پییر لوتی؛ سیاح فرانسوی گزارش میدهد
آخرین دیدار از اصفهان
امروز جمعه و به منزله روز تعطیل مسلمانان است و بنابراین باید مانند همه مردم به سوی صحرا شتافت. گویی جمعههای ماه مه همیشه زمان نشاط و خرمی بهار و صفای آسمان آبیرنگ است. خیابان وسیع شاهعباسی- که درختان چنار و تبریزی و گل سرخ در کنار آن دیده میشود- مملو از گردشکنندگانی است که به سوی باغها و مزارع سرسبز گندم رهسپارند؛ مردمی که بعضی عمامه و دستهای کلاه سیاه هشترخانی بر سر دارند، با ظاهری سست و بیقید، ولی به حالت تفکر در خیابانها راه میروند و هر یک از آنها گلی در دست دارد. زنان سیاهپوش که البته گل سرخ در دست دارند و اغلب آنها کودکان خود را - که کلاه زرد دارند و نیمی از سرشان از زیر چادر مادران پیدا است- بغل کردهاند نیز در خیابان حرکت میکنند.
امروز جمعه و به منزله روز تعطیل مسلمانان است و بنابراین باید مانند همه مردم به سوی صحرا شتافت. گویی جمعههای ماه مه همیشه زمان نشاط و خرمی بهار و صفای آسمان آبیرنگ است. خیابان وسیع شاهعباسی- که درختان چنار و تبریزی و گل سرخ در کنار آن دیده میشود- مملو از گردشکنندگانی است که به سوی باغها و مزارع سرسبز گندم رهسپارند؛ مردمی که بعضی عمامه و دستهای کلاه سیاه هشترخانی بر سر دارند، با ظاهری سست و بیقید، ولی به حالت تفکر در خیابانها راه میروند و هر یک از آنها گلی در دست دارد. زنان سیاهپوش که البته گل سرخ در دست دارند و اغلب آنها کودکان خود را - که کلاه زرد دارند و نیمی از سرشان از زیر چادر مادران پیدا است- بغل کردهاند نیز در خیابان حرکت میکنند. اصفهان در چنین روزی از سکنه خالی میگردد، زیرا مردمی که در ویرانههای این شهر زنده ماندهاند، برای گردش به اطراف شهر میروند. صرفنظر از گردشکنندگانی که با من حرکت میکنند، صحرایی که به آن میرسیم پر از خانمهای سیاهپوشی است که صبح خیلی زود راه افتادهاند. زنان مزبور دستهدسته در میان گلهای سفید تریاک و گندمهایی که گلهای دگمهای شقایق در میان آنها دیده میشود، نشستهاند. من هیچ جا ندیدهام که روزهای جمعه عموم مردم به این ترتیب در پرتو نور خورشید و در کشتزارهای سرسبز به گردش بپردازند.
بر اسب سوارم و بیهدف حرکت میکنم. اتفاقا به عدهای اسب سوار ایرانی که ظاهرا مقصد معینی دارند برخورد میکنم و همراه آنها به راه میافتم. به انتهای ویرانههای کاخی میرسیم. این ویرانه در اثر وجود قطعات کوچک آینه درخشندگی خاصی دارد، ولی در عین دلربایی، شکسته و خراب است و هیچ کس موظف به نگهداری آن نیست. در دوره شاهعباس بزرگ از این کاخهای زیبا بسیار وجود داشته است. حیاط مخصوص این کاخ به جنگل تبدیل شده و خارها و گلهای وحشی در آن روئیده است. یک قهوهچی به امید گردشکنندگان روز جمعه، کوره آتش خود را در تالاری برافروخته است. این تالار ستونهای ظریفی دارد و در سقف آن طلا همراه با بهترین تجملات اسرافآمیز و اجسام شکننده به کار رفته است. اینجا کاخ شاهی بوده و شکوه و جلال و تجمل سلطنت از آن پیدا است. به آسانی میتوان جای تخت سلطنتی را تشخیص داد. در پشت اتاق دیگری که کمی تاریکتر است و جای خواب شاه بوده، طاقنمایی رومی دیده میشود که بالای صفه را احاطه کرده است. همچنین در آن گچبریهایی به شکل شرابه آویزان است. در روی این طاقنما دو حاشیه طلایی وجود دارد که از چینیان اقتباس شده است، ولی زمینه آن کاملا با جاهای دیگر فرق دارد، زیرا به جای اینکه مانند این گونه حاشیهها از اشکال گل سرخ و ستاره یا شکل کندوهای زنبور عسل که سطوح آنها طلاکاری شده- ترکیب یافته باشد، کاملا خالی است و از درون آن یک تابلو دورنما که واقعا از همه این قبیل آثار هنری جهان شگفتانگیزتر است، دیده میشود. این پرده نقاشی که شهر اصفهان را نشان میدهد، با نهایت هنرمندی کشیده شده است. آری این، منظره شهر اصفهان یعنی شهری است که از خاک سرخ و کاشیهای آبی تشکیل شده و در شمال یک پل شگفتانگیز دو طبقه- سیوسهپل- گسترش یافته و مثل این است که گنبدها، منارهها و برجها با رنگهای حیرتآور و مخصوص خود در برابر نور آفتاب و در جلوی کوههای پر از برف میدرخشند.
همه این مناظر که از اینجا یعنی در این سایه قرمزرنگ و طلایی دیده میشود و در این طاقنما محاط است، مانند یک نقاشی بسیار خیالانگیز شرقی است که با وضع روشن و شفافی روی پنجره بزرگ و شیشهداری منعکس شده باشد. این بنا سابقا مسرتبخش دیده شاهنشاه بوده، ولی امروز کسی نیست که به آن نظر افکند؛ حتی قهوهچی هم هنگام ورود من مشتری ندارد. من مدتی تنها در زیر طاقهایی که در شرف ویرانی و ریزش است توقف میکنم. اسب خود را به چوپانی سپردهام تا آن را در حیاط، در میان خارها و گلهای شقایق و علفهای خودرو نگه دارد. حدود نیم فرسنگ دورتر در میان مزارع تریاک که گلهای سفید و بنفش دارد، کاخ سلطنتی دیگری قرار گرفته است که در آن، جایگاه تخت و محل جلوس شاه دیده میشود. این کاخ به «آیینه خانه» مشهور است و در زمان خود شبیه به بنایی بوده که همه آن را با آینه و شیشه ساخته باشند. ویرانی و فرسودگی این کاخ به منتها درجه رسیده است. با این وصف، در قسمتهایی از طاق که به حال نخستین باقی مانده است هزاران قطعه آیینه- که در اثر گذشت سالها زنگار گرفته است- مانند بلورهای نمک میدرخشد. در اینجا نیز یک قهوهچی و فروشنده نان آمده و در سایه این بنای خراب جای گرفته است. دستهای زن سیاهپوش مشغول صرف غذای مختصر خویشند؛ ولی ورود من آزادی آنها را بر هم میزند بنابراین بیدرنگ ساکت شده، نقابهای خود را در برابر چهرهها قرار میدهند.باید مانند همیشه، پیش از فرو رفتن آفتاب به شهر بازگشت. علاوه بر این هوای شهر مشوش است و به دنبال نیمروزی به آن گرمی و روشنی بادی از روی برفها برخاسته است که انسان را اندکی به یاد زمستان میاندازد در همین هنگام ابر نیز آسمان را فراگیرد.
راه تنگی را برای بازگشت خود انتخاب میکنم. در میان گنبدها و گلهای دگمهای و شقایق با زنی کاملا سیاهپوش که روبند سفیدی دارد برخورد میکنم. این زن آهسته راه میرود و سر خود را به زیر افکنده است. مثل این است که خود را به زمین میکشد. حتما پیرزنی فقیر است و این آخرین بهاری است که در عمر خود میبیند و من از نزدیکی مرگش متاثر میشوم. اینک این زنی که تنها گردش میکند، در دو قدمی من قرار دارد. باد تندی چادر بلند سیاهی را که بر سر دارد عقب میزند و نقاب سفیدش را میاندازد شگفتا! از لابهلای پوشش سیاهش منظره حیرتآوری به چشم میخورد! او خانمی ۲۰ ساله است و زیبایی خاصی دارد؛ وی کاملا به زنان خانواده سلطنتی- که تصویرشان روی جعبههای قدیمی نقاشی شده است- شباهت دارد. این خانم جوان- که ظاهرش اندوهناک است- به چه میاندیشد؟
آیا انتظار کسی را میکشد؟ در حالی که از آنچه در اثر باد پیش آمده خجل و تا حدی به خود مشغول است فورا روبند سفید را پایین آورده، چابک و سریع در میان گندمها راه خود را ادامه میدهد.در ساعت پنج بعد از ظهر جمعیت زیادی از روی پل عبور میکند. همه کسانی که برای گردش جمعه از شهر بیرون رفتهاند، بدون اینکه بیش از این معطل شوند، به خانه بازمیگردند، زیرا که در ایران مردم از شب واهمه دارند. در سمت راست و چپ شاهراه روی پل، در دو راه سرپوشیده- که به دالانهای کلیساهای رومی شباهت دارد- زنان سیاهپوش همچون صف بیانتهایی در حرکتند، آنان دست کودکان خویش را- که از فرط خستگی خود را بر زمین میکشند- در دست گرفتهاند. خوشبختانه در اثر بازگشت مردم از بیرون شهر، در این ساعت در بازارهایی که باید از آنها گذشت، رفت و آمد و آثار حیات به چشم میخورد، به نظر من هیچ چیز شومتر و غمانگیزتر از این دالانهای دراز در روزهای تعطیل نیست؛ در این گونه روزها، بازار کاملا خلوت است، برق پارچهها و زین و برگها و اسلحه به چشم نمیخورد، زیرا دکانها همه بسته است.
من از میان بازارها با شکوهترین آنها، یعنی بازار شاهنشاه بزرگ را انتخاب کردم. در بالای سقفهای این بازار، صورت شاهعباس را با رنگهایی که هنوز زنده و جاندار است نقش کردهاند. مخصوصا در زیر گنبدها- گنبدهای بزرگ چهارراهها- تصاویر متعدد شاه رسم شده است: تصویر شاهعباس- با ریشهای بلندی که تا کمرش میرسد- در حال جلوس بر مسند حکمرانی، شاهعباس در حال شکار، شاهعباس در حال جنگ، بهطور خلاصه همه جا شاهعباس است. من همگام با زنان نقابدار اسرارآمیز، بیصدا حرکت میکنم. این خانمها گل سرخ و نسترن به همراه دارند. گاهی در ضمن راه سردر کاروانسرا یا مسجدی آشکار شده، از آن، روشنایی به درون بازار میتابد ولی دوباره تاریکی شدیدی جای آن را میگیرد. در یک لانه که به وسیله پنجرهای طلایی نیمهپنهان است، مردی دیده میشود که ریشهایش سفید و ظاهرا صد ساله است و ده دوازده زن سیاهپوش دایرهوار دور او را گرفتهاند. این شخص درویش مقدس و نگهبان چشمه عجیب کوچکی است که از درون سنگی در پشت این پنجره زیبا میجوشد. مرد مزبور جامهای برنجینی را از آب پر کرده، با دستهای خشکیده خود از لای پنجره به نوبت در اختیار خانمها میگذارد.آنها نیز با نهایت احتیاط و به گونهای که دهانشان دیده نشود، نقابها را بالا زده، از زیر آنها آب مینوشند.
همه این حوادث در فضای نیمهتاریک بازار اتفاق میافتد و اکنون که از زیر طاق بیرون میآییم، تصور میکنیم که میدان نقش جهان در اثر یک آتشبازی بیسرو صدا ولی روشن، تابنده و منور شده است. نزدیک غروب آفتاب است و نقارهچیان با طبلها و شیپورهای بزرگ در جای هر روزی خود قرار گرفته، منتظرند هنگام فرو رفتن خورشید فرا رسد تا آنها تحیت و درود پر سرو صدای خود را تقدیم دارند. ابرها به کجا رفتهاند؟ بیشک در آسمان این ناحیه ابر دوامی ندارد: در این هوای خشک و صاف، بخار آب زود جذب میشود، آسمان، زرد، صاف، کمرنگ و ساده است و به یاقوت زرد بزرگی شباهت دارد. همه کاشیهای اطراف میدان تغییر رنگ میدهد و در این هنگام مانند غروبهای افسانهای و سحرآسا گاه قرمز میشود و گاه رنگ طلایی به خود میگیرد.
خدایا! دیر شده است، زیرا پرتوهای زرین آفتاب برای آخرین مرتبه در روز به وسیله منارهها و گنبدها منعکس میشود و منظره رویایی شگفتانگیزی ایجاد میکند. همه چیز با شکوهی خاص به رنگ سرخ درآمده است. آفتاب نزدیک به غروب است و به هنگام عبور من از این فضای وسیع خلوت یعنی میدان، صدای شیپورها مانند فریادهای شوم و یکنواختی طنینانداز و با ضربههای محکم طبلها هماهنگ میشود.برای آنکه راه نزدیکتر شود و هر چه زودتر به کنسولگری روس برسم، تصمیم میگیرم از باغهای «ظلالسلطان» عبور کنم. لابد دربانها دیگر مرا شناختهاند و میدانند که این شخص خارجی مهمان کنسول روس است و از این رو مانع عبور من از وسط باغ نخواهند شد.
بالاخره از درهای پیدرپی- که نگهبانان آنها در میان درختان گل سرخ نشستهاند و قلیان میکشند- میگذرم. آنها بیآنکه سخنی بر زبان آورند، به من نگاه میکنند. اما من پیشبینی نکرده بودم که این موقع برای گردش در این خیابانهای پر از گل مناسب و مسحورکننده است؛ بدین جهت میل دارم بیشتر در اینجا بمانم. در اینجا انسان به سبب وجود هزاران گل- که عطرشان در هوای شامگاهی زیر درختان آکنده شده است- سرمست میگردد. آواز موذنان که ناگهان پس از صدای نقارهخانه فضای شهر اصفهان را پر میکند، مطبوع است و همانند آهنگی آسمانی به نظر میرسد. تصور میرود صدای نقارهها و زنگها در هوا با یکدیگر دمساز شده باشد.چون امشب آخرین شب توقف من در اصفهان است، استثنائا اجازه گرفتهام در تاریکی شب در شهر گردش کنم. میزبانان من قبلا به کشیکچیان عرض راهی که باید بپیمایم اطلاع دادهاند تا دروازههای محکم میان کوچهها را که پس از غروب آفتاب بسته شده و مانع ارتباط محلههای شهر با یکدیگر است، به روی من بگشایند.
حدود ساعت ۱۰ از خانه بیرون میروم و قزاقهای نگهبان تنها در خروجی کنسولگری روس، از این بیرون رفتن نابهنگام شگفتزده میشوند. بیدرنگ در آغوش سکوت و تاریکی جای میگیرم. هیچ گورستانی نمیتواند بیش از اصفهان در هنگام شب، تصور مرگ را در انسان ایجاد کند. صدا در زیر طاقها صدها بار بیش از اندازه معمول طنین و ارتعاش پیدا میکند. پاهای ما روی سنگفرشها آهنگ شومی بهوجود آورده. این توهم را القا میکند که شخص در سرداب مردگان قرار دارد. دو تن تفنگچی مرا همراهی میکنند و یک نفر که فانوسی به بلندی سه پا در دست دارد، در جو راه پیموده فانوس را به راست و چپ حرکت میدهد تا من از برخورد با گودالها و کثافات و حیوانات مرده اجتناب کنم. در ابتدای حرکت ما گاهی فانوس دیگری از دور دیده میشود. این فانوس از آن اسب سواری است که دیر به منزل میرود یا به خانمهای نقابداری اختصاص دارد که تحتحمایت مردی مسلح حرکت میکنند. ولی پس از اندک مدتی، دیگر هیچ کس دیده نمیشود. سگهای زرد رنگ وحشتناک یعنی سگان بیصاحبی که از کثافات تغذیه میکنند، دستهدسته در هر طرف خوابیده، در هنگام عبور ما بانگ برمیدارند. این سگها تنها موجودات زندهای هستند که در این وقت شب در کوچه وجود دارند. آنها اکنون از جای خود هم بلند نمیشوند و تنها به این قناعت میکنند که سر خود را بلند کرده دندانهایشان را نشان دهند و دیگر هیچگونه حرکتی از آنها مشاهده نمیشود. غیر از بناهای ویران، درهای همه ساختمانها و خانهها را از ترس بستهاند. کشیکچی محله که کاملا مسلح است، با کفشهای بیصدای خود همچون گرگ بهدنبال ما حرکت میکند و وقتی به محلهای میرسیم که قلمرو محله او را از محله دیگر جدا میسازد، با فریادهای ممتد خود کشیکچی دیگر را صدا میکند؛ او هم ابتدا از دور جواب داده سپس نزدیک میشوند و تا هنگامی که در را بگشاید، پیوسته و بیانقطاع صداهایی از حلقوم خود خارج میکند. در موقع باز شدن در صدای چرخیدن کلید و کشیدن کلون و گردش پاشنههای زنگزده در شنیده میشود. در این موقع به منطقه تاریک و ویران دیگری داخل میشویم و دروازه پشتسر ما بسته شده، ما را از خانه دورتر میسازد. به این ترتیب هر قسمت از این کوچهها و دخمهها را که طی میکنیم، رابطه آن قسمت با بخشهای دیگر قطع میشود. در نقاط سقفدار که بوی کثافت و سرگین در آنجا متراکم شده هوا به قدری تاریک است که شخص گمان میکند در عمق بیست پایی زیرزمین راه می رود. اما در فضای آزاد، ستارگان درخشندگی خاصی دارند و نمیتوان آنها را با اختران سایر کشورها مقایسه کرد. آنها در میان دیوارهای سوراخسوراخ و کلبهها و در این محیط کهنه و فرسوده و تاریک، روشنتر بهنظر میرسند. گویا همه چیز یعنی ارتفاع محل و مجاورت با بیابانهای شنزار که فاقد بخار آب است، دست به دست هم داده است تا این فضا صاف و لطیف شود و درخشش ستارگان قطع نشود.
اختران ایران نوری همانند روشنایی الماسهای خالص از خود میافشانند. نور رنگارنگی که اگر خوب دقت شود، قرمز، بنفش و آبی است. علاوهبر این، تعداد ستارگان نیز بسیار زیاد است، هزاران جهان و کرهای که در نواحی دیگر زمین دیده نمیشود در این کشور، از اعماق فضای نامتناهی در برابر دیدگان انسان میدرخشد.اما زمین این ناحیه برعکس آسمانش ویرانی اندوهزایی دارد. ویرانهها و آثار بناهای روی هم ریخته؛ اینها چیزهایی است که شهر اصفهان که هنوز هم از دور و در زیر پرتوهای آفتاب تابانش همچون شهری بزرگ و زیبا جلوه میکند از آنها تشکیل شده است.
در بالای سر ما طاقهایی برپا است و هرچه پیش میرویم، عظمت بیشتری مییابد. به محلهای میرسیم که شاه عباس آن را ساخته است و اکنون مقابل در یکی از شعب بازار توقف میکنیم. کشیکچی که دنبال ما است، از پشتسر فریاد ممتدی برمیآورد و صدایی از دور به او پاسخ میدهد. این صدای کشیده و شوم در بازار انعکاسی نامحدود مییابد و مانند صدای استغاثهای است که به هنگام شب در کلیسایی شنیده شود. کشیکچی پشت در میگوید: «من میخواهم در را باز کنم، ولی هرچه میگردم کلید پیدا نمیشود؛ زیرا دیگری آن را برداشته است...» سگهای کوچه که از این سر و صداها آشفته شدهاند، بیدار شده دستهجمعی عوعو سرمیدهند و صدایشان در راههای پرپیچ و خم و پوشیده منعکس میشود. صدای مردی که به گفته خود در جستوجوی کلید است، پیوسته دور میشود. خواه از روی بدجنسی باشد یا از جهت ترس، در هر صورت مسلم است که او در را باز نخواهد کرد؛ بنابراین باید راه را کج کنیم و از کوچههای دیگر به مقصد برسیم.مقصد من میدان نقشجهان است و میخواهم پیش از حرکت خود از اصفهان برای آخرین بار آن را در شب مشاهده کنم.
منبع: به سوی اصفهان، پییر لوتی(1850-1923)، ترجمه: بدرالدین کتابی، نشر اقبال 1371
ارسال نظر