بازگشت به عقب یا نگه داشتن زمان؟
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که اکون‌آبادی‌ها هر چه داشتند توی بانک گیلاسی گرو گذاشته بودند و محصول صد سال آینده‌شان را هم به بانک فروخته بودند و گیلاس‌محور هم پشت سر هم گیلاس‌پول بدون پشتوانه وارد چاپ می‌کرد و در کل اوضاع خیلی خوب نبود... و حالا ادامه ماجرا؛
اکون‌آبادی‌ها به روزهای شاد و شنگول گذشته فکر می‌کردند و آه ‌می‌کشیدند و در میدان لم داده بودند و با تنها گردوهای باقیمانده در اکون‌آباد بازی می‌کردند.
شلغم‌محور گفت: قبلا چقدر حال‌مان خوب بود...
گوجه‌محور گفت: بله... بله... آن موقع‌ها همه چیز بهتر بود... غم هم بود اما کم بود...
شلیل‌محور گفت: ‌ای بر باعث و بانی‌اش...‌ای بر باعث و بانی‌اش... این پیشرفت اقتصادی پدر ما را درآورد...
پسته‌محور گفت: تقصیر خود ماست که هر کی هر چی گفت باور کردیم... بدبختی اینجاست الان هم باور می‌کنیم...
انگورمحور گفت: کاش می‌شد بخوابیم و بیدار شویم و برگردیم به قبل از همه چیز... به همان موقع که اکون‌آباد یک روستای معمولی بود...
پرتقال‌محور گفت: دل خوشی دارید ها... چی را برگردیم عقب؟ به من باشد می‌گویم تو همین وضعیت بمانیم، بهتر از این است که جلوتر برویم و بیچاره‌تر شویم...
در همین وضعیت بود که گیلاس‌محور آمد توی میدان اکون‌آباد و گفت: همه بر پا...
اکون‌آبادی‌ها گفتند: برو بابا... برو حوصله نداریم... زدی پدر ما و کشاورزی و اقتصاد را در آوردی، برپا هم می‌گویی؟
گیلاس‌محور گفت: عزیزان من... و بعد داد زد: حرف نباشد... همه بر پا... همه شما در گروی بانک گیلاسی هستید... یادتان که نرفته؟ خودتان را گرو گذاشتید و پول گرفتید و وام گرفتید... قدرناشناس‌ها...
پرتقال‌محور گفت: همین را می‌گفتم ها... کاش می‌شد زمان را نگه داشت...
انگورمحور گفت: کاش می‌شد بخوابیم و بیدار شویم برگردیم به همین چنددقیقه پیش...
گیلاس‌محور همه را به خط کرد و بشمار یک بشمار دو بردشان به جایی بیرون از اکون‌آباد و نفری یک کلنگ یا بیل داد دست‌شان و گفت: بکنید... صاف کنید... بسازید...
کسی نمی‌دانست قرار است چی بسازند.
گیلاس‌محور گفت: تا پایان هفته وقت دارید... اگر به موقع کار را تمام نکنید از شام خبری نیست... من که پول از سر راه نیاوردم... این پول باید در راستای ساخت و ساز و آینده اکون‌آباد خرج شود... پول مفت نداریم به آدم مفت‌خور بدهیم... کار کنید مفت‌خورها...
اکون‌آبادی‌ها چنان از تغییر رفتار گیلاس‌محور تعجب کرده بودند که حتی جرات نداشتند لب به اعتراض باز کنند. این همه توهین؟ این همه تحقیر؟ چیزی که توی اکون‌آباد سابقه نداشت...
انگورمحور همان‌طور که کلنگ می‌زد گفت: گیلاس‌محور... ولی چی باید بسازیم؟
گیلاس‌محور گفت: به این می‌گویند سوال خوب... استادیوم شصت و سه هزار نفری...
گوجه‌محور گفت: ولی چی هست استادیوم شصت و سه هزار نفری؟
گیلاس‌محور گفت: استادیوم... یعنی ورزشگاه... جایی که ورزش می‌کنند و مردم هم می‌روند تماشا...
کاهومحور گفت: ولی ما که اصلا ورزش نمی‌کنیم...
خیارمحور گفت: ولی ما که کلا توی اکون‌آباد سی‌تا مرد داریم، سی و سه تا زن. چهل‌تا بچه.
گیلاس‌محور گفت: ما برای اینکه در جهان و منطقه حرفی داشته باشیم باید ورزش کنیم نرمش کنیم باید به روز باشیم، ورزیده باشیم... دیگر حرف نباشد... بکنید... بکنید... من می‌روم آخر هفته می‌آیم استادیوم باید تمام شده باشد...
پرتقال‌محور گفت: یعنی تا آخر هفته باید پشت سر هم کار کنیم؟ بدون شام و ناهار و خواب و استراحت؟
گیلاس‌محور گفت: ما در مسیر پیشرفتیم... وقت برای استراحت نداریم... بعد هم یادتان نرفته که همه شما در گرو بانک گیلاسی هستید... کار کنید و غر نزنید...
پرتقال‌محور گفت: از همین می‌ترسیدم... کاش می‌شد زمان را نگه داشت...
انگورمحور گفت: کاش می‌شد بخوابیم و بیدار شویم و برگردیم یک ساعت پیش که در گروی کسی نبودیم...
پرتقال‌محور گفت: آقا رو... مگر نشنیدی؟ یک هفته نمی‌توانی بخوابی...
گیلاس‌محور داد زد: حرف نباشد... کار کنید... مفت‌خورها...

این قسمت شصت و یکم بود. قسمت بعد را اگر از گرسنگی نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.