آیینه - ۳۰ بهمن ۹۳
مجتبی سرانجام پور هر روز صبح بسم الله می گفت و کرکره مغازه را بالا می داد، دلش با خدا بود و روزی اش را از او طلب می کرد .روبروی دکان را آب و جارو می کرد, انگار که هر شب یک نفر هرچه خاک بودرا از انتهای بن بست آیینه می آورد و می ریخت جلوی مغازه او. البته گله ای نداشت و به بوی آب و خاک دل بسته بود.معمولاً صبح ها زود تر از بقیه بساطش را پهن می کرد.سماور بزرگ ته دکان را پر از آب جوش می کرد و منتظر می ماند تا همسایه های قدیمی اش سر برسند.دیگر عادت کرده بود که صبحانه را با آنها بخورد.غم نان را داشت ولی دلش روشن بود و می گفت کاسب خوب را همه به اخلاقش می شناسند.بعد از نهار یه چرت آژانی می زد.مشتری ها همه مواظب بودند که این ساعت نروند و خلقش را تنگ نکنند تا غروب هایی که خورشید ازپشت کوه های روبروی بازار پایین می رفت بند و بساط را جمع می کردو مغازه را تعطیل می کرد واز کوچه اقاقیا سرازیر می شد.
راوی این تصاویرخشایار شریفایی عکاس ساکن تبریز است که این مجموعه را با دوربین موبایلش ثبت کرده است.