اخراج یک کلاس اولی مبتلا به ایدز از مدرسه - ۲۷ مهر ۹۱
قد متوسطی دارد. مانتوی مشکی پوشیده و شال سفیدش را با شلوار همرنگ ست کرده است. سر و وضع آراسته و مرتبی دارد و با لبخندی ملایم، همه چیز را تعریف می‌کند. پریسا چهل سال دارد و می‌گوید 28 سالش بود که بعد از بیماری شوهرش تست داد و فهمید به ایدز مبتلا شده است. همسر پریسا که دکترای فیزیک داشت، هم استاد دانشگاه بود و هم به عنوان محقق در سازمان انرژی اتمی مشغول به کار بود، اما بعد از تشخیص بیماری، از هر دو شغل اخراج شد. او دو سال بعد از دنیا رفت. حاصل زندگی مشترک پریسا و شوهرش دو پسر با فاصله سنی چهار سال است، اولی سالم و دومی HIV+. پسر بزرگ‌تر امروز در سن 21 سالگی دانشجو است، اما سعید پسر کوچکتر سال‌ها پیش ادامه تحصیل را از مقطع راهنمایی رها کرد. او وقتی به کلاس اول رفت که پدر را تازه از دست داده بود. پریسا می‌گوید به محض اینکه در مدرسه متوجه بیماری سعید شدند من را خواستند و سرم فریاد کشیدند که «تو مسوول خون این همه بچه هستی که با خودخواهی گذاشته‌ای پسر مریضت به مدرسه بیاید.» پریسا که هنوز از داغ از دست دادن همسر و شوک بیماری خود و پسرش رها نشده بود و درباره ایدز هم چیز زیادی نمی‌دانست، توان توجیه اولیاء مدرسه را نداشت. سعیدِ کلاس اولی را از مدرسه اخراج کردند و تنها گزینه‌ای که به آنها دادند این بود که سعید در خانه درس بخواند و فقط برای امتحانات به مدرسه برود و جدا از بقیه دانش‌آموزان امتحان بدهد.
همان زمان پریسا با مرکز بهداشت غرب تهران آشنا شد که برای تامین داروها و درمان به آنجا مراجعه می‌کرد. این مشکل را با مشاور مرکز در میان گذاشت. بعداز پیگیری مشاور و مداخله پزشک متخصص و مطرح کردن موضوع با چند کارشناس، مسوولان مدرسه پذیرفتند که سعید به مدرسه برگردد، اما در کلاس برایش صندلی جدا گذاشتند و معلمش هم توجهی به او نداشت. سال بعد از آن، وقتی سعید کلاس دوم رفت باز تصمیم گرفتند اخراجش کنند که این بار تعدادی از والدین دانش آموزان دیگر پا در میانی کردند و این اتفاق نیفتاد. تا کلاس پنجم وضع به همین شکل پیش می‌رفت که مدیر مدرسه عوض شد و فردی جایگزین شد که درک بهتری داشت، اما دیگر محیط برای سعید غیرقابل تحمل بود. همکلاسی‌های مدرسه که بعضی‌هایشان بچه‌های همسایه‌ها بودند، سعید را با انگشت نشان می‌دادند و «ایدزی» صدایش می‌کردند و کسی با او بازی نمی‌کرد و همه این‌ها تاثیر منفی زیادی روی سعید گذاشت. پریسا می‌گوید «در دوره راهنمایی هنگام ثبت‌نام، گفتم پسرم مبتلا به ایدز است. مدیر مدرسه که رشته تحصیلی‌اش پزشکی بود موضوع را درک کرد، اما از من خواست سایر اولیاء مدرسه این موضوع را ندانند. با وجود اینکه در مقطع راهنمایی با کادر مدرسه مشکلی نداشتیم، اما سعید دیگر علاقه‌ای به مدرسه رفتن و درس خواندن نداشت.» در دوران راهنمایی، سعید فرار کردن از مدرسه را تجربه کرد و به جای مدرسه رفتن، وقتش را در خیابان‌های شهر می‌گذراند و ظهر به خانه می‌رفت. کم‌کم که جراتش بیشتر شد بعضی از شب‌ها هم به خانه نمی‌آمد و حالا هم که 17سال دارد، گاهی چند روز بی‌خبر مسافرت می‌رود بدون آنکه خانواده‌اش بدانند کجاست. فرارها و غیبت‌های طولانی سعید مادر را بیش از همیشه نگران می‌کند. پریسا می‌گوید هرکار از دستش برمی‌آمد کرده، ولی دیگر تسلیم شده و فکر می‌کند نباید پسرش را تحت فشار قرار بدهد، اما حالا که هر چه سعید می‌خواهد مادر چشم می‌گوید، سعید راه دیگری برای نشان دادن نارضایتی‌اش نسبت به زندگی انتخاب کرده و آن هم ادامه ندادن مصرف داروهایش است، به این بهانه که خوردن دارو اثری روی او نمی‌گذارد. پریسا در این سال‌ها اطلاعات و تجربیات زیادی در مورد بیماری ایدز به‌دست آورده و به مبتلایان زیادی کمک می‌کند، اما می‌گوید: «از کمک به پسر خودم عاجزم.» پریسا فکر می‌کند بالا بردن دانش، بهترین راهی است که در چنین شرایطی کمک می‌کند و معتقد است حمایت سازمان‌ها و مراکز حمایتی مختلف در موفق شدن یک بیمار مبتلا به ایدز تاثیر بسیار زیادی دارد.