مصائب نویسنده‌های بدون مخاطب

علیرضا اجلی

داستان‌نویس

همه آنچه درباره ادبیات، ادبیات کتاب‌اولی، ادبیات جوان می‌دانیم یک مشت حرف‌های بی‌دروپیکر و بی‌اساس است که از دل یکسری یادداشت‌ها و ستون‌های ادبی بیرون آمده. هر حرفی از گونه های ادبی یا وضعیت ادبی در ایران کنش‌گری مولف را محو می‌کند. تفکر به وضعیت درحالی‌که در بی‌وضعیت به سر می‌بریم، امکان ندارد.


بازار کتاب، بازار رمان، بازار ادبیات هیچ‌گونه وضعیتی را ممکن نمی‌کند، یعنی نمی‌تواند با تیراژ هزارتایی وضعیتی را به‌وجود آورد. خواه‌ناخواه و با طرز تفکر ایرانی، هر کالای داخلی کارکرد مناسبی ندارد. مگر هنر و ادبیات و فرهنگ نیز به کالاهایی تبدیل نشده‌اند که به‌عنوان مثال باید کاربردی داشته باشند یا وجهه‌ای دکوری. تا زمانی که برای کالا بازاری نباشد و نیازی به وجود آن، موجود نباشد، محصول پدیدآمده کالا نیست. در واقع در ابتدا باید بازار بخواهد تا کالا هم وجود داشته باشد. درباره ادبیات و فرهنگ این‌گونه نیست. ادبیات هست؛ چون محض ادبیات خود نیاز را ایجاد می‌کند. ادبیات قرار نیست اتفاقی جز خودش را تولید کند. تجلی ادبی در خود اثر ادبی.


در این وضعیت بی‌وضعیت ادبی، مساله متفاوت است. نویسنده بازاریاب و تبلیغات‌چی کتابش یا کالایش است. کتابش را به زور به چاپ دوم و سوم و چهارم می‌رساند تا در وضعیت دکوری چاپ‌چندمی شرکت کند، تا در جلسات نمادین و در محافل منفعل خودش را عرضه کند. هر کتابی تا وقتی به خودی خود، به‌طور محض ناقل فرهنگ باشد نمی‌تواند در فروش یا در عرضه و بازار کتاب دوام بیاورد. چاپ رمان، داستان کوتاه و شعر ایرانی به خودی خود انفعال قطعی است. تیراژ پایین، کالانشدن، خاصیت ادبیات همه و همه دست به دست هم می‌دهند تا به‌طور کلی ادبیات ایرانی خوانده نشود. آنچه وضعیت ادبیات ایران می‌ نامیم وضعیتی است ناخوانده که سرزده از در وارد شده و گوشه‌ای نشسته و هیچ‌کس حتی عکس‌العملی هم به آن نشان نمی‌دهد. چرخش‌های دولتی، گه‌گاه این موجود عجیب و غریب را به اتاقی دیگر یا به راهرو هدایت می‌کند.


همیشه فکر می‌کنیم تغییر دولت و وزیر ارشاد، به تغییر وضعیت ادبیات ختم می‌شود؛ اما این‌گونه نشد. وزیر ارشاد فعلی با قبلی شاید در دیدگاه و لطف به ادبیات و کتاب و فرهنگ تفاوت داشته باشد؛ اما صرفا بی‌وضعیت ادبیات در همان حال باقی مانده و کسی نمی‌پرسد مگر ادبیات چیزی جز فرهنگ و تاریخ یک مملکت و یک ملت نیست؟ پس چرا کسی سراغی از آن نمی‌گیرد. کاتبان معاصر، نویسندگان بی‌وضعیت چطور می‌توانند تحلیل و نقد اکنون کنند وقتی کوچک‌ترین کنشی در بازار وجود ندارد. بازار کتاب و ادبیات به موضوع خنده‌داری تبدیل شده که خودش به بی‌کنشی و انفعال دامن می‌زند. هر وقت سخن از نویسنده یا رمان یا داستان به میان می‌آید چهره رنجور و کافه‌نشین و ناراحتی به ذهن می‌آید که انگار باید این‌گونه باشد. درحالی‌که نویسندگان اروپایی و آمریکایی کنش‌مند آن‌چنان با قدرت و تسلط در وضعیت منسجم و متکثر ادبیات پیش می‌روند که فکر می‌کنی هر نویسنده خود دولتی‌ست و مملکتی.


کمی درباره کتاب خودم می‌گویم. «مرد لاابالی بادکنک قرمزم را سوراخ می‌کند»، نشر چشمه. کمابیش درباره رمان من هم این مسائل رخ داده است. هیچ‌گاه یک چنین اثری نمی‌تواند به کالا تبدیل شود و همچون خردکن برقی خوش‌فرمی هزاران هزار از آن به فروش برسد. مساله‌ای که مدتی‌ست ذهنم را مشغول کرده مجموعه کلمات بی‌معنایی است که فضای ادبی را پر کرده اند. که ابتدا باید فعالیتی باشد تا این مفاهیم پاک شوند. رئالیسم و سوررئالیسم، قصه‌دار و بی‌قصه، داستان‌دار یا بی‌داستان، مدرن و پست‌مدرن، ذهنی یا عینی، پیچیده یا ساده. مفهومی یا فرمالیستی؟ این طاعون کلمات بی‌هویت منتقدان که به مخاطب نیز سرایت کرده آنقدر در بین خوانندگان باب است که با این کلمات یک اثر، یک داستان را برچسب می‌زنند و کیفیت می‌بخشند. راستش درباره کتاب خودم هم این موضوع وجود داشت. تعریف‌کردن و دسته‌بندی کردن خاص مخاطبی‌ست که از اثر داخلی گریزان است.


جلسه ادبی، یا مدیا و مجله و روزنامه‌ای، جایزه ادبی‌ای وجود ندارد که کاری غیر از معرفی شناسنامه‌ای کند. برخی جلسات ادبی به شکل مضحکی خنده‌دارند، در رادیو و تلویزیون نیز حتی خواندن چند سطر از این‌گونه آثار نیز سانسور خواهد شد. مجلات و روزنامه‌های ادبی هم درگیر و دار ادبیات و سینمای فرنگی، اثر داخلی را در گوشه‌ای بی خو.اننده معرفی می‌کنند. این همه کافی نیست. از طرفی اینستاگرام و تلگرام، پر شده از صفحات پرمخاطب معرفی. گروه‌های تلگرامی که به مرور به جایی برای چرندبافی تبدیل می‌شوند. پس ادبیات برچسب‌خورده کتاب‌اولی، کتاب‌دومی یا کتاب‌دهمی، با وسواس دسته‌بندی ایرانی، در کجا جای می‌گیرد؟


برایم خنده‌دار است که به جلسات ادبی بروم، یا گفت‌وگویی با روزنامه‌ای، مجله‌ای داشته باشم. حرف‌های ژورنالیستی که به دنبال داغ کردن تنور یخ‌بسته محیط فرهنگی هستند. تا دلتان بخواهد کلمات سرگردان به نام ادبیات، در مطبوعات کشور هست. وسط این کلمات سرگردان، جلد کتابی و عکس نویسنده و سوال‌های از روی اجبار خبرنگار، که کتاب را ورقی زده و سوال‌ها را طرح کرده. «مرد لاابالی...» برایم ورود و واکنش به ادبیاتی است که حتی دیگر نمی‌داند آن پنج‌شش روز گم‌شد‌گی‌اش، در آن رکود تفکری، در زندگی پشت برچسب‌های رئالیسم و پست‌مدرنیسم و آوانگاردیسم و سوررئالیسم چه می‌کرده است؟ برای راوی نزدیک‌کردن سوزن به بادکنک قرمز توسط «مرد لاابالی» یک جور خالی‌شدن و از هم‌پاشیدگی است، همان‌طور که بی‌وضعیت ادبی و فرهنگی نیز همچون بادکنکی خوشرنگ تنها باد شده است و با خالی‌شدن و بحرانی‌شدنش به وضعیت دست می‌یابد. همانقدر که از زیر مشق شب، تکالیف رقت‌انگیز معلم در می‌رفتیم، حال نیز با گم‌شدن در تیترها و خبرها و جلسات و زیر باران برچسب‌ها از روبه‌رو شدن با ادبیات می‌هراسیم. تا آنجا که برای خود وضعیتی دست و پا کرده‌ایم به شکل و شمایل کار فرهنگی و بدون هیچ توجیه اقتصادی و اجتماعی آن را به نام کار ادبی و وضعیت ادبی می‌نمایانیم.


سیزیف‌وار ادبیات منتشر می‌کنیم و منتظر می‌نشینیم تا وارد بازار شود، اگر بازار علاقه‌ای نشان نداد، وارد شویم تا علاقه بازار را جلب کنیم. از آن روزی هراس دارم که بی‌وضعیت ادبیات هم به بی‌وضعیت تئاتر و سینمای پولی تبدیل شود. اگر پول داری و سرمایه بهترین سالن را اجاره کن، اگر سرمایه داری صاحب بهترین سینمای هنری غربی می‌شوی، حتی برگمان و لینچ هم نمی‌توانند به گرد پایت برسند. مثلا یک سرمایه‌دار_نویسنده بیاید و با تیراژ صدهزارتایی کتابش را وارد بازار کند و کل اتوبان‌ها و بیلبوردهای شهر را پر کند. کتابش را به همه نهادها هدیه بدهد و بعد وضعیت ادبی را بازیابد. بازیابی کنش تنها از چنین مسیری صورت می‌گیرد. ادبیات باید از بازار موبایل بگذرد تا بتواند تاثیرگذار باشد. موبایل‌های متنوع، برای ارتباط با دیگری بازار داغی دارد، هدف ارتباط با دیگری است، اما دقیقا تنها مساله‌ای که وجود ندارد ارتباط است. تقلیل کاربرد یک وسیله به فرعی‌ترین کارکردش. این کاری است که رمان و داستان کوتاه امروز انجام می‌دهد تا در بازار بماند، تقلیل کاربرد ادبیات به فرعی‌ترین کارکردش؛ پرفروش‌شدن، دیده‌شدن، به چاپ چندم رسیدن و البته به میل مخاطب نوشتن. جداکردن سینمای بدنه از هنری، جداکردن تئاتر خصوصی از دولتی، موسیقی روزمینی از زیرزمینی، بی‌آنکه دیگر بدانیم در اصل برای چه باید سینما داشته باشیم، یا تئاتر یا موسیقی، نقاشی؟


باید بگویم کنش در رمان یکی دو دهه اخیر، به صفر رسیده، تنها در صورتی نویسنده می‌تواند کنشگر باشد که خوانده شود، خوانش دقیق مخاطب در زیر منطق بازار فراموش می‌شود. فرعی‌ترین کارکردها به اصلی‌ترین تبدیل می‌شوند و تیراژ پایین، خوانندگانی در سطح دانشجویان و هنرمندان می‌آفریند. باید از شوهای مضحک دست برداشت و برای ارضای میل حضور در فلان شبکه رادیویی و فلان مجله، یا جلسه فلان کافه، ادبیات را به لجن نکشید. در صورتی بی‌وضعیت ادبی، به وضعیت ادبی تبدیل می‌شود که نویسنده بتواند تنها به اثرش فکر کند و آنقدر بازار کنترل‌شده و دقیق باشد که در مرحله اول و گام نخست بتوان نویسنده را مساوی یک کنشگر دانست، و از آن توقع داشته باشیم که هرآنچه را نادیدنی‌ست بگوید. نه اینکه هرآنچه را دیدنی‌ست به اجبار بازار و جامعه بنویسد. ناخوانده‌ماندن ترسی‌ست که پویایی و کنش را از مولف می‌گیرد و او را به مسائل دم دستی راهنمایی می‌کند. در چنین فضایی تنها به سفری دل باید بست که در انتهای آن مرغان بدانند که سیمرغ وجود ندارد.