همه برای یکی، یکی برای خودش
به اینجا رسیدیم که اکون‌آبادی‌ها که همیشه جوگیر می‌شدند قرمزگیر شده بودند و ول‌کن قضیه هم نبودند... و حالا ادامه ماجرا:

ازگیل‌محور هر روز می‌آمد می‌نشست وسط میدان اکون‌آباد و زل می‌زد به جلو. از آنجا که می‌نشست کوشک قرمزیان را می‌دید که هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. آخرش آن‌قدر بزرگ شد که از هر جا نگاه می‌کردی معلوم بود.
اکون‌آبادی‌ها آخرین خشت را گذاشتند و از سر ساختن کوشک برگشتند و توی میدان جمع شدند.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
اکون‌آبادی‌ها دستمال قرمز را روی سرشان سفت کردند و نگاه کردند ببینند بادمجان‌محور سر و کله‌اش پیدا می‌شود یا نه.
نیم ساعت گذشت و کسی نیامد.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
اکون‌آبادی‌ها دستمال قرمز را سفت‌تر کردند. یک ساعت گذشت.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
اکون‌آبادی‌ها دستمال قرمز را سفت کردند. این‌قدر سفت کردند که خون توی سرشان جمع شد و قرمز شدند.
یکی‌شان گفت: اینه. قرمزی باید توی آدم باشه.
بعد از دو سه ساعت موزمحور آمد و گفت: آماده باشید. آماده باشید.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
موزمحور گفت: آماده باشید. به لحظه تاریخی رسیدیم. و بعد به راه اشاره کرد. توی راه بادمجان‌محور سوار خرش بود و پشت سر یک خر دیگر می‌آمد که روش آدم ناشناسی نشسته بود.
وقتی بادمجان‌محور و خری که پشت سرش راه افتاده بود و معلوم نبود کی روش نشسته، رسیدند، موزمحور گفت: و این هم...
ازگیل محور گفت: یکی دیگه.
کسی نخندید. کسی هم نشنید. همه مسحور مرد ناشناس بودند. بادمجان‌محور اهن و اوهونی کرد و گفت: و این هم... و مرد را نشان داد: این هم آقای قرمزیان.
اکون‌آبادی‌ها هورا کشیدند. دستمال‌ها را باز کردند و انداختند بالا.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
بادمجان‌محور گفت: آقای قرمزیان آمدند که در کوشک قرمز مستقر بشوند.
اکون‌آبادی‌ها خوشحالی کردند.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
هیچ‌کس جوابش را نمی‌داد. هورا می‌کشیدند و زنده باد می‌گفتند. بادمجان‌محور گفت: این لحظه تاریخی را هیچ‌وقت فراموش نخواهیم کرد.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
بادمجان‌محور گفت: این افتخاری بزرگ است برای اکون‌آباد.
ازگیل‌محور گفت: چی؟
بادمجان‌محور گفت: همین دیگه.
ازگیل‌محور گفت: چی؟
بادمجان‌محور من و منی کرد و چیزی نگفت. آقای قرمزیان همان‌طور که سوار خر مراد بود، گفت: من در کوشک قرمز مستقر می‌شوم.
ازگیل‌محور گفت: خب که چی؟
آقای قرمزیان گفت: من آمدم تا همه با هم برابر شوند. همه عین هم شوند. همه همتراز هم شوند.
بادمجان‌محور گفت: ای‌ول داره این حرف.
موزمحور گفت: مرحبا به این حرف.
اکون‌آبادی‌ها گفتند: دمت گرم... دمت گرم...
ازگیل‌محور گفت: اومدی برابری رو برقرار کنی درسته؟
آقای قرمزیان گفت: بله.
ازگیل‌محور گفت: ای اهالی اکون‌آباد. همه شما راضی هستید؟ همه با هم برابر هستید؟
همه گفتند: بله. بله. بله. این دیگه آخرشه.
ازگیل‌محور گفت: آفرین. الان همه‌تون کارگر ساده هستید. دیگه باغبون باغ خودتون هم نیستید. به بانک موزی هم بدهکارید. همه مثل هم شدید با هم برابر شدید. خوشحالید؟
همه گفتند: بله. بله.
ازگیل‌محور گفت: الان همه‌تون بی‌خونه و بی‌درآمد هستید درسته؟
همه گفتند: بله. بله. همه مثل همیم.
ازگیل‌محور گفت: پس آقای قرمزیان که سوار خرشه چی؟ اون خونه به اون بزرگی رو که بدون مزد و مواجب ساختید، به همین راحتی صاحاب بشه؟
همه گفتند: بله. بله. حتما.
ازگیل‌محور گفت: چرا؟ آخه چرا؟
آقای قرمزیان گفت: تا همه با هم برابر باشند. تا برابری برقرار شه.
ازگیل‌محور گفت: اکون‌آبادی‌ها شما ناراضی نیستید؟ واقعا؟ در کل چیزی حالی‌تون هست؟ نمی‌خواید اعتراض کنید؟
آقای قرمزیان گفت: اکون‌آبادی‌ها اعتراض کنید تا جواب درخور بدم.
اکون‌آبادی‌ها اعتراض کردند. آقای قرمزیان گفت: اگه من اون خونه رو صاحاب نشم، دیگه شماها با هم برابر نیستید. تا حالا بهش این‌طوری نگاه کرده بودید؟
کسی این‌طوری نگاه نکرده بود. همه مجاب شده بودند. هورا کشان خر را همراهی کردند تا آن بالا. تا کوشک قرمز.
همه رفتند. آخرش ازگیل‌محور مانده بود و خودش. آه کشید. گفت: چی فکر می‌کردیم چی شد.

این قسمت چهل و یکم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.