واقع گرایی جادویی ما و صدسال تنهایی مارکز `
علی سطوتی زمانی رضا براهنی یادداشت خود در بزرگداشت مقام هوشنگ گلشیری را که تازه درگذشته بود، با این جملات آغاز کرده بود: «مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست.
از همین آغاز باید دقیق باشیم. مرگ او مرگ یگانه‎ای است از میان سه یا چهار یگانه این زمان، این زبان و این نثر1.» حالا بدون اینکه پای مقایسه‎ای از آن دست که حساسیت این و آن را برانگیزد، در میان باشد، باید گفت: مرگ گابریل گارسیا مارکز برای فارسی‎زبانان مرگ هر نویسنده غیرایرانی دیگری نمی‎تواند باشد؛ چه مارکز یکی از سه یا چهار نویسنده‎ای بود که ترجمه آثارش در ایران به سرعت فضای داستان‎نویسی و نقد ادبی را تحت‌تاثیر قرار داد و بحث‎هایی را به دنبال آورد که گرچه حالا دیری است از یادها رفته‎اند، اما هنوز و همچنان آوای آن در گوش زمان طنین‎انداز است. از این منظر، لحظه مرگ مارکز که پس از آن بیماری طولانی و اخبار ضد و نقیض پیرامون آن چندان هم نابهنگام نمی‎نمود، لحظه برخاستن پرسشی بود که پیش از این‎ها باید در فضای فارسی زبان به میان می‎آمد، اما چه چاره که طرح آن تا کنون به تعویق افتاده بود: مارکز در ایران «چه بود» و «چه کرد»؟

مارکز جزو آن دسته از نوبلیست‎هایی بود که پیش از آنکه جایزه را بگیرد و خیال خود و همه را راحت کند، به فضای فارسی قدم گذشت و آثارش نه‌تنها ترجمه شد که استقبال چشمگیری را نیز به دنبال داشت. نخستین‌بار احمد میرعلایی بود که جور ترجمه داستانی کوتاه از مارکز را کشید. میرعلایی داستان را از انگلیسی به فارسی برگردانده بود و در دومین شماره مجله نگین در آبان ۱۳۴۷ منتشر کرده بود. ۲ سال بعد هم که داستان کوتاه «سیل» به ترجمه بابک قهرمان در همان مجله منتشر شد، باز به زبان انگلیسی بود که میان مارکز و خوانندگان فارسی‎زبانش وساطت کرده بود. نخستین رمانی هم که از مارکز به فارسی ترجمه شد، باز با وساطت زبانی دیگر میسر شده بود. رمان، البته شاهکار مارکز بود؛ همان که جمله‎ای از ناتالیا گینزبورگ روی جلد ترجمه فارسی آن - که نامش جینزبورگ ضبط شده - همه حقیقت را درباره آن فاش می‎کرد: «اگر حقیقت داشته باشد که می‎گویند رمان مرده است یا در احتضار است، پس همگی از جای برمی‎خیزیم و به این آخرین رمان سلام می‎گوییم.» باری؛ صد سال تنهایی را بهمن فرزانه از ایتالیایی به فارسی برگردانده بود و گرچه بعدها ترجمه‎ای از اسپانیایی هم از این رمان به فارسی درآمد، اما خوانندگان مارکز در ایران تا همین حالا بیشتر گرد همان ترجمه فرزانه می‎چرخند و با آن خاطره‎سازی و خاطره‎بازی می‎کنند. ترجمه صد سال تنهایی در ایران در سال ۱۳۵۳، هفت سال پس از اولین چاپ نسخه اصلی کتاب از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر و تا سال ۱۳۵۷ چهار بار تجدید چاپ شد. پس از آن هم که انتشار آن با مشکل روبه‎رو شد، به نایاب‎فروشی‎های خیابان انقلاب و پاساژ صفوی راه یافت و برای دو سه دهه چاپ افست آن بود که به فروش می‎رسید و دست به دست می‏چرخید. وقتی هم که نوبل ادبیات در ۱۹۸۲/۱۳۶۱ به نویسنده آن تعلق گرفت، ادیسه صد سال تنهایی در ایران به نقطه اوج خود رسید. بودند کسانی در همان سال‎ها که کتاب را نه یکبار و نه دو بار که بارها و بارها خواندند.

در همان دهه، دهه شصت خورشیدی که هر کتاب حکم یک زندگی را برای خواننده‎اش داشت، در میان اشتیاق عظیمی که مارکز در میان کتابخوانان ایرانی برانگیخته بود، کم‎کم صداهای دیگری هم به گوش رسید. از جمله اینکه یک بار احمد شاملو در میان مصاحبه‎ای با محمد محمدعلی در اسفند ۶۵ و فروردین ۶۶ جمله معترضه‌ای را به زبان آورد که گرچه در نوع خودش غریب می‎نمود، اما بخشی از همان صداها را انعکاس می‎داد. شاملو در این جمله معترضه غلامحسین ساعدی را پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز خوانده بود. قسمتی از این مصاحبه در همان سال ۶۶ در مجله آدینه منتشر شد و البته بیش از هر چیز دیگری عنوان آن در فضای ادبی و روشنفکری ایران طنین انداخت: من این‌جایی هستم، چراغم در این خانه می‌سوزد. با این حال، حتی به‌رغم همین عنوان پرطنین نیز نمی‎شد آن جمله را ندیده گرفت. گذشت زمان و تکرار همین جمله و جملاتی از این دست، نشان داد که شاملو صرفا نظر شخصی خود را بیان نکرده است، گرچه آن را به قید «به اعتقاد من» درآورده باشد. چند سالی که از مصاحبه محمدعلی با شاملو گذشت، در مصاحبه‎ای دیگر ساعدی پشت صحنه رفت و این بار تاریخ و فرهنگ ایران بود که در مقابل مارکز سربرمی‎آورد و خودی نشان می‎داد. مصاحبه را احسان جعفری با رضا براهنی انجام داده بود براهنی در فرازی از این مصاحبه در پاسخ به سوال جعفری که ضمن آن اشاره‎ای هم به مارکز کرده بود می‎گفت: «حقیقت این است که این اتفاق‎ها به‌ویژه طولانی شدن زمان به صورت مارکزی در داستان‎های کهن ما اتفاق می‎افتد. من زمانی مقاله‎ای نوشتم که متاسفانه آن موقع چاپ نشد. عنوانش بود: «هزاره‎های خضری ما و صد سال تنهایی آنها». برداشت ما از زمان برداشت فوق‎العاده وسیع‎تری است تا برداشت غربی‎ها. علت‎اش این است که ما در پشت سرمان تصویرهای هزاره‎ای از زمان داریم.» سپس کمی درباره ایده زمان هزاره‎ای و زمان فشرده انقلاب و جنگ در ایران توضیح می‎داد و در نهایت بار دیگر سر وقت مارکز می‎رفت: «برخی از کارهایی که ما کردیم به مراتب قبل از کارهایی است که مارکز کرده، یعنی نگاه کنید بوف کور یک نمونه است، شاملو در جایی اشاره می‎کند که عزاداران بیل یک نمونه است. من خودم در سال ۱۳۴۵ بخشی از روزگار دوزخی آقای ایاز را چاپ کردم و بعد در سال ۱۳۴۹ متن کامل آن چاپ شد و بعد در زمان شاه به هیچ وجه نشد که چاپ شود، بعد در آمریکا این را ترجمه نکردند. البته هنوز متن کامل چاپ نشده. آنجا در طول ۶ ساعت ۳۰ سال تاریخ ایران بازی می‎شود؛ یعنی چه جوری، هزاره‎ها را در زمان‎های محدود قرار دهیم. این کار یعنی روزگار دوزخی آقای ایاز، قبل از تمام کارهای مارکز نوشته شده است.» باری؛ اگر شاملوی شاعر به خلق یک پیشکسوت ایرانی برای مارکز رضایت می‎داد، براهنی شاعر و قصه‎نویس و منتقد از زرتشت تا شخص خودش را مقدم بر او می‎دانست. آن سال‎ها، سال‎های یونگی براهنی بود و شنیدن و خواندن حرف‎هایی از این دست از او که در آن اسطوره و تاریخ و واقعیت موجود را در هم می‎آمیخت و معجون هوش‎ربایی را به دست می‎داد، چندان غیرمنتظر نمی‎نمود. در مورد خاص مارکز اما قضیه روشن‎تر از دلبستگی‎های براهنی در آن سال‎ها بود. مساله این بود که بخشی از مخاطبان ایرانی مارکز که از قضا مخاطبان جدی ادبیات هم به حساب می‎آمدند - شاملو و براهنی نیز هم از آنها - مواجهه خود با آثار او را در جام جم می‎دیدند و آن را مثال «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‎کرد» می‎دانستند. چنین باوری شاید ریشه در آن تجربه تاریخی‎ای داشت که ایرانیان در مواجهه با هر پدیده بیگانه بدیعی اندوخته بودند و در مواجهات بعدی به کارش می‎بستند: غیر را به جامه خویش درمی‏آوردند و خویشاوند خود می‎گرفتند تا از تنش مواجهه با آن یکسره در امان باشند.

اما اگر شاملو و براهنی به خطا نرفته باشند و واقعا فضل تقدمی از آن دست در کار باشد که ایشان در مواجهه با آثار مارکز به نویسندگان ایرانی نسبت می‎دهند، چه؟ به راستی چه نسبتی بود میان مارکز و نویسندگان ایرانی که شاملو و براهنی در مقابل از آنها نام می‎بردند؟ مورد ساعدی که شاملو از آن یاد می‎کند و براهنی بر اشاره او انگشت تایید می‎گذارد، سنجه خوبی برای پاسخ به این سوال به دست می‎دهد. باری؛ احتمالا بیش از هر نکته دیگری، گشودگی ساعدی در برخی داستان‎هایش - مشخصا عزاداران بیل، و ترس و لرز - به روی زندگی وهم‎زده روستاییان ایران در هم‎نشینی نامش با مارکز موثر افتاده است. با این حال، تفاوت‎های سبک‎شناختی این ۲ نویسنده در همه ابعاد آن به گونه‎ای است که دریچه نقد و نظر را به روی هر گونه خویشاوندی معنادار میان آنها می‎بندد. این قبیل داستان‎های ساعدی از آن سنت روشن‎فکری ادبی ایران در دهه چهل برمی‏آید که همیشه نیم‎نگاهی به پژوهش‎های مردم‏شناختی داشته و جلال آل احمد و بعدتر محمود دولت‏آبادی را در داستان و همزمان بهرام بیضایی را در نمایش‎نامه کنار خود می‎بیند. جلوتر رضا دانشور نیز از مسیری دیگر و با نگاهی دیگر به اینها خواهد پیوست. این زمینه تاریخی آشکارا با سنت روزنامه‏نگاری آمریکای لاتین که مارکز از آن برمی‎خیزد، متفاوت است. صرف‌نظر از آن، مردمان وهم‎زده داستان‎های ساعدی به شدت در طبیعتی مسلط، خشن، و کور و کر محصورند، اغلب، هیچ سیمای متمایزی برای آنها نمی‎توان متصور شد، به همین اندازه در مقابل غیری که همواره از بیرون - در هیات یک غریبه - یا از درون - همچون شرارتی ناشناخته و لعنت‎شده - می‎آید تا آرامش طبیعی آنها را به هم بریزد، صدایی واحد دارند و گویی همه حرف‎های‎شان از یک دهان به گوش می‎رسد و خلاصه اینکه، داستانی که برای یک نفر از آنها پیش می‎آید، داستان همه آنها قلمداد می‎شود. همه‎شان گویی نه گذشته‎ای دارند و نه می‎توان آینده‎ای برای‎شان متصور شد؛ چرا که طبیعت بی‎زمان نه خاطره‎ای در آنها برمی‎انگیزد و نه رخصت تخیل فردایی دیگر می‎دهد. هر چه هست، همین لحظه کشدار و پای‎دار اکنون است که تنها حضور غیر می‎تواند ملال آن را بزداید و شتابی بیشتر یا کمتر به آن ببخشد. pic۱
در مقابل، چه اتفاقی در داستان‎های مارکز می‎افتد؟ نخست این که، طبیعت به‌رغم حضور پررنگی که در این داستان‎ها دارد - چنان‌که گاه در آن صدای حرکت ستارگان نیز به گوش می‎رسد -، نه فقط دست و پای کسی را نمی‎بندد که مایه زندگی مردمان است. این‎جا هر کس قصه خودش را دارد و زنده است به همین قصه. کسی که حامل قصه‎ای نباشد، گو مباش و طبیعت، بیش از هر چیز دیگری با قصه است که به مردمان زندگی می‎بخشد، و برای آنها گذشته و حال و آینده می‎سازد. شاید و به تسامح بتوان گفت: گذشته‎ای به هیات پرنده‎ای همچون رمودیوس خوشگله، حالی در کالبد سنگین و دیرپای اورسولا و آینده‎ای که از تبار آدمی اما به گونه خوک زاده می‎شود. پس هر آدمی با قصه‎ای که هدیه طبیعت خواهد بود به او، زاده می‎شود و در ارتباطی زنده با آن طبیعت، سرانجام قصه خود را به آن تحمیل می‎کند و آن را تغییر می‎دهد.
با چنین اوصافی، هیچ معلوم نیست چگونه غلامحسین ساعدی سالی پس از مرگ دلخراش‎اش در غربت، پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز قلمداد می‎شود. برقراری چنین نسبتی در بادی امر ممکن است در چشم برخی ارج دوباره نهادن به تجربه سترگ نویسند‏ه‏ای همچون ساعدی در داستان فارسی به نظر برسد. آخر هر چه باشد، این واقعیت تلخ را نمی‎توان ندیده گرفت که این تجربه سترگ، آنگونه که باید و شاید، پاس داشته نشده است. مع‎ذلک در نهایت کمکی به درک درونی این تجربه نخواهد کرد. تنها و تنها ساعدی به خویشاوندی نویسنده‎ای از آن سوی دنیا درمی‎آید که جهان داستانی‎اش یکسر با او متفاوت است. نتیجه آن می‎شود که تا دیروز ساعدی را در خور نامش قدر نمی‎شناختیم و امروز کژفهمی را بر جای قدرندانی می‎نشانیم.

شاید یکی از آخرین ایسم‎های ادبی که برای یکی ۲ دهه در فضای ادبیات ایران بسیار به گوش می‎رسید و هنوز هم از سر زبان برخی استادان دانشکده‎های ادبیات نمی‎افتد، رئالیسم جادویی بود. آن را بیش از هر کس دیگری با نام مارکز و صد سال تنهایی به‌کار می‎بردند. همین‌طوری هم به خودی خود، بدون آنکه حتی اشاره‎ای به‌ویژگی‎ها و مصداق‏های آن شود، جادویی به نظر می‎رسید. هر چه بود، کتاب «مکتب‎های ادبی» که دهه‎ها اصلی‎ترین مدخل آشنایی نسبی با ادبیات جهان برای بسیاری از کتابخوانان ایرانی به حساب می‎آمد و هنوز جزو کتاب‎های درسی و منابع پژوهشی در دانشکده‎های یادشده است، تا «رمان نو» بیشتر جلو نیامده بود. پس، رئالیسم جادویی بی‎شک ایسم دیگری می‎توانست باشد، از لونی دیگر: جدید و البته «جادویی». هیچ بعید نیست همین ایسمی که به اسم مارکز چسبید و هرگز از آن رها نشد، در فراگیری مارکزخوانی در ایران نقش عمده‎ای ایفا کرده باشد. با این حال، گفتن ندارد که، نه رئالیسم جادویی به مارکز اختصاص دارد و نه آثار مارکز به چیزی مثل رئالیسم جادویی قابل تقلیل است؛ دهه‎ها پیش از اینکه اسم مارکز سر زبان‏ها بیفتد، چرخ رئالیسم جادویی با ادبیات آمریکای لاتین به حرکت درآمده بود، البته مارکز به آن جلایی دیگر بخشید. هیچ شکی در این نیست، اما نکته جالب این است که، خود وقتی می‏خواهد از نویسندگانی که بر کارش تاثیر گذاشته‏اند، یاد کند، نامی از نویسندگان آمریکای لاتین، همان بنیانگذاران رئالیسم جادویی نمی‏آورد. پیش از همه از کافکا نام می‌برد و مسخ و بعد، سوفوکل و اودیپ شهریار، و در نهایت: فاکنر. در مقابل، در پاسخ به سوالی درباره تاثیر بورخس و کارپانتیه به صراحت می‎گوید نه: «من وقتی که آثار آن دو را خواندم، کتاب‌های زیادی نوشته بودم. یعنی این‌طور بگویم که بدون بورخس و کارپانتیه هم همان‌هایی را که نوشته‏ام، می‎نوشتم، اما بدون فاکنر این برایم امکان نداشت و به نظر خودم پس از یافتن زبان و پالایش آثارم وارد مرحله‎ای شدم که در جهت از میان بردن تاثیر فاکنر بود.۲»این اسم‎ها را نباید از یاد برد: کافکا، سوفوکل و فاکنر. به‌واقع، تاکید بیش از اندازه بر دال سیالی مثل رئالیسم جادویی در اشاره به آثار مارکز باعث شده تا پیوندهای او با ادبیات اروپا و آمریکا کمتر به چشم بیاید و بیشتر آثار مارکز را با فضاهای خاص ادبیات آمریکای لاتین بشناسند. به عنوان مثال، در تاثیری که از کافکا گرفته است، می‌توان والتر بنیامین را به وساطت خواند؛ همو که اگر به‌طور مفصل و مجزا درباره کافکا نوشته است، در مقاله «قصه‎گو: تاملی در آثار لسکوف» به سیمای قصه‎گویانی نظردوخته که به‌زعم او تعدادشان هر روز رو به کاهش است و کیست که مارکز را در صف آنها نشمرد؛ با این تفاوت که این یکی قصه‎هایش را در چیزی به رهن گذاشت که به گفته بنیامین نخستین نشانه زوال قصه‏گویی است: رمان ۳.شاید راز آن تنهایی که مضمون محوری آثار مارکز است، در همین نکته باشد؛ نکته‎ای که دیگر جایی برای ایسم‎بازی، حتی از نوع رئالیسم جادویی‎اش باقی نمی‎گذارد.pic۲

سکه مارکزخوانی در ایران روی دیگری هم داشته است و آن تاثیری بوده است که مارکز بر ادبیات داستانی ما گذاشته است. محمدعلی نویسنده در همان مصاحبه با شاملوی شاعر در سوالی به استقبال چنین تاثیری رفته و از آن پرده‎برداری کرده بود، خود اگر پیش‎تر چنین اتفاقی نیفتاده بود. محمدعلی پرسیده بود: «علتش چیست که آمریکای لاتین بیخ گوش ممالک آمریکا ادبیاتی دیگرگونه تولید می‎کند، ولی ما هنوز که هنوز است، می‎کوشیم همینگوی‎وار بنویسم نه مارکزوار. و واقعا علتش چیست؟ زبان متفاوت؟ جغرافیای سیاسی متفاوت؟ آب و هوای متفاوت؟» ۲ سالی پس از انتشار بخشی از این مصاحبه در آدینه بود که گویی سوال نویسنده پاسخ خود را نه از شاعر، که از نویسندگانی دیگر و در عرصه عمل گرفت: اهل غرق منتشر شد، رمانی نوشته منیرو روانی‎پور. همزمان، رمان شهرنوش پارسی‎پور نیز در‎آمد؛ نامش: طوبا و معنای شب. هر ۲ رمان کمابیش در معرض این برداشت کلی قرار گرفتند که تحت تاثیر شیوه داستان‎نویسی مارکز نوشته شده‎اند. البته توهم یا واقعیت تاثیر مارکز بر ادبیات داستانی ایران در آن سال‌ها و سال‎های بعد به این دو رمان ختم نشد. اسفند همان سال، ناصر زراعتی، نویسنده، مترجم و کارگردان در مصاحبه‎ای با مایه‎های جدی و طنز از «مارکززدگی» یاد کرد. آن مصاحبه چنین عنوانی به خود می‌دید: «اگر مارکززدگی معالجه نشود؟» و زراعتی در بخشی از آن گفته بود: «خدا از سر تقصیرات این آقای «مارکز» کلمبیایی برنده جایزه نوبل بگذرد که بدجوری نویسندگان با سابقه و کم‎سابقه و بی‎سابقه و جوان ما را هوایی کرده و خیلی‎ها مارکززده شده‎اند و تا این بیماری مسری خطرناک معالجه شود، کار ادبیات داستانی ما به جاهای باریک خواهد کشید. می‏گویید نه؟ صبر کنید خواهید دید.» امروز در سال ۹۳ روشن است که کار ادبیات داستانی ما به جاهای باریکی کشیده است، اما نه به‌دلیل مارکززدگی. راست این است که اگر از تاثیر مارکز بر داستان فارسی تنها همان دو رمان روانی‎پور و پارسی‎پور باقی مانده بود، آن تاثیر را باید همان وقت به فال نیک می‎گرفتند. دهه‎ای بعد، وقتی ریموند کارور جای مارکز نشست و تاثیر خود را بر «نویسندگان باسابقه و کم‎سابقه و بی‎سابقه و جوان ما» گذاشت، تازه معلوم شد، زدگی یعنی چه؟

پاورقی:
۱- رضا براهنی، مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست، مجله بایا، شماره ۱۰ و ۱۱ و ۱۲، تهران: ۱۳۷۹، صفحه ۴۱
۲- ریتا گیبرت، هفت صدا، مصاحبه با نرودا، مارکز، آستوریاس، پاز، کورتاسار، اینفانته، بورخس، ترجمه نازی عظیما، تهران: نشر آگاه، چاپ اول: ۱۳۵۷، صص ۴۰۶-۴۰۵
۳- والتر بنیامین، قصه‎گو: تاملی در آثار نیکلای لسکوف، ترجمه مراد فرهادپور، مجله ارغنون،شماره ۹ و ۱۰، تهران: بهار و تابستان ۱۳۷۵، صص ۱-۲۶