مهدیس مدنی* چین و چروک‌های روی صورتش، راوی رنج‌های فراوانی بود که در 65 سالی که از زندگی‌اش می‌گذشت، متحمل شده بود. پنج فرزند داشت که هر یک برای خودشان زندگی مستقلی تشکیل داده بودند.
تبر کوچکی در دست داشت و همین‌طور که در جنگل قدم می‌زدیم برخی شاخه‌های بیمار و رنجور را از درختان جدا می‌کرد. می‌گفت: «اینها جان درخت را می‌گیرند، اگر جدایشان نکنی عمر درخت کوتاه می‌شود؛ مثل پدر پیر و مریضی که مانع پیشرفت فرزندانش می‌شود. اگر زودتر برود، آنها هم به زندگی شان می‌رسند.» بعد لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر ما که هنوز سر پاییم!» درد دل‌هایش همه از مشکلات فرزندانش بود، از رنجی که برای شالیزار‌ها می‌کشند و حاصلش را دلال برنج می‌برد. بچه‌ها در خرج مدرسه و کیف و کتاب نوه‌ها مانده‌اند و خودش هم گرفتار بیماری همسرش شده.
ظاهرا روستاییان دیگر با فروش زمین‌هایشان به بساز بفروش‌ها برای ساخت ویلا، پول خوبی به جیب زده بودند، اما چنین چیزی ابدا مطلوب طبع او نبود. می‌گفت که خاک آبا و اجدادی بیشتر از این حرف‌ها می‌ارزد. نسل اندر نسل روی این زمین‌ها کار کرده‌اند تا به آنها رسیده و صد البته این حجم یکباره پول که به‌واسطه فروش زمین‌ها وارد زندگی روستاییان شده بود نیز مشکلات تازه فراوانی با خودش به همراه داشت. بعضی زندگی‌ها شدیدا دچار بحران شده بود، به خاطر چشم و هم چشمی‌ها؛ باز شدن پای زن دوم، اعتیاد و خیلی مصائب دیگر که البته پیش‌تر هم وجود داشتند، ولی ظاهرا حالا فراوان‌تر شده بود. از طرفی با ویلاسازی‌هایی که در زمین‌های کشاورزی صورت گرفته بود، گردشگران بیش از پیش به حریم روستا نزدیک شده بودند. ظاهرا ابتدا همه چیز خوب بود، اما رفته رفته جامعه به سوی نارضایتی و تعارض پیش می‌رفت.
کمی جلوتر به درخت «شهردار» رسیدیم. چوب این درخت بسیار قیمتی است و همین گرانبها بودن بلای جانش شده بود. درخت کهنسالی بود با ساقه و شاخه‌هایی تنومند. تبرش را زمین گذاشت و با صدایی پر از حسرت گفت: «چقدر دلم می‌خواهد این درخت را قطع کنم، چوبش را تکه‌تکه کنم، بدم بچه‌ها ببرند بفروشند، با پولش کیف کنند!» گفتم: «حاج آقا اگر همه اینطور بیندیشند که دیگر جنگلی نمی‌ماند!» گفت: «خوب نماند! این همه دیگران خوردند قدری هم بچه‌های ما بخورند!»
برای او زمین پدری تنها همان شالیزارش بود که چون سالیان سال به او و پدرانش نان رسانده بود، ارزش بالایی برای حفاظت داشت؛ اما جنگل میراثی است بی‌صاحب و بلاتکلیف که کسی آن را از آن خویش نمی‌داند، تا حفظش کند و سخاوت سبزش از سر نیاز به تاراج می‌رود. حالا اگر وضعیت زندگی مردم بومی به لحاظ اقتصادی تامین باشد، آنها بهترین محافظان طبیعت خواهند بود.
*کارشناس ارشد برنامه‌ریزی توریسم
mahdis_madani@yahoo.com