اکونآبادیها اکونومیست میشوند
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که زهوار اکونآباد از نظر اقتصادی در رفت و زهوار اجتماعی هم رفت هوا و همه چیز از هم پاشیده بود. . . و حالا ادامه ماجرا؛ دیگر از اکونآباد خبری نبود. شهر خلوت خلوت شده بود. خیلیها نبودند. خیلی از کسانی که مسوولیت گرفته بودند از اکونآباد رفته بودند و داشتند جای دیگری آفتاب
میگرفتند.
اکونآباد تبدیل به یک شهر فراموششده شده بود و توی میدان اکونآباد پرنده هم پر نمیزد.
در چنین موقعیتی بود که یک اتومبیل، یعنی یک چهارچرخه که نیاز به اسب یا هیچ خری برای کشیدن نداشت، وارد اکونآباد شد و آمد و آمد و توی میدان اکونآباد ترمز کرد.
میگرفتند.
اکونآباد تبدیل به یک شهر فراموششده شده بود و توی میدان اکونآباد پرنده هم پر نمیزد.
در چنین موقعیتی بود که یک اتومبیل، یعنی یک چهارچرخه که نیاز به اسب یا هیچ خری برای کشیدن نداشت، وارد اکونآباد شد و آمد و آمد و توی میدان اکونآباد ترمز کرد.
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که زهوار اکونآباد از نظر اقتصادی در رفت و زهوار اجتماعی هم رفت هوا و همه چیز از هم پاشیده بود... و حالا ادامه ماجرا؛ دیگر از اکونآباد خبری نبود. شهر خلوت خلوت شده بود. خیلیها نبودند. خیلی از کسانی که مسوولیت گرفته بودند از اکونآباد رفته بودند و داشتند جای دیگری آفتاب
میگرفتند.
اکونآباد تبدیل به یک شهر فراموششده شده بود و توی میدان اکونآباد پرنده هم پر نمیزد.
در چنین موقعیتی بود که یک اتومبیل، یعنی یک چهارچرخه که نیاز به اسب یا هیچ خری برای کشیدن نداشت، وارد اکونآباد شد و آمد و آمد و توی میدان اکونآباد ترمز کرد. دوتا بوق زد. درش باز شد و یک نفر پیاده شد و به دور و بر چشم دوخت.
صدای ماشین تک و توک اهالی اکونآباد را که توی خانهشان نشسته بودند، کنجکاو کرده بود و یکی یکی سرها از پنجرهها و بعد تنها از درها آمد بیرون و ده پانزده نفری هلک و هلک آمدند توی میدان و به اتومبیل و صاحبش چشم دوختند.
صاحب اتومبیل یک خانم جوان بود که یک کیف انداخته بود روی دوشش، یک عینک زده بود به چشمش، یک موبایل گرفته بود دستش و چیزی که توی موبایل گفت این بود: «رسیدم.»
اکونآبادیها نمیدانستند این زن کیست و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده و الان به کجا رسیده است. نمیدانستند هم چطور سر صحبت را باز کنند. تا اینکه خانم ناشناس گفت: من دنبال ازگیلمحور میگردم.
طالبیمحور گفت: ازگیلمحور؟
خانم ناشناس گفت: بله. ازگیلمحور. استاد ازگیلمحور.
اکونآبادیها نمیدانستند ازگیلمحور استاد است. طالبیمحور گفت: استاد مدتهاست خانهنشین شده خانم.
خانم ناشناس گفت: عیبی ندارد. خانهاش کجاست؟
و به همراه هیات همراه که متشکل از اکونآبادیهای بیکار و علاف بود به سمت خانه ازگیلمحور راه افتاد.
تق تق تق. ازگیلمحور گفت: کیه؟
خانم ناشناس گفت: منم.
ازگیلمحور گفت: در بازه.
اکونآبادیها نمیدانستند جریان چیست. منتظر بودند ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد که ازگیلمحور از خانه آمد بیرون. خانم ناشناس گفت: سلام استاد ازگیلمحور.
ازگیلمحور گفت: سلام. من قصد ازدواج ندارم. این کارها از سن من گذشته.
خانم ناشناس گفت: نه نه... من هم قصد ازدواج ندارم. من سخنگوی سازمان کشورها هستم.
ازگیلمحور گفت: خب؟
خانم ناشناس گفت: ببینید ما توی جهان همه چی اختراع کردیم. همه چی یعنی همه چی ها. مثل همین موبایل.
اکونآبادیها گفتند: چی؟
خانم ناشناس گفت: همین موبایل. باهاش میشود با هر کسی در هر کجای دیگری از دنیا حرف زد.
اکونآبادیها گفتند: اوووهوم.
خانم ناشناس گفت: یا ماشین. که من باهاش آمدم تا اینجا. ما کارخانههای زیادی ساختیم. صنایع مختلف داریم. بهرهبرداری از معادن داریم. کلی راه ساختیم. هواپیما ساختیم که برویم هوا. کشتی ساختیم که برویم تو آب. سفینه ساختیم که برویم فضا...
اکونآبادیها گفتند: اوووهوم.
خانم ناشناس گفت: کامپیوتر ساختیم. ماشین حساب ساختیم. کولر ساختیم. یخچال ساختیم...
ازگیلمحور گفت: خسته نباشید. چرا به من میگویید؟
خانم ناشناس گفت: من به نمایندگی از همه دولتها آمدم از شما دعوت کنم.
ازگیلمحور گفت: دعوت برای ِ...؟
خانم ناشناس گفت: ما متوجه شدیم اکونآباد همه مفاهیم اقتصادی را تجربه کرده و کلی تجربه داشته. ما نیاز داریم علمی به نام اقتصاد داشته باشیم؛ اما دانشش را نداریم. ما در جهان فاقد مفهوم اقتصاد هستیم. شما اکونآباد هستید. اکون هم یعنی اقتصاد. پس همه شما اکونآبادیها اکونومیست میشوید. یعنی اقتصادی. ما نیاز به دانش شما داریم. ما باید اقتصاد را تبدیل به علم کنیم و در دانشگاه تدریس کنیم. اما ناتوانیم...ای استاد...ای ازگیلمحور آیا دانش خود را در اختیار ما قرار میدهید؟
ازگیلمحور یک نگاه به اکونآبادیها کرد، یک نگاه به خانم ناشناس کرد و گفت: اگر ازم تقاضای ازدواج میکردی بهتر بود.
خانم ناشناس گفت: چرا؟
ازگیلمحور گفت: برای اینکه چیزی که ما به دست آوردیم به قیمت از دست رفتن اکونآباد بوده. خیلی خیلی برایمان گران تمام شده. همه توی اکونآباد افسرده هستند حتی خود من. دوای افسردگی هم فقط...
اکونآبادیها گفتند: عشقه...
ازگیلمحور گفت: عشقه.
خانم ناشناس گفت: عشق است.
و همانجا با ازگیلمحور ازدواج کرد تا هم استاد از افسردگی و رنج وابرهد هم جهان از بیاقتصادی نجات یابد...
این قسمت شصت و ششم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
میگرفتند.
اکونآباد تبدیل به یک شهر فراموششده شده بود و توی میدان اکونآباد پرنده هم پر نمیزد.
در چنین موقعیتی بود که یک اتومبیل، یعنی یک چهارچرخه که نیاز به اسب یا هیچ خری برای کشیدن نداشت، وارد اکونآباد شد و آمد و آمد و توی میدان اکونآباد ترمز کرد. دوتا بوق زد. درش باز شد و یک نفر پیاده شد و به دور و بر چشم دوخت.
صدای ماشین تک و توک اهالی اکونآباد را که توی خانهشان نشسته بودند، کنجکاو کرده بود و یکی یکی سرها از پنجرهها و بعد تنها از درها آمد بیرون و ده پانزده نفری هلک و هلک آمدند توی میدان و به اتومبیل و صاحبش چشم دوختند.
صاحب اتومبیل یک خانم جوان بود که یک کیف انداخته بود روی دوشش، یک عینک زده بود به چشمش، یک موبایل گرفته بود دستش و چیزی که توی موبایل گفت این بود: «رسیدم.»
اکونآبادیها نمیدانستند این زن کیست و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده و الان به کجا رسیده است. نمیدانستند هم چطور سر صحبت را باز کنند. تا اینکه خانم ناشناس گفت: من دنبال ازگیلمحور میگردم.
طالبیمحور گفت: ازگیلمحور؟
خانم ناشناس گفت: بله. ازگیلمحور. استاد ازگیلمحور.
اکونآبادیها نمیدانستند ازگیلمحور استاد است. طالبیمحور گفت: استاد مدتهاست خانهنشین شده خانم.
خانم ناشناس گفت: عیبی ندارد. خانهاش کجاست؟
و به همراه هیات همراه که متشکل از اکونآبادیهای بیکار و علاف بود به سمت خانه ازگیلمحور راه افتاد.
تق تق تق. ازگیلمحور گفت: کیه؟
خانم ناشناس گفت: منم.
ازگیلمحور گفت: در بازه.
اکونآبادیها نمیدانستند جریان چیست. منتظر بودند ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد که ازگیلمحور از خانه آمد بیرون. خانم ناشناس گفت: سلام استاد ازگیلمحور.
ازگیلمحور گفت: سلام. من قصد ازدواج ندارم. این کارها از سن من گذشته.
خانم ناشناس گفت: نه نه... من هم قصد ازدواج ندارم. من سخنگوی سازمان کشورها هستم.
ازگیلمحور گفت: خب؟
خانم ناشناس گفت: ببینید ما توی جهان همه چی اختراع کردیم. همه چی یعنی همه چی ها. مثل همین موبایل.
اکونآبادیها گفتند: چی؟
خانم ناشناس گفت: همین موبایل. باهاش میشود با هر کسی در هر کجای دیگری از دنیا حرف زد.
اکونآبادیها گفتند: اوووهوم.
خانم ناشناس گفت: یا ماشین. که من باهاش آمدم تا اینجا. ما کارخانههای زیادی ساختیم. صنایع مختلف داریم. بهرهبرداری از معادن داریم. کلی راه ساختیم. هواپیما ساختیم که برویم هوا. کشتی ساختیم که برویم تو آب. سفینه ساختیم که برویم فضا...
اکونآبادیها گفتند: اوووهوم.
خانم ناشناس گفت: کامپیوتر ساختیم. ماشین حساب ساختیم. کولر ساختیم. یخچال ساختیم...
ازگیلمحور گفت: خسته نباشید. چرا به من میگویید؟
خانم ناشناس گفت: من به نمایندگی از همه دولتها آمدم از شما دعوت کنم.
ازگیلمحور گفت: دعوت برای ِ...؟
خانم ناشناس گفت: ما متوجه شدیم اکونآباد همه مفاهیم اقتصادی را تجربه کرده و کلی تجربه داشته. ما نیاز داریم علمی به نام اقتصاد داشته باشیم؛ اما دانشش را نداریم. ما در جهان فاقد مفهوم اقتصاد هستیم. شما اکونآباد هستید. اکون هم یعنی اقتصاد. پس همه شما اکونآبادیها اکونومیست میشوید. یعنی اقتصادی. ما نیاز به دانش شما داریم. ما باید اقتصاد را تبدیل به علم کنیم و در دانشگاه تدریس کنیم. اما ناتوانیم...ای استاد...ای ازگیلمحور آیا دانش خود را در اختیار ما قرار میدهید؟
ازگیلمحور یک نگاه به اکونآبادیها کرد، یک نگاه به خانم ناشناس کرد و گفت: اگر ازم تقاضای ازدواج میکردی بهتر بود.
خانم ناشناس گفت: چرا؟
ازگیلمحور گفت: برای اینکه چیزی که ما به دست آوردیم به قیمت از دست رفتن اکونآباد بوده. خیلی خیلی برایمان گران تمام شده. همه توی اکونآباد افسرده هستند حتی خود من. دوای افسردگی هم فقط...
اکونآبادیها گفتند: عشقه...
ازگیلمحور گفت: عشقه.
خانم ناشناس گفت: عشق است.
و همانجا با ازگیلمحور ازدواج کرد تا هم استاد از افسردگی و رنج وابرهد هم جهان از بیاقتصادی نجات یابد...
این قسمت شصت و ششم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.
ارسال نظر