روزهای آخر چه‌قدر سخت اندوهبار بود چوبک. چه‌قدر سخت بر او می‌گذشت. صادق راه می‌رفت و گریه می‌کرد. از این‌که در ایران نبود و دور بود گریه می‌کرد. تمام مدت اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد برای ایران. می‌گفت قدسی، آیا ممکن است که من یک‌بار دیگر به ایران بروم و آنجا را ببینم؟

حوصله خواندن نداشت و دیگر حوصله‌ای نداشت که کسی برایش داستان و مقاله‌ای بخواند. می‌گفت بیا، دیگر وقتی برای ما نمانده قدسی. بیا این‌جا نشین. ما دیگر وقت نداریم. وقت نداریم با هم باشیم.

حس می‌کرد رفتنی است. به خواهرش می‌گفت بیا به دیدن ما. دیگر همدیگر را نخواهیم دید.

پنج - شش روز آخر هیچ‌چیز نمی‌خورد. می‌گفت سعی نکنید با دوا و درمان مرا نگه دارید. چوبک می‌گفت باید بروم. یک روز مرا نشاند کنار شومینه و هرچه که قبلا نوشته بود، سوزاند.

من نمی‌توانستم مانع او بشوم و جلوی او را بگیرم. می‌گفت دیگر تمام شد. هر چه بود تمام شد. حالش خوب نبود. دکترها گفتند باید جایی باشی که از شما پرستاری کنند؛ اما صادق از خانه سالمندان خوشش نمی‌آمد. این اواخر خیلی وضع بدی داشتیم. هم من مریض بودم، هم صادق چوبک. در بیمارستان نه حرف می‌زد و نه چیزی می‌گفت. گوشش هم دیگر نمی‌شنید. بیماری، فشار خون، قند، کلیه‌اش هم ضعیف بود. آخ ریه‌های صادق!

ساعت شش بود که دفنش کردیم. یک ساعت بود که صادق رفته بود. پنج و پنج دقیقه جمعه. سه- چهار ماه بود که حس کرده بود. گاه چرت می‌زد. وقتی شب دیروقت می‌خوابید، دو ساعت بعد از خواب بلند می‌شد و دیگر نمی‌توانست بخوابد. خیلی کم‌حرف شده بود. فقط نگاه می‌کرد.