رقابت با «آشغال‌های سفید»
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.

گروه ویژه نیروی دریایی ایالات‌متحده اساسا در دو نقطه اسکان یافته بود. یک دسته در «سن دیه‌گو»ی کالیفرنیا و دسته دیگر در سواحل ویرجینیا. در بین گروه‌هایی که در این دو نقطه اسکان یافته بودند یک رقابت سالم، اما نفس‌گیر نیز برقرار بود. این رقابت بیشتر بین دو گروه «جغرافی» و «دموگرافی1 » شکل گرفته بود. تفاوت بین سایر تیم‌ها، اما ناچیز و غیرقابل ذکر است. این دو تیم در یک نقطه اسکان یافته بودند و برنامه‌هایی که برای آنها تدارک دیده شده همتراز و یک شکل بود. این همترازی در واقع در یک چیز خلاصه می‌شد: «برنامه‌ای برای کشتن.» نکته‌ای که در این میان وجود داشت این بود که دو گروه در دو ساحل جداگانه فعالیت می‌کردند و بچه‌های ساحل غربی و بچه‌های ساحل شرقی.
بچه‌های ساحل غربی برای خود اسم و رسمی به دست آورده بودند. بچه‌های شرقی، اما به آشغال‌های سفید معروف بودند. من عضوی از بچه‌های ساحل غربی بودم. ساعت‌ها بود که در مورد درخواست چارلیِ گردن کلفت فکر می‌کردم. به‌خصوص در مورد زمانی که گفته بود، قصد دارد برای رفع نقص من در تمرینات «مبارزه از فاصله نزدیک» کار کند.
چارلی رو به من پوزخندی زد و پرسید: «باشه آقای می؟!» من در برنامه‌های جانبی شرکت نمی‌کردم، اما برخی از هم‌تیمی‌های من در برنامه‌های جانبی فعالیت داشتند. عکس‌هایی منتشر شده بود که نشان می‌داد بچه‌ها با ماهیچه‌های غیر انقباضی در حالی که لباس‌های بالاتنه خود را درآورده بودند در سواحل سن‌دیه‌گو در حال خوشگذرانی هستند. آنها گاهی اوقات برنامه‌هایی را ترتیب می‌دادند تا به فقرا کمک غذایی کنند، یا برای مبارزه با بیماری سرطان اعانه جمع‌آوری کنند، اما همین موضوع باعث شده بود که سال‌ها توسط بچه‌های ساحل شرقی مورد استهزا قرار بگیریم. به او گفتم: هیچ‌کس نمی‌خواهد که مورد استهزای بچه‌های ساحل شرقی قرار بگیرد. من متاسفم که بچه‌ها لباس‌هایشان را درآوردند تا از آفتاب سن‌دیه‌گو در لب ساحل لذت ببرند. این جنگی است که پایانی ندارد. ادامه دادم: برنامه تمرین را برای فردا تدارک ببینیم.
من کلا چیزی در چنته ندارم. آنقدر با هوش نبودم که بتوانم زبانی از عهده افرادی مثل چارلی که چرب‌زبان یا حاضر جواب بودند، بربیایم. به عنوان کسی شهرت پیدا کرده بودم که حتی از گفتن لطیفه هم عاجز است. در تیراندازی، اما مهارت بیشتری داشتم. نمراتم بالاتر از حد متوسط بود، هر چند که باید بگویم که تقریبا با اسلحه قد کشیدم و به سنم افزوده شد.
در دوران دبستان پدر و مادرم اجازه نمی‌دادند که حتی اسلحه‌ای اسباب بازی داشته باشم، اما به محض اینکه دبستان را تمام کردم توانستم صاحب یک اسلحه شوم. از ابتدای جوانی همیشه یک اسلحه در دستم بود و می‌دانستم که در قبال حمل آن مسوولیت خطیری دارم. در خانواده‌مان اسلحه یک وسیله اساسی به حساب می‌آمد.
پدرم همیشه می‌گفت: به اسلحه و به کاری که می‌کند همیشه به دیده احترام نگاه کن. معنی جمله‌ای را که همواره گوشزد می‌کرد، درک نمی‌کردم.
او به من یاد داد که چگونه از یک اسلحه شلیک کنم و چگونه آن‌‌را در حالت ضامن۲ قرار دهم. جملات پدرم در مورد اسلحه زمانی مفهوم پیدا کرد که یک اسلحه همراه همیشگی من شد. یک روز پس از اینکه با پدرم از شکار برگشتم سرما به قدری به جانم نفوذ کرده بود که نتوانستم، بیرون از خانه دوام بیاورم و اسلحه‌ را تمیز کنم. به خانه پناه بردم تا کمی گرم شوم. مادرم در آشپرخانه در حال تهیه شام بود. خواهر کوچکم روی «اوپن» آشپرخانه نشسته بود و بازی می‌کرد. دستکش‌هایم را از دست درآوردم و مشغول تمیز کردن آن شدم. پدرم یاد داد زمانی که قصد تمیز کردن اسلحه را دارم ابتدا آن را روی ضامن قرار دهم. سپس چندین بار باید چک کنم که خشاب خالی شده است یا نه. می‌گفت باید کاملا گلوله‌ها را از خشاب خارج کنی، بعد لوله آن‌را در حالی که رو به قسمتی بی‌خطر گرفته‌ای (مثلا رو به زمین باشد) تمیز ‌کنی.
در این مورد ویژه، من به حرف‌های پدرم توجهی نکردم و خشاب را بدون آنکه از گلوله خالی کنم جدا کردم، اما به محض اینکه دستم به روی ماشه رفت گلوله‌ای از لوله اسلحه خارج شد و کف چوبی خانه را زخمی کرد. باید اعتراف کنم، چون می‌خواستم سریع‌تر خودم را گرم کنم به حرف‌های پدر کم‌توجهی کردم. صدای انفجار کل اعضای خانواده را ترساند. مبهوت به هم نگاه می‌کردند. خشکم زده بود. قلبم تند تند می‌زد و از شدت فشار نزدیک بود از دهانم بیرون بیاید. دستانم می‌لرزید. پدرم به سوراخی که در کف خانه درست شده زل زده بود. مادرم و خواهرم دوان دوان به سویم آمدند که ببیند، چه خبر شده است.
پدر پرسید: روبه‌راهی؟
با لکنت گفتم:« بله. فقط داشتم اسلحه را تمیز می‌کردم.» در حالی که دستانم می‌لرزید اسلحه را زمین گذاشتم.
گفتم: «متاسفم. فراموش کردم که خشاب را چک کنم.»
(۱) جمعیت شناختی
(۲) ضامن حالتی است که اسلحه در حالت امنی قرار دارد و نمی‌شود در این حالت با آن شلیک کرد.