سر درگم در میان ماندن و اخراج
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.


تیم سبز- ۵
شب پیش از حرکت به سوی «گروه پیشرفته جنگی نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا» تنها نفر برگزیده از جوخه‌مان بودم. هر چند که در هنگام حرکت به سوی تیم «دیوگرو» یک خانم نیز همراهم شد. به اتفاق هم با یک سواری به سمت دیوگرو حرکت کردیم. برای این کار مجبور شدیم تغییراتی را که بر روی چهره‌مان در حین تمرینات صورت گرفته بود، با آب بشوییم.
با این حال هنوز تن‌پوشمان لباس‌های کمپِ تمرین بود که برای استتار مناسب بود. بدنمان هم بوی اسپری حشرات می‌داد. بدنمان در این چند روزی که در این زمین تمرین کرده بودیم بو گرفته بود. شکمم به شدت درد می‌کرد. در این چند روزه چیزی نخورده بودم به جز مقداری گوشت. باید برای یک وعده غذای کامل آماده می‌شدم. برای اینکه هیدرات بدنم را کامل کنم مقداری آب نوشیدم. اصلا شرایط فیزیکی خوبی نداشتم و از آمادگی به دور بودم. به همین دلیل زمانی که در تمرینات آمادگی جسمانی شرکت کردم این موضوع برای خودم هم بیشتر روشن شد.
خورشید در حال ناپدید شدن بود؛ ولی من تا نزدیکی‌های شب در حدود ۴ ساعت بی‌وقفه دویده بودم. پس از استراحتی کوتاه به صف ۱۲ نفری که برای حضور در دیوگرو کاندید شده بودند، پیوستم. ۱۲ نفری که خیلی مصمم به نظر می‌رسیدند.
نسیمی ملایم در سطح اقیانوس آرام می‌وزید و سرمای اندکی پیش از شب صورتمان را نوازش می‌کرد. با این وجود صبح‌ها بسیار زیبا و دلپذیر می‌شد. صبح‌ها اما از زیاد دویدن خسته می‌شدم. کما اینکه پیش از شنا در دریا، «بشین-پاشو»، «بارفیکس» و «دراز-نشست» آدمی را مستهلک می‌کرد. با شروع آزمون‌ها، به راحتی در مرحله بارفیکس قبول شدم. مربیان ناظر بسیار بی‌رحم بودند. هر حرکت از نظر آنها باید به طور کامل صورت می‌گرفت، در غیر این صورت اصلا مربیان آن حرکت را به حساب نمی‌آوردند. پس از بارفیکس به روی کمرم دراز کشیدم و آماده شدم تا آزمون دراز-نشست را آغاز کنم. به قدری خسته بودم که در اولین حرکت «ناک اوت» شدم. بیرون بودن از معرکه تمرینات باعث شده بود که بنیه‌ام را از دست بدهم، ضعیف شده بودم. در این تمرین با ضرباهنگ خوبی شروع کرده بودم؛ اما مربی کناری‌ام که حرکت «دراز-نشست» مرا می‌شمرد برخی از حرکاتم را کامل حساب نمی‌کرد و اعداد را دوباره تکرار می‌کرد.
در حالی که خسته شده بودم می‌گفت: «ده...ده...ده...یازده، دوازده، دوازده».
برای درازنشست رفتن من روش مخصوصی دارم که در هیچ کتابی نمی‌توانید نمونه آن را پیدا کنید. با این وجود او زمانی که اعداد را تکرار می‌کرد؛ یعنی اینکه حرکت دراز و نشست به طور کامل صورت نگرفته است. او هر بار که یک عدد را تکرار می‌کرد من بیشتر خجالت زده می‌شدم. دیگر رمقی نداشتم، اما با استاندارد مورد نظر آنها هنوز فاصله داشتم.
تنها یک دقیقه مانده بود.
زمان به سرعت رو به پایان بود، اما هنوز فاصله زیادی با آنچه مد نظر مربیان بود داشتم. اگر در «دراز-نشست» رد می‌شدم کارم دیگر تمام بود. افکار مزخرفی به ذهنم هجوم آوردند. در ذهنم عذرهای مختلفی را می‌پروراندم. مثلا به این مربیان بدون گذشت بگویم که مریض بودم و این مریضی‌ام هم ناشی از تمرینات طولانی بوده است و هنوز آمادگی کامل برای این تمرین نداشتم. در این افکارغوطه‌ور بودم که مربی‌ اعلام کرد تنها ۲۰ ثانیه مانده است. حساب کردم در این زمان اندک باقی مانده، از کفِ حد نصاب ۱۰ شماره کمتر رفته‌ام. نفر بغل دستی‌ام پیش از پایان زمان تعیین‌شده حد نصاب را زده بود و به تماشای بدبختی من نشسته بود. دنیا دور سرم می‌چرخید و باور نمی‌کردم که تنها ۲۰ ثانیه تا زمان مردودی کامل فاصله دارم. در شرایطی که با این افکار مسموم در جنگ و جدل بودم، تصمیم گرفتم که به روی تکنیک خودم تمرکز بیشتری داشته باشم. از زمین دوباره کنده شدم.
ده ثانیه مانده بود.
دیگر زمانی باقی نمانده بود. شکمم درد گرفته بود. نفس نفس می‌زدم. خستگی فراموشم شد و ترس برَم داشت. شوکه شده بودم. من نباید مردود می‌شدم. دیگر نمی‌توانستم برگردم به جوخه‌ای که از آن آمده بودم. جوخه‌ای که افرادش حتی نمی‌توانند از عهده آزمایش‌های آمادگی جسمانی بر بیایند.
پنج، چهار، سه...
همین‌که مربی فریاد کشید که زمانم تمام شده است، من آخرین حرکت دراز-نشست را انجام دادم. بالاخره توانستم کف رکورد مورد نظر را بزنم و از این امتحان هم عبور کنم؛ اما باید اعتراف کنم که زمان زیادی را باید به تمرین دوباره در این رشته اختصاص دهم. از طرفی با ترسی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود، آدرنالین خونم به شدت افزایش پیدا کرده بود.
آخرین تمرین اما به شنا مربوط می‌شد. باید تن‌هایمان را به آب‌های خلیج سن دیه‌گو می‌سپردیم. آب خلیج مثل بره آرام بود. لباس‌های غواصی را پوشیدیم و همین موضوع باعث شد که دیگر خنکی آب خلیج را حس نکنم. خیلی پر قدرت شروع کردم. یکی از بچه‌هایی که جلوتر از من شنا می‌کرد از قهرمانان آکادمی نیروی دریایی بود. پشت سر او حرکت می‌کردم و در طول حرکت نیز در بیشتر اوقات نفر دوم بودم. این‌گونه به نظر می‌رسید که من از این قهرمان کُندتر هستم. انگار روی «ترید میل» در حال شنا کردن هستم.
ادامه دارد...