سعید انوری نژاد همچنان در سیسیل هستیم. در اتاق مجلل خانه‌ای مجلل؛ با اسباب و اثاثیه‌ای قدیمی و آنتیک و با طراحی و چیدمانی با سلیقه. برای شب‌مانی دوباره داشتیم دچار حیرت می‌شدیم، چرا که باز از برنامه عقب بودیم. پرس‌وجویی برای خواب، ما را به میدانی رساند و آنجا کسبه محل مشتاقانه سعی در یافتن جایی برای ما کردند؛ به‌خصوص مغازه‌داری میانسال و مهربان. سوپرمارکت کوچکی داشت که کمتر در اروپای مدرن می‌توان مشابهش را یافت: جعبه‏های میوه و سبزیجات و خرده‏ریز بقالی و کالباس و ژامبون و پنیرهای جوراجور. دفترچه تلفن کهنه‏اش را درآورد و چندین و چند تماس بی‌نتیجه گرفت: همه جا پر بود؛ شهری چنین کوچک پر از توریست بود. مغازه‌اش را بست و ما را به دنبال خود به آن سوی خیابان کشاند. مردی چاق و میانسال انتظارمان را می‏کشید. گفت جای زیبایی دارد و حرفی از قیمت نزده می‌خواست روانه‌مان کند. قیمت را پرسیدیم و گفت پنجاه یورو. با کمی چک و چانه چهل یورو نهایی شد. با آسانسوری قدیمی و کوچک و با درهایی آکاردئونی به طبقه دوم ساختمانی در کوچه‌ای پشت خیابان اصلی رفتیم. ما را به اتاقی برد و در غیاب همسرش ملافه‌ها و pic1
pic۲
خرده‌ریزهایی آورد و بی‌نظم و ترتیب تخت را آماده کرد. کمی بعد همسر و دخترش از بیرون آمدند. خانم خانه چاق، با پیراهنی ساده و گشاد و موهایی که به پشت سرش بسته بود از راه رسید. با مهربانی بسیار به ایتالیایی چیزهایی به ما گفت و رو به شوهرش با ناراحتی اعتراض می‌کرد که چرا بی‌مبالاتی کرده و ملافه‌هایی نامناسب و نامرتب آورده است. دختر سر و لباسی مرتب و شیک داشت و در شهر میلان دانشجو بود و یکی از همخانه‏ای‏هایش ایرانی. با انگلیسی بسیار خوب و روان از نارضایتی مادر به خاطر ملافه‌ها گفت و با عذرخواهی فراوان خواهش کرد چند دقیقه‌ای برای روبه‌راه شدن اتاق منتظر بمانیم. pic3
اتاق بخشی از خانه شخصی این خانواده بود. در قسمتی که به مسافران اختصاص داده pic۴بودند سه اتاق وجود داشت و داخل هر کدام دستشویی و حمام و تختخواب. اتاق‌ها با سلیقه و دقت چیده شده و بسیاری از وسایل از جمله کوسن‌ها، رومیزی‌ها و پرده‌ها قلاب دوزی‌های دستباف و دست‌دوز بودند. در آشپزخانه گنجه‌ای قرار داشت که ظروف نقره‌ای و قدیمی فراوانی داخلش بود. اما در ورودی خانه و داخل اتاقی که به ما داده بودند قالیچه‌هایی پهن بود که بیش از همه توجهمان را به خود جلب کرد. بافت و طرح آنها برایمان آشنا بود و به نظرمان می‌آمد که باید ایرانی باشند. گوشه یکی از فرش‌ها را بالا زدیم، پشتش نوشته شده بود Made in Iran. در اتاق‌های دیگر هم فرش‌های دیگری وجود داشت و میزبانانمان حتی محل بافتشان را می‌دانستند: بخارایی، نایین بافت و...وسایلمان را گذاشتیم و برای گشتی در شهر بیرون رفتیم.pic۵

هیچ‌هایک در ساحل
با اتوبوس از سیراکوزا به پورتوپالو (Porto Palo) آمدیم و از آنجا تا این شهر که مودیکا (Modica) باشد را هیچ‌هایک (Hitch hike) کردیم. شاید ندانید هیچ‏هایک یعنی چه؟ هیچ‏هایک یا رایگان‏سواری به معنی سوار شدن بر خودرو یا کامیون عبوری به قصد سفر و بدون پرداخت کرایه است. ما در آن روز راه دیگری جز این نداشتیم: فاصله حرکت اتوبوس‌ها بسیار زیاد بود و گاهی به سختی می‌شد وسیله‌ای میان دو شهر پیدا کرد. راهی یک ساعته حدود چهار ساعت طول کشید. سه ماشین عوض کردیم: در هر شهری یکی. پورتوپالو، پاگینو، اسپه‌کا و مودیکا.
پورتوپالو روستایی است ساحلی در کنار دریای مدیترانه، در گوشه جنوب‌شرقی جزیره. ساحلی صخره‌ای و آبی گرم و تمیز. کنار ساحل چند رستوران و یک هتل وجود دارد، در جاهای مختلف اتاقک‌هایی برای دوش گرفتن گذاشته‌اند.آنچنان‌که در سایت‌ها نوشته‌اند زیبایی خیره کننده و مناظری بدیع ندارد، خلوت هم نیست و پر از توریست و فروشنده است، اما آزاردهنده نیستند و محیط پاکیزه و تمیز است. مردم مهربان‌تر و صمیمی‌تر و یاری‌کننده‌ترند. اینجا عرب و سیاه زیادند: عرب آفریقایی. از پاگینو (Pachino) با ماشین دو جوان تونسی به پورتوپالو آمدیم.
کوله‌هایمان را در یک رستوران گذاشتیم و چرخ کوتاهی در روستا زدیم. کناره بخش زیادی از خیابانی را که به ساحل ختم می‌شد رستوران‌ها اشغال کرده بودند و تمام خیابان را میز و صندلی چیده بودند. در کوچه‌ها مردان و زنانی کنار در نشسته بودند و صحبت می‌کردند.
پاگینو اما شهری محقر با فضایی روستایی و کثیف و نامرتب بود: به جای درها و پنجره‌های چوبی که در بیشتر نقاط سیسیل می‌دیدیم آنجا همه‌چیز آلومینیومی بود. اسپه‌کا (Ispica) هم شهری بود آرام و جالب توجه که روی تپه‌ای سنگی قرار داشت و مودیکا که در آن خوابیدیم شهری قدیمی لابه‌لای دره و صخره.
میان این شهرها جاده‌ها از لابه‌لای باغات میوه و انگور و مزارع گندم عبور می‌کند و غالبا باریک است. زمین‌ها جای خالی ندارد و منطقه پر از روستا و ماشین‌های کشاورزی است و خانه‌ها در میان باغ‌ها و مزارع است. دیوار در خیلی جاها خشکه‌چین‌هایی است به ارتفاع حدود یک متر و کمی عریض. ماشین چندانی لابه‌لای این مزارع و خانه‌های روستایی به چشم نمی‌آید. انگورها روی زمین پهن نیستند. همه را با استفاده از چوب و نخ به هوا کشیده‌اند. ارتفاع‌شان تا یک متر شاید باشد: درختچه‌هایی ایستاده. نظم و ترتیب در باغ‌ها بسیار است و ردیف درخت‌ها و بوته‌ها مرتب و صاف است.

مودیکا، کوچک و شلوغ
زمان خداحافظی از میزبان فرا رسیده بود. وقتی به سختی و با ایما و اشاره به خانم خانه فهماندیم که خانه قشنگ و خوش سلیقه‌ای دارند با ذوق و شوق فراوان دیگر اتاق‌های خانه و بالکنی که منظره‌ای دیدنی به شهر مودیکا داشت را نشانمان داد. خداحافظی گرم و مهربانانه‌ای با میزبانمان کردیم، گویی سال‌ها بود که با هم آشناییم. به سختی سوار آسانسور کوچک و پر سر و صدا شدیم. ساعت ۱۰ بود و شهر بیدار. ما درست در کف دره بودیم و شهر از اینجا روی شیب کوه و صخره به بالا رفته بود. سایه‌روشن آفتاب در میان خانه‌ها و درختان در این شیب و انبوه خانه‌هایی که پله پله بالا رفته‌اند زیبا بود. قلعه شهر در بالاترین نقطه قرار گرفته است. کافه‌ها میز و صندلی‌های صبحانه‌شان را در پیاده‌روها چیده بودند و مردم نشسته و در حال خوردن. به مرکز اطلاعات توریستی رفتیم و نقشه‌ای گرفتیم. از تعداد بروشورها و تنوع نقشه‌ها و تبلیغات برنامه‌های فرهنگی در چنین شهر کوچک -و از نظر ما پرت افتاده‌ای- حیرت کرده بودیم. سراغ برنامه اتوبوس یا قطار به اگریجنتو (Agrigento) را گرفتیم و گفتند: «هیچ نیست. فقط قطار هست آن هم بسیار کند. ۶ تا هفت ساعت در راه خواهد بود و اتفاقا یکی ظهر حرکت می‌کند و یکی دیگر هم حدود ساعت سه»، البته تردید داشتند که آیا این روزها ایستگاه قطار باز هست و حرکتی انجام می‌شود یا نه و پیگیری‌هایشان هم به جایی نرسید. پیاده به سمت ایستگاه قطار رفتیم. حدود یک ربع طول کشید. میان رفتن با قطار یا هیچ‌هایک مردد بودیم. مطمئن شده بودیم با این جاده‌ها هیچ‌هایک کار راحتی نیست و زمان زیادی تلف می‌شود، تازه اگر به نتیجه برسد. از سربالایی تندی گذشتیم و به ایستگاه قطار رسیدیم. در بسته و ایستگاه تعطیل و سوت و کور بود. نوشته‌ای روی در می‏گفت که تا ۳ سپتامبر تعطیل خواهد بود. دیگر انتخابی نداشتیم، در گرمایی کشنده همه راه را برگشتیم و پیاده از شهر خارج شدیم.
کوچه‌ها مدور و شیب‌دار و سنگفرش، بالکن‌ها با پایه‌های مجلل و فاخر: زن، کودک و موجودات عجیب و غریب. درختان نخل فراوان است و پیاده‌روها همه جا با شیبی ملایم به خیابان ختم می‌شود؛ بی‌پلکان. حرکت را راحت می‌سازد و حتی دوچرخه و ویلچر کار آسانی در پیش دارند.pic6
pic۷
در اواخر خیابان که شهر به اتمام می‌رسید بر شیشه تابلو اعلانات عمومی چندین آگهی دیدم که هر کدام عکس کسی را بر خود داشت و نوشته‌ها و تاریخ‌هایی نیز رویش بود. پیش از این نیز در چند جا با چنین کاغذهایی روبه‌رو شده بودم که زنان و مردان میانسال و مسنی در حال مطالعه‌شان بودند. برایم جالب شد که بدانم چیست. کمی که دقت کردم فهمیدم آگهی فوت افراد است. در بسیاریشان عکسی از عیسی مسیح بود و برخی از تصویر گل و دریا نیز استفاده کرده بودند.

مادر مقدس
سه شهر را با سه ماشین رفتیم: راننده یکی سیاه کنگویی بود و دو نفر دیگر، سیسیلی. در اطراف مودیکا پل‌های عظیمی دیدیم که از روی دره‌های عمیق اطراف شهر عبور می‌کرد، ارتفاع پایه‌های پل شاید نزدیک به صد متر و طول پل‌ها بسیار زیاد بود. هرچه بیشتر می‌رفتیم هوا گرم‌تر می‌شد تا در ویتوریا به بن‌بست خوردیم. نزدیک به یک ساعت ایستادیم و هیچ ماشینی ترمز نکرد؛ عقب‌نشینی کردیم.
نزدیک جایی که ایستاده بودیم میدانی قرار داشت، یک سویش مرکز خریدی و سویی دیگر شیرهای آبی که مدام کسانی می‌آمدند و بطری و دبه‌هایشان را پر می‌کردند و می‌رفتند. تمام دیوار نزدیک آن شیرهای آب نقاشی شده بود. به موضوعاتی مثل انزجار از رسانه‌های جمعی، تشویق به مسوولیت مدنی و اعتراض به مافیا اشاره داشتند. از جوانی که برای پر کردن بطری‌هایش آمده بود سراغ ترمینال اتوبوس را گرفتیم: برای رفتن به اگریجنتو یا جلا (Gela). کمی فکر کرد و گفت بعید است چیز خاصی باشد: «حمل و نقل اینجاها خیلی تعریفی ندارد». با این حال ما را تا ایستگاه اتوبوس و قطار که کنار هم بود برد. pic8
ایستگاهی محقر و کوچک: یکسو ریل قطار بود و سکویی برای پیاده و سوار شدن مسافران، یک فروشگاه که اغلب مشتری اسپرسو‌هایش بودند و بلیت اتوبوس و قطار هم می‌فروخت و سوی دیگر ترمینال که نه صندلی‌ای داشت و نه سایبانی و نه جایی مشخص برای ایستادن اتوبوس. فضایی گسترده که اتوبوس‌ها دور می‌زدند و می‌ایستادند.
تنها گزینه‌مان رفتن به جلا بود. اما هیچ‌کس مطمئن نبود از آنجا بتوان وسیله‌ای برای رفتن به اگریجنتو پیدا کرد. اینجا هم معلوم نبود قطار می‌آید یا اتوبوس تا با آن به جلا برویم. بلیت‌مان متعلق به شرکت راه‌آهن بود و اگر قطار نمی‌آمد مینی‌بوس‌های آن شرکت مسافران را به مقصد بعدی جابه‌جا می‌کردند!
در جلا با ایستگاهی کثیف و پر از قمارباز روبه‌رو شدیم. همان روز راننده یکی از ماشین‌هایی که همراهش بودیم می‌گفت جلا بدترین شهر سیسیل است. حال به نظرمان می‌آمد پربیراه نگفته باشد. ایستگاه هیچ جایی برای نشستن نداشت، پر از ته سیگار بود و در ایستگاه اتوبوس هم خبری جز سایبان نبود. خیلی جاها بوی ادرار می‏آمد و در کنار ایستگاه چند جمع ۷، ۸ نفره وجود داشت که در حال ورق‌بازی و قمار بودند. هر کدام برای خود صندلی‌هایی داشتند و سیگار پشت سیگار می‌کشیدند.
در هر دور سکه‌های روی میز نصیب یکی می‌شد و دوباره دست بعدی را شروع می‌کردند. گاهی جر و بحثی رخ می‌داد اما سریع خاتمه می‌یافت. کسانی سرپا بازی را تماشا می‌کردند و چیزهایی می‌گفتند و پیرمردانی خوش‌لباس با چهارچرخه‌های موتوری همان جاها دور می‌زدند و هر از گاهی به یکی از جمع‌ها سرک می‌کشیدند. ما که روی طاقچه‌ای نشسته بودیم مورد توجهشان بودیم و مدام نگاهمان می‌کردند. تاسیسات نفتی داخل شهر دیده می‌شد و مجتمع‌های مسکونی یک‌شکل و یکنواخت ردیف کنار هم قرار گرفته بودند.
از اینجا دوباره با یک مینی‌بوس به اگریجنتو رفتیم. مادر مقدسی همراهمان بود و کنارمان نشسته بود و نگران حال ما بود و بسیار درباره محل خوابمان می‌پرسید. البته انگلیسی نمی‌دانست و با ایما و اشاره و با یکی دو کلمه حرفش را می‌فهماند.
خانه دوستی که قرار بود بخوابیم در روستایی اطراف اگریجنتو بود. اما دیر رسیدنمان به شهر باعث شد آخرین اتوبوسی را که به آنجا می‌رفت از دست بدهیم. با کمک مادر مقدس و ترجمه جوان سیاهپوستی که در ترمینال می‌چرخید جایی دست و پا کردیم. این به نوعی آخرین پرده از دردسرها و بدبیاری‏های ما در این سفر بود.
روز بعد چرخی در شهر زدیم و مهم‌ترین جاذبه شهر که جایی به نام دره معابد (Valley of the Temples) متعلق به قرون پنج و شش پیش از میلاد و دوران استیلای یونانیان بر این مناطق بوده است را دیدیم. بنا به اظهار کاتالوگی که آنجا گرفتیم
آثار به جا مانده یکی از بهترین نمونه‌های هنر یونانی است و اکنون به‌عنوان میراث جهانی در یونسکو ثبت شده است.
با دیدن اینجا به ترمینال شهر رفتیم و غروب خود را به پالرمو رساندیم.