نه این تمام، نه آن
محسن آزموده
دانش‌آموخته کارشناسی ارشد فلسفه غرب (دانشگاه تهران) و کارشناسی مهندسی معدن (دانشگاه شاهرود)
بحث مستوفا درباره اینکه چرا مهندسی معدن خواندم و چه شد که تغییر رشته به فلسفه دادم، مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد شد، پرسشی که صدها بار دیگران از من پرسیده‌اند و به مراتب بیشتر خودم از خودم و هر بار نیز به این نتیجه رسیده‌ام که برای یافتن انگیزه تصمیمی چنین سرنوشت‌ساز در زندگی یک فرد، کنکاشی مفصل در زندگی شخصی و احوالات او همان قدر اهمیت دارد که تحلیل و بررسی زمینه و زمانه‌ای که او در آن به سر می‌برد. وقتی به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد فلسفه به دانشگاه تهران رفتم، آدم‌های زیادی را دیدم که از رشته‌های فنی-مهندسی یا علوم پایه برای ادامه تحصیل علوم انسانی(اعم از فلسفه، جامعه شناسی، سیاست، اقتصاد و ...) را انتخاب کرده بودند و فهمیدم که چندان «خاص» نیستم و به تعبیر آل‌احمد در مقدمه «عبور از خط»، «اگر دردی هست دنیایی‌ست نه محلی»! اینجا بود که به صحت آن جمله معروف پی بردم که «شخصی سیاسی ست».
پس بهتر دیدم که پرسش نخست را به این طریق بازنویسی کنم: در چه شرایط سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی‌ای، رشته‌های مهندسی مهم‌ترین نیاز یک جامعه می‌شوند و مهندسان زمامدار امور می‌گردند؟ چه می‌شود که این جوانان که عموما از خانواده‌های طبقه متوسط و پایین‌تر برآمده‌اند (دست کم تا پیش از آنکه کنکور و قبولی در آن به یک تجارت بدل شود)، بعد از آنکه از جبر زمانه مهندس می‌شوند، به دیگر فعالیت‌ها و رشته‌ها علاقه‌مند می‌شوند؟ چرا دانشکده‌های فنی شلوغ‌ترین و سیاسی‌ترین دانشکده‌های دانشگاه‌های ما هستند؟
روشن است که پاسخ این همه سوال کار یک یادداشت و دو مقاله نیست و یک بررسی مفصل و همه‌جانبه می‌طلبد، اما تا آنجا که به شخص خودم بازمی‌گردد، مهندسی استخراج معدن انتخاب خودم نبود، توصیه برادران(خانواده) و جامعه بود، به‌رغم اینکه شاهد بودند با چه شوری به فلسفه و ادبیات عشق می‌ورزم، اما عقل شان بر احساس من غلبه کرد، اما خودسری نهایتا کار خود را کرد و در ادامه «به آنچه دوست داشتم» پرداختم. هنوز زود است که بگویم پشیمان شده‌ام یا خیر! این را هم می‌دانم پاسخ قطعی به این سوال غیرممکن است، اما از یک چیز مطمئنم: این التقاط و تلفیق حتی اگر فواید فراوانی هم داشته باشد که دارد، باز پدیده‌ای جهان سومی(شما بخوانید مربوط به جوامع در حال توسعه) است و قصه همان شعر معروف است: به مارماهی مانی، نه این تمام نه آن...