شهروند قربانی، جامعه ناخشنود
فریماه فلاحی برخی از احساسات ما، معمولا بنا به فرض، چیزی را درباره واقعیت به ما می‌نمایانند، ترس یکی از این احساسات است. به همین دلیل ترس را ابزاری برای درک و دریافت به حساب می‌آورند. غالبا گفته می‌شود که ترس عقل را زائل یا تضعیف می‌کند.« لارس اسوندسن »در کتاب «فلسفه ترس» به تاثیر ترس در اندیشه سیاسی پرداخته و معتقد است که امروزه دامنه و گستره ترس و وحشت در مقایسه با گذشته بیشتر شده است. این اثر به انگیزه‌ها و عواملی که پشت سر ترس و خوف قرار دارد، می‌پردازد. ادعای نویسنده این است که ترس و خوف در همه ابعاد زندگی مدرن وارد شده است. ترس از حملات تروریستی، انواع خطراتی که انسان مدرن را تهدید می‌کند و دیگر عوامل تهدیدزا امروز زندگی هر شخصی را در بر گرفته است. برای بررسی جنبه‌های بیرونی ترس و هراس، نویسنده گریزی به حوزه‌هایی چون علم، سیاست، جامعه شناسی و ادبیات می‌زند تا این مفهوم را در آن حوزه‌ها بررسی کند.
در این کتاب بررسی عوامل زیست‌شناسانه و احساساتی که موجب ترس و هراس می‌شود مورد توجه نویسنده است. یکی از این عوامل مسائل مربوط به اعصاب است. فعل و انفعالاتی که هنگام احساس ترس در بدن رخ می‌دهد، فرد را به اقداماتی وامی‌دارد که بتواند خطر و ریسک را به حداقل برساند.
ترس می‌تواند ناشی از شرایط اجتماعی و سیاسی نیز باشد. برای نمونه ترسی که ماکیاولی و ‌هابز به آن دچار بودند ناشی از شرایط اجتماعی و سیاسی زمان و جامعه خود بود که در آثار آنها منعکس شده است. از همین رو توجه و تاکید‌ هابز بر امنیت است و این مفهوم، محور اندیشه اوست.
در فصل «فرهنگ ترس» این کتاب می‌خوانیم که لودویک ویتگنشتاین می‌نویسد: «جهان انسان خوشبخت با جهان انسان بدبخت فرق دارد.» اگر در این صورت‌بندی ویتگنشتاین اندکی دست ببریم، می‌توانیم بنویسیم: جهان انسان ایمن با جهان انسان ترس خورده فرق دارد. ژان پل سارتر نیز بر این نکته تاکید می‌ورزد: «یک احساس به کلی جهان را دگرگون می‌کند.» شخص ایمن در جهانی قابل اتکا زندگی می‌کند. واژه «ایمن» به معنای «برنیاشفته از ترس، تردید یا آسیب‌پذیری» است، اما شخص غیرایمن در جهانی زندگی می‌کند که هر لحظه می‌تواند علیه او باشد و در هر زمانی زندگی‌اش را به مخاطره اندازد. هنگام ترس با چیزی بیرون از خودمان مواجه هستیم، چیزی که خواسته ما را نفی می‌کند. ما در زندگی‌مان از این هراس داریم که چیزهای مهمی ویران یا از ما ستانده شوند، چیزهایی نظیر آزادی، شان و شرفمان، سلامت مان، مقام و مرتبت اجتماعی مان و درنهایت خود زندگی‌مان. ما فقط نگران خودمان نیستیم، بلکه نگران دیگران هم هستیم، به‌خصوص نگران عزیزان مان. وقتی این چیزهای مهم به خطر می‌افتند، ترس واکنشی عادی و طبیعی است.
نویسنده کتاب می‌گوید هیچ احساسی بیش از ترس نمی‌تواند به این سرعت قدرت داوری ما را از تعادل خارج کند و هیچ چیز به اندازه ترس آگاهی‌مان را از ما نمی‌رباید و عقل مان را زائل نمی‌کند. ‌هایدگر نیز مدعی است آدمی که می‌ترسد «عقل از سرش می‌پرد». ‌هایدگر برای توضیح این ادعا، مثال افرادی را می‌آورد در خانه‌ای که آتش گرفته است آنها هر آن چیزی را که دم دست است از آتش بیرون می‌‌اندازند که غالبا چیزهایی به درد بخور نیستند و این واکنش لزوما با نتیجه‌ای مثبت همراه نیست. احساسات مختلف با الگوهای عمل خاصی پیوند نزدیک دارند. وقتی که یک احساس با قوت تمام خودش را عیان می‌کند، این الگوهای عمل همه ملاحظات عقلانی را منتفی می‌کنند و کنار می‌زنند یا بهتر است بگوییم عقلانیت از صحنه خارج می‌شود؛ بنابراین افراد پیامدهای درازمدت عمل شان را در نظر نمی‌گیرند. اعمالی که مستقیما از احساسات سرچشمه می‌گیرند احتمالا هیچ شباهتی به اعمالی ندارند که اگر فرآیند تصمیم‌گیری عقلانی را پی می‌گرفتیم، انجام می‌دادیم. اسوندسن توضیح می‌دهد که هر ترسی، ترس از چیزی است که هست یا بوده یا خواهد بود. لزومی ندارد فرد معتقد باشد که آنچه موجب ترسش شده حتما رخ خواهد داد. آدم ممکن است از چیزی بترسد در عین اینکه می‌داند و معتقد است که آن چیز رخ نخواهد داد. وی سخن دیوید هیوم را در تکمیل این مطلب می‌آورد که گفته است آشکار است، اگر واقعه‌ای یقینی و قطعی می‌بود، موجب اندوه یا شادمانی ما می‌شد، وقتی که صرفا احتمالی و غیرقطعی است، همیشه در ما بیم یا امید برمی‌انگیزد.
هایدگر تحلیلی از ترس دارد که قابل تامل است. وی می‌گوید آنچه از آن می‌ترسیم، چیزی است که هنوز محقق نشده است، چیزی است که به‌صورت یک امکان تهدیدآمیز وجود دارد که هر دم نزدیک‌تر می‌شود. آن چیزی که از آن ترسیده می‌شود از خودش «صدمه‌زنندگی ساطع می‌کند» نکته مهم این است که این
صدمه زنندگی هنوز محقق نشده است و این امکان وجود دارد که هرگز محقق نشود، اما همین امر کافی است که فرد را از زندگی طبیعی ساقط کند و او را در موقعیتی قرار دهد که حس کند محصور و محبوس است و آزادی‌اش را از دست داده است.
ترس معمولا باعث می‌شود تلاش کنیم فاصله‌ای بیندازیم میان خودمان و آنچه از آن ترسیده‌ایم، بنابراین فرهنگ ترس می‌تواند اعمالی را که یکی از پایه‌ای‌ترین خصیصه‌های روابط انسانی است، سست کند.
فیلسوف و متاله(این پروژه) دانمارکی.ک.ا.لوگستروپ در کتاب مقتضای اخلاقی (1956) می‌نویسد:
ما معمولا با اعتمادی دو جانبه و طبیعی روبه‌رو می‌شویم. این حتی در مورد روبه‌رو شدن با آدمی کاملا غریبه هم صادق است. هر کسی اول باید رفتاری سوءظن‌برانگیز از خودش بروز بدهد تا ما به او بی‌اعتماد شویم. این شاید غریب باشد، اما بخشی و جزئی از انسان بودن است و رفتاری جز این نوعی خصومت با زندگی است. فقدان اعتماد و اطمینان این پیامد بدیهی را دارد که آدم را ناگزیر می‌کند از هر رفتاری که قبلا بنا به اعتمادش انجام می‌داده چشم بپوشد.
«فرانسیس فوکویاما»، جامعه‌شناس و فیلسوف، اعتماد را نوعی «سرمایه‌ اجتماعی» می‌نامند و می‌گوید جوامع و سازمان‌هایی که از اعتماد قوی درونی برخوردارند، هم از نظر اقتصادی و هم از نظر اجتماعی بسیار موفق‌تر از جوامع و سازمان‌هایی هستند که اعتماد درونی در آنها کمتر است. اعتماد می‌تواند همچون ابزاری برای مدیریت امور پیش‌بینی‌ناپذیر به کار آید.
ترس اجتماعی، خودانگیختگی ما را نسبت به دیگران از میان می‌برد و بنابراین روابط اجتماعی را سست می‌کند. پس فرهنگ ترس، فرهنگی است که در آن اعتماد از میان می‌رود، در جهانی که هر چه بیشتر به نظرمان خطرناک می‌آید، دشوار می‌توان اعتماد کرد. جامعه کارآمد و متکی به خود، جامعه‌ای است که فرض را بر آن می‌گذارد که از مجموعه افرادی شکل گرفته است که در آن همه قائل به تکلیفی اخلاقی در مقابل همدیگر هستند. همه به هم اعتماد دارند و می‌توانند به هم اطمینان کنند. فرهنگ ترس، فرهنگ اعتماد نیست، اعتماد را می‌توان «چسب اجتماعی» توصیف کرد که انسان‌ها را به هم پیوسته نگاه می‌دارد.
ترس را می‌شود بنیان کل تمدن بشری دانست؛ ترس به تکوین همه ارزش‌هایی که مردم دور و برشان ساخته‌اند کمک کرده و شتاب بخشیده، چیزهایی مثل خانه، شهر، ابزار کار و ابزار جنگ، قوانین و نهادهای اجتماعی، هنر و دین. ترس می‌تواند ابزاری موثر برای حفظ نظم در جامعه باشد.‌هابز نیز تاکید می‌کند که هیچ احساسی به اندازه ترس افراد را وادار به اطاعت از قانون نمی‌کند.
اسوندسن فصلی با عنوان «سیاست ترس» دارد با این شروع: «ترس، این قدیمی‌ترین ابزار قدرت.»
وی می‌گوید: دولتی که مشروعیتش و اطاعت شهروندانش را با استفاده از ترس به‌دست می‌آورد اساسا نمی‌تواند خالق دموکراسی باشد، چون استراتژی ترس، آزادی را که رکن دموکراسی است از میان می‌برد.
جهانی چنین ترس زده نمی‌تواند جهانی خوشبخت باشد، پراکندن ترس، امنیت هستی شناختی ما را تضعیف می‌کند. یعنی آن امنیت پایه‌ای که لازمش داریم تا بتوانیم زندگی روزمره را با خوبی و خوشی سپری کنیم.در فرهنگ ترس ما همه قربانیانی بیش نیستیم، ما بدبخت و بیچاره‌ شده‌ایم به این معنا که آدم‌هایی شده‌ایم که فقط رنج می‌بریم، آدم‌های منفعلی که منتظرند ببینند چه بلایی سرشان می‌آید. ترس آزادی ما را از ما ربوده است، آن آزادی که معمولا می‌توان آن را در زندگی روزمره مسلم گرفت با احساس عدم امنیت کاهش می‌یابد و زیستن در ترس به هیچ وجه خوشایند نیست.
«جوزف کانرا» در این باره می‌نویسد:
ترس همیشه پابرجا است، آدمی می‌تواند هر چیزی را در درون خودش بکشد، عشق، نفرت و اعتماد، ایمان و حتی تردید را، اما تا زمانی که آویخته به زندگی است نمی‌تواند ترس را بکشد، ترسی که نرم و آرام، از میان نرفتنی و وحشتناک است و بر وجود آدمی مستولی می‌شود. این ترس بر افکار ما سایه می‌افکند در دل ما لانه می‌کند و تلاشمان را برای کشیدن آخرین نفس به نظاره می‌نشیند.