یک خطا را هرگز دوبار تکرار نمی‌کنم
ترجمه حسین موسوی هنوز مدت زمانی از شکار بن‌لادن توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی نگذشته بود که مارک اوون، یکی از تفنگداران نیروی دریایی که در این عملیات حضور داشت دست به انتشار خاطرات خود از این شکار زد. هلاکت بن‌لادن، رهبر القاعده اما با حرف و حدیث‌هایی همراه بود که حکایت از روایتی متفاوت از آنچه پنتاگون تعریف می‌کرد، داشت. رازهایی همچون به دریا انداختن جسد او به این بهانه که مبادا خاکسپاری او با جار و جنجال همراه باشد و اینکه برخی روایت‌ها حکایت از این داشت که او پیش از دستگیری توسط تیم تفنگداران نیروی دریایی ایالات متحده، اقدام به خودزنی کرده بود تنها گوشه‌ای از پیچیدگی موضوع است. این کتاب سعی دارد به موضوع شکار بن لادن از زاویه دیگری بپردازد. هر چند که پنتاگون به انتشار این کتاب واکنش نشان داد و دولت ایالات متحده از افشای برخی اطلاعات این کتاب گله‌مند بود.


از اینکه چنین اتفاقی در برابر چشمان خانواده‌ام افتاده بود شرمگین بودم. بیش از هر زمانی خجالت کشیدم. اسلحه‌باز قهاری بودم و می‌دانستم که چگونه باید با یک اسلحه کار کرد اما تنها یک عامل باعث شده بود که این‌ همه بی احتیاطی کنم و آن هم اینکه می‌خواستم هر چه زودتر گرم شوم.
پدرم اسلحه خود را تمیز کرد و آن را در گوشه‌ای از دیوار خانه که مخصوص این کار بود آویزان کرد. او به خاطر بی‌احتیاطی من عصبانی نبود. فقط می‌خواست مطمئن شود که حواسم بوده چه اتفاقی رخ داده است یا نه؟
کنار من دو زانو نشست و اسلحه‌ام را دستش گرفت. گفت: دوباره قدم به قدم برویم جلو.
ادامه داد: کجا اشتباه کردی؟ دقیق بگو چه شد؟
خطای خود را توضیح دادم و راه درست تمیز کردن اسلحه را از نو برایش تکرار کردم. گفتم: خشاب را بیرون می‌کشیم، «فشنگ خوری» را تمیز می‌کنیم و تفنگ را پیش از آن بر روی حالت ضامن قرار می‌دهیم.
برای اینکه پدرم مطمئن شود که کاربلد هستم چندین بار این کار را در مقابل دیدگانش انجام دادم تا رضایت داد که اسلحه‌ام در کنار اسلحه‌اش آرام گیرد.
باید اعتراف کنم که از پدرم چیزهای زیادی در مورد کار با اسلحه یاد گرفتم. برای من به شخصه درس بزرگی بود و پس از آن دیگر هرگز اشتباهاتی از این دست نداشتم.
همانطوری که در تمرینات پیش خطای بزرگی کردم و فراموشم شده بود که به همکارم ندا دهم در عملیات‌هایی که از روش مبارزه از فاصله نزدیک عمل می‌کردیم دیگر فراموشم نشد که به موقع هم‌تیمی‌ام را صدا بزنم و به او علامت بدهم. آن روزی که در خانه تمرینی این اشتباه را انجام دادم اولین و آخرین خطایم بود.
برنامه تمرینی ما برای مبارزه از فاصله نزدیک به‌گونه‌ای تنظیم شده بود که پیش از طلوع آفتاب کلید می‌خورد. پس از اینکه کلاس تمرین تمام می‌شد بچه‌ها به دو گروه تقسیم می‌شدند. یک دسته تمرینات مخصوصی را انجام می‌دادند که به محدوده شناسی مربوط می‌شد. دسته دیگر اما به خانه مخصوص «کشتن» می‌رفتند. ظهر هم که می‌شد تمریناتمان جابه‌جا می‌شد.
ما در دنیا در حوزه «محدوده شناسی» بهترین هستیم. تمرین‌ها در این حوزه به این صورت نبود که در یک محدوده‌ای تعیین شده فقط شلیک کنیم. باید از موانعی که ایجاد شده بود عبور می‌کردیم و به اسکلت‌هایی که در حال سوختن بود آتش می‌گشودیم و بعد به اهداف خیلی جدی شلیک می‌کردیم. در این حالت همیشه در حال حرکت به نظر می‌رسیدیم. ما در این تمرین، مراحل ابتدایی را پشت سرگذاشته بودیم و به تمرین تیراندازی در میدان جنگ رسیده بودیم.
مریبان‌مان پس از هر تمرین از ما تست ضربان قلب می‌گرفتند تا ببینند پس از تیراندازی میزان ضربان بالا می‌رود یا نه. در مقابل ما هم مجبور بودیم که روش نفس در سینه حبس کردن را بیازماییم تا ضربان قلب ما غیرطبیعی به نظر نرسد.
در میان تجهیزات تمرینی ما دو خانه مخصوص برای کشتن داشتیم. خانه نخست، از میله‌های راه آهن استفاده شده بود. این خانه از یک راهروی بزرگ و یک اتاق تشکیل شده بود. خانه جدید اما مهندسی شده بود و اتاق‌هایش بیشتر شبیه اتاق‌های کنفرانس بود. این خانه مجهز به توالت و حمام بود و حتی یک سالن بزرگ برای رقص داشت. در طول دوران خدمت، خانه‌هایی با چنین مهندسی زیبایی را کمتر دیده بودیم. هدف هم همین بود که ما را با چیزهای نوتری آشنا سازند تا ببینند ما چگونه عمل خواهیم کرد.
روند تمرینات، سرعت پرشتابی به خود گرفته بود. مربیان برای بچه‌هایی که از قافله تمرینات عقب می‌افتادند تره هم خرد نمی‌کردند. این در واقع مشکل خود آنها بود که خود را با سرعت تمرینات هماهنگ کنند.
تمرینات به‌گونه‌ای زمانبندی شده بود که گویی در مسابقات سرعت شرکت کرده‌ای. اگر کسی هم نمی‌توانست پا به پای دیگران پیش برود محکوم به خداحافظی از جمع بود و باید وسایل خود را جمع می‌کرد و به واحد سابقش باز می‌گشت. دستور هم خیلی کوتاه صادر می‌شد: تو باید برگردی به واحد سابق خودت. مثل مسابقات تلویزیونی هر هفته یک نفر از جمع ما حذف می‌شد و گروه ما هی کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شد. هدف از این سختگیری‌ها هم این بود که ما را برای دنیای واقعی آماده کنند. «گری من»، یکی از بچه‌های گروه ما، در این خصوص بهترین مثال است. او هیچ وقت جزو «بهترین‌ها» نبود اما عملکرد بدی هم نداشت. «گری من» همیشه استانداردها را رعایت می‌کرد ولی به ندرت پیش می‌آمد که دیده شود.