علیرضا داوودنژاد

فقر،

ترسی که از آن می‌گریزیم

ستم، وحشتی که به آن خو می‌کنیم

حسرت،

خشتی که بر آن می‌زایم

و آرزو،

پنجره‌ای که در قاب آن می‌میریم

رعدی می‌غرد

و سبابه‌ای ما را به سکوت می‌خواند

.......

تا به خود آمدیم

سقف گمشده‌ای قرار از ما ربوده بود

خانه تا فراهم آمد

سرپناه بستر دردی شد

و دریچه‌ای به روزهای سپری

حقیقت،

دلباخته‌ای چون ما نداشت

اگر چه تهمت بازی به خود بستیم

هرگز کلمه‌ای آیا،

به دادخواهی چنگ بر گریبانتان انداخته است

تومارهای دروغین را اشک‌های دروغین می‌شویند

جنون جز پرسه‌ای طولانی نیست

و مرگ فرشته‌ای زیبا است

جلوتر بیا،

و دستانش را با شکیبایی بفشار

ایسنا