما خالی است. حتی اگر، توسعه‌نیافتگی تنها نتیجه رهبری بد نباشد و حتی اگر راه حل آن رهبران روشنفکر نباشند، یک ساختار کامل‌تر، باید تلفیقی از رفتار رهبران- که نقش مهمی در ساخت حکومت بازی می‌کنند، ساماندهی اقدامات دسته جمعی و بیان دیدگاه‌ها برای تغییرات اجتماعی باشد. نمونه چنین رهبرانی می‌تواند حبیب بورقیبه در تونس و لی کوان یو در سنگاپور باشد که هر دوی آنها بی‌شک در مسیر توسعه کشورهایشان موثر بودند.
اما ما ترجیح دادیم که در کتاب بر نهادها تاکید کنیم؛ زیرا برای رهبری، توسعه باید از طریق نهادهای فراگیر نهادینه شود تا تاثیری پایدار داشته باشد. برای مثال، پس از دهه‌ها ارتقای آموزش و توسعه هویت ملی تانزانیایی، بورقیبه که تونس را به عنوان یک دیکتاتور اداره می‌کرد، توسط دیکتاتور متفاوتی مانند زین‌العابدین بن علی که علاقه بیشتری به استفاده از قدرتش برای چپاول منابع کشور داشت، از قدرت خلع شد؛ اما گیتس ظاهرا هیچ علاقه‌ای به این فرعیات ندارد و در عوض ترجیح می‌دهد به نقد همه جنبه‌های کتاب بپردازد.
برخی می‌گویند، هر شهرتی خوب است و ما باید شادمان باشیم که بیل گیتس به معرفی ونقد کتابمان پرداخته است. محبوبیت خوب است، اما ما پانزده سال صرف پژوهش، نوشتن و تفکر در مورد این موضوعات کرده‌ایم و شادمان خواهیم شد اگر منتقدان ابتدا کتاب را بخوانند و بفهمند؛ آن وقت می‌توانیم بحثی راهگشا درمورد علل بنیادین فقر در جهان داشته باشیم.

* سرمایه‌دار لبنانی‌الاصل مکزیکی. ثروت خالص او در سال ۲۰۱۴، ۶۷/۶۹ میلیارد دلار برآورد شده است، او بعد از بیل گیتس (با ۸/۷۸ میلیارد دلار ثروت) ثروتمندترین مرد جهان است.
** ویلیام روستر استرلی، اقتصاددان آمریکایی و استاد اقتصاد دانشگاه نیویورک است که پژوهش‌های مهمی در زمینه اقتصاد سیاسی و توسعه بین‌المللی و ساز و کار کمک‌های خارجی انجام داده است. او در کتاب «باری بر دوش مردان سفید» که اشاره به شعر معروف رودیار کیپلینگ دارد، موضوع کمک‌های خارجی و رشد اقتصادی را به نقد کشیده و ناکار آمدی آن را نشان داده است. او کمک‌های خارجی را به صورت دو نوع خاص تحلیل می‌کند؛ برنامه‌ریزان و جست و جو گران. نوع اول در برابر کشورهای فقیر، کمک «از بالا به پایین» را پیش می‌کشد و نوع دوم، کمک «از پایین به بالا» را. بنا به باور استرلی، نوع دوم امکان موفقیت
بیشتری دارد.