دردهای روزافزون

ترجمه: علی اصغر حریری- نادرشاه در آخر ماه مارس ۱۷۴۷ از اصفهان کوچ کرد و راه مشهد را پیش گرفت و ما ناچار شدیم که از صحراهای هولناک که خاک آن بی‌حاصل و ریگ آن سوزان بود بگذریم. در این بیابان‌ها هیچ آب نوشیدنی پیدا نمی‌شد و با همه احتیاط‌هایی که شده بود؛ از قبیل کندن چاه‌ها و جستن چشمه‌ها و حمل آب از مسافت‌های بعید، باز یک قسمت از مردان و اسبان و شتران در این راه از گرسنگی و تشنگی تلف شدند.

از این خطر درآمده به خطر دیگر افتادیم: به جم‌جم رسیدیم. از آنجا تا جای به نسبت آرامی که برای سفر بی‌خطر باشد سه میل راه بود و ما برای پیمودن آن سه میل رنج‌ها و سختی‌های باورنکردنی را متحمل شدیم. زمین آن لرزنده بود مستور از یک قشر ضخیم که هر لحظه در زیر سم اسبان فرو می‌رفت و مدام بایستی مواظب بود تا در آن نیفتاد و در ژرفای آن ناپدید نگردید. من در اطراف خود اسبان و سواران را می‌دیدم که ناپدید می‌شدند.

برای جستن از این خطر، فرش‌ها و بسترها و لحاف‌ها به روی خاک می‌انداختند تا پای اسبان فرو نرود. رنج سخت‌تر اینکه بهای یک اسب شصت لیره فرانسه بود ولی به این قیمت هم به دشواری به دست می‌آمد و من ناچار برخی از راه را پیاده پیمودم. دو روز بود که اسب من هیچ نخورده بود و خود به زحمت می‌توانست بر پای بایستد پس پیداست که قدرت کشیدن مرا نداشت. با همه این سختی‌ها ما به تون و طبس رسیدیم و آن اول آبادانی خراسان است که در این راه دیده می‌شود و از آنجا تا مشهد شش روز راه است. شاه که آرزوی دیدار خانواده خود را داشت تمام پسران خود را به آنجا احضار کرده بود.

من ایشان را سیزده تن شمردم که همه در برابر او صف کشیده بودند، پادشاه به دقت همه را بنگریست و به آن سه تن از فرزندان خود که مسن‌تر از دیگران بودند روی نمود و به نوبت به هر یک از ایشان تاج پادشاهی را بخشیدن خواست. ولی ایشان نپذیرفت و به سبب جوانی بسیار و تجربه اندک خود را شایسته آن منزلت ندانستند و گفتند برای فرا گرفتن اسرار جهانداری طول زمان و ورزندگی باید و سوگند دادند که همچنان ایشان را به بندگی خود بازگذارد و به اطاعت اوامر شاهانه برگمارد تا در سایه تعلیم او هنر پادشاهی را بیاموزند. از آن کسانی که اندر آن انجمن حاضر و ناظر بودند، برخی را رای این بود که در نخلستان «خور» محلی است برکه مانند که آبی اندک از زمین می‌جوشد و آن را «جمجمه» می‌نامند. (فتح هر دو جیم)

چون این شاهزادگان جوان خوی پدر نیکو می‌شناختند، می‌دانستند که این پیشنهاد دامی بیش نیست و نادرشاه بیشتر از خرسندی پسران خویش، در یافتن احساس‌های درونی ایشان را می‌خواست و کمترین حس تمایل به سلطنت حکم محکومیت ایشان را به سلب حیات در دنبال داشت. در اواخر ماه آوریل (اوایل اردیبهشت‌ماه) به مشهد رسیدیم. شاه ظلم‌هایی را که در اصفهان نموده بود از سرگرفت. در این دو ساله واپسین حیات خود خست و بیدادگری را به درجه اعلی رسانیده بود. بومیان و بیگانگان، شاهزادگان و حاکمان، سربازان و سرداران همگی از خشم و غضب او اندیشناک بودند، توطئه‌های سری از هر طرف آغاز شد حتی خویشاوندان او نیز به شاکیان پیوستند. همه‌کس را آرزو این بود که فرصتی به دست آورد و برای ایمنی زندگی خود به زندگی وی پایان بخشد.

از این توطئه‌ها که در گوشه و کنار به قصد ملک و حیات او به دست کسانش چیده می‌شد او را شک و تردیدی پیدا شده بود. برگشتن قسمتی سپاه از او، او را چنان دشوار آمد که تحمل آن را نتوانست کرد.

فتنه‌ای در سیستان برپا شد و برای خوابانیدن آن برادرزاده خود علیخان را با چهار هزار نفر سرباز برگزیده بدان ولایت فرستاد. آنگاه ترسید که مبادا این شاهزاده جوان با عاصیان یار شود و سردار ایشان گردد. خواست تا از او اطمینان حاصل کند و خط‌مشی او را روشن سازد. علیهذا ظاهرا بهانه‌های رسمی و حجت‌های مشروع تراشید و او را به نزد خویش باز خواند. علیخان که می‌دانست که با کمترین سوءظن چگونه با او رفتار خواهد شد مراجعت فوری خود را وعده داد و لیکن با اقامه دلایل و براهین روز به روز آن را به تعویق انداختی تا آنکه سپاهی را که در زیر فرمان داشت با خود یار و همداستان کرد. چون از پشتیبانی لشکر قویدل شد نافرمانبرداری خود را آشکار و بی‌باکانه اعلام داشت. طهماسب‌قلیخان برای جلب همه‌گونه وسایل ملایمت و لطف را به کار برد و از نویدهای دل‌فریب، امتیازهای افتخارآمیز، التفات‌های بزرگ و مرحمت‌های شاهانه هیچ فرو نگذاشت اما نتیجه‌ای نگرفت. تمام ایران به این شاهزاده جوان چشم دوخته بود و نتیجه این اختلاف فاحش را که در میان عم و برادرزاده بروز کرده بود می‌کشید.

پادشاه در اطراف خود جز زمزمه عصیان و فساد نمی‌شنید. پیک‌های او را بازداشت می‌کردند. اوامر او منقطع می‌شد. هر روز او را از طغیان نوی خبر می‌دادند. درد او روز به‌روز افزونتر می‌گشت و هیچ چیز تشویش و اضطراب او را تسکین نمی‌داد. مردمان از اینکه گزارش‌ها را در نظر او خطیرتر مجسم می‌نمودند لذت می‌بردند و از نگرانی و اضطراب او محظوظ می‌شدند. وی نخست خانواده و تیول خود همه را به کلات معروف فرستاد همین‌که خیالش از آن طرف راحت شد چنان وانمود کرد که از تمام فتنه‌ها بی‌خبر است و چنان تظاهر کرد که از گناه برادرزاده خود چشم می‌پوشد و آن را سهل می‌انگارد.

پس عزم کرد که با پانزده یا شانزده هزار سرباز برای سرکوبی طایفه کردان عزیمت نماید و دستور داد تا توپ‌های بزرگ را بگذارند و توپ‌های خردتری بسازند که برای حمل‌ونقل آسان‌تر باشد. چون موقع فرا رسید کردان خود را به سوی کوه‌ها کشیدند و میدان را آزاد گذاشتند. سپاه شاهنشاه راست در کنار سلسله جبالی که مدخل کلات را حفظ و دفاع می‌کرد گذشت، و در نوزدهم ماه ژوئن به نیم مایلی قوچان رسید و در همان‌جا اردو زد. گفتی خطری را که در این محل در کمینش بود احساس می‌کرد، چند روز بود که همواره اسبی را زین کرده و آراسته در حرم آماده داشت، وقتی به ناگهان خواست به کلات خود بگریزد، نگهبانانش دریافتند و آن نتیجه‌های وخیم را که از گریختن او حاصل می‌شد به او آشکارا بنمودند و گفتند: ما خدمتکاران وفادار پادشاهیم و با تمام دشمنان او خواهیم جنگید و هیچ یک از ما خداوند خود را ترک نخواهد کرد. نادرشاه به ناگزیر خرسند شد و خواهی نخواهی برگشت و از خیال گریختن منصرف شد.

او نیک می‌دید و شک نداشت که چندی است توطئه‌ای ضد او چیده شده است و زندگی او در خطر است ولی عاملان توطئه را نمی‌شناخت. در میان درباریان ناراضی‌تر و شورش‌طلب‌تر از همه کس دو تن بودند: یکی محمد قلی‌خان که خویش او بود و سرداری نگهبانان او را داشت. دوم صلاح‌خان که مباشر و ناظر خانه او بود. نادرشاه را باکی از صلاح خان نبود، زیرا شغلش اقتضا نمی‌کرد که او را در لشکریان نفوذی باشد و بیم او بیشتر از محمد قلی‌خان بود که مردی رشید و جنگی بود و قدر و ارزش نظامی داشت و صاحب‌منصبان او را اعتبار و احترامی بسزا گذاشتندی. پس تمام بدگمانی‌های پادشاه به او متوجه بود و خواست که از آن فتنه جلوگیری بکند. نادرشاه در اردوی خود ۴ هزارتن سپاهی از افغانان داشت که این افواج از یک طرف او را از جان، مخلص و فدایی بودند و از طرف دیگر دشمنان ایرانیان بودند. در همان شب که نوزدهم ماه ژوئن را به بیستم آن ماه می‌پیوست نادرشاه تمام سرداران افغانان را بخواند و به ایشان گفت:

«من از نگهبانان خود خرسند نیستم و چون علاقه و درستی و دلیری شما بر من هویدا است شما را مامور می‌کنم که فردا هنگام بامداد همه صاحب‌منصبان ایران را بازداشت نمایید و به زنجیر بکشید و اگر احیانا کسی از ایشان گستاخی نماید و در مقام مقاومت برآید از کشتن او دریغ ندارید. مقصود محافظت شخصی من است و من مراقبت جان خود را به شما می‌سپارم.» سرداران افغانان از چنین اظهار لطف و مهربانی شاهانه و اعتماد شخص شاهنشاه شادان شدند و زود سربازان خود را مجهز و آماده ساختند. اما این فرمان چندان پنهان نماند که به بیرون درز نکند.

شورشیان را خبر آمد. محمد قلی‌خان که در همه‌جا جاسوس داشت صلاح خان را آگاه گردانید این دو سرکرده با امضای سندی کتبی هر دو سوگند خوردند که یکدیگر را ترک نگویند و در همان شب دشمن مشترک خود را که فرمان مرگ ایشان را برای روز آینده داده بود بکشند. پس آن سند را به ۶۰ تن از سرداران که محرم ایشان بودند، بنمودند و ایشان را متقاعد کردند که این اقدام و انتقام حیات ایشان را تامین می‌کند، زیرا که افغانان حکم دارند که ایشان را فردا دستگیر نمایند. همه این سرداران سند را امضا کردند و متعهد شدند در ساعتی که برای اجرای امر معین خواهد شد، حضور به هم رسانند.

منبع: مجله یغما، فروردین ماه 1330