نیوشا امینیان

راهنمای تور

حدود یک ماه دیگر آسمان شهاب‎باران می‎شود؛ رویدادی که اگر دوست دارید آن را از دست ندهید، بهتر است از همین حالا خودتان را برایش آماده کنید؛ بارش شهابی که بسیاری برای رسیدنش روز شماری می‎کنند. این سفرنامه شرح یکی از سال‎هایی است که همراه با دوستانم شبی را زیر آسمان گذراندیم و از بارش بی‎امان شهاب‎ها لذت بردیم. اگر در جای خوش آب و هوایی زندگی کنید یا به روستاها زیاد تردد داشته باشید، حتما عبور شهاب‎ها را در آسمان شب دیده‎اید. آنها سریع و بی‎خبر عبور می‎کنند و جلوه‎ای خاص به آسمان می‎دهند؛ اما بارش شهابی چیز دیگری است. اگرچه بارش‎های متعددی در هر سال رخ می‎دهد، اما یکی از آنها با بقیه فرق می‎کند. بارشی که از اواخر تیر شروع می‎شود و تا اوایل شهریور هم ادامه دارد. اما در ۲۱ و ۲۲ مرداد هر سال به اوج خود می‎رسد. اگرچه امروزه می‎دانند که منشا آن از ذرات به‎جا مانده از یک سیارک است، اما چون به‌نظر می‎رسد شهاب‎ها از یک صورت فلکی خاص به‎نام برساووش خروج می‎کنند، اسم آن‎را «بارش شهابی برساووشی» گذاشته‎اند. در یکی از روزهای گرم تابستان ما به سمت روستاهای یوش و بلده در مازندران رفتیم تا نظاره‎گر این رویداد زیبا باشیم.

کی راه افتادیم؟

ما باید تا قبل از تاریکی هوا به یوش و بلده می‎رسیدیم. به همین‎خاطر حوالی ظهر بود که همگی در محل حرکت ماشین جمع شدیم. بعد از قرار دادن وسایل و ابزارهای رصدی در صندوق اتومبیل، به سمت جاده هراز حرکت کردیم. حدود دو ساعت بعد به رودهن رسیدیم و از آنجا هم مسیرمان را به سمت «آبعلی» و بعد هم «مشا» در دماوند ادامه دادیم. با اینکه تابستان بود؛ اما بخش‎هایی از جاده را مه پوشانده بود. ابرهای خاکستری در دوردست قرار داشتند و پوشش گیاهی مسیر هم بسیار چشم‎نواز بود. از مرز استان تهران خارج شدیم و راهداری مازندران ورودمان را به این استان زیبا خوش‎آمد گفت. یک ساعت بعد به جاده‎ای رسیدیم که مسیری را به سمت بلده نشان می‎داد. از جاده هراز خارج شدیم و به سمت مقصد اصلی خود رفتیم.

مهمان «نیما»

اگرچه برای دیدن آسمان لحظه‎شماری می‎کردیم، اما در برنامه‎ی سفرمان بازدید از یک جاذبه‎ فرهنگی هم وجود داشت؛ خانه‎ «نیما یوشیج» یا «علی اسفندیاری» که در روستای یوش قرار دارد. طبق برنامه قرار بود برای دیدن شهاب‎ها در بلده اتراق کنیم برای همین ابتدا به سمت یوش رفتیم. حالا گل‎های شقایق مثل شعله‎های آتشین در کناره‎های جاده به‎چشم می‎خوردند و درختان سر به فلک کشیده هم دو طرف راه را پوشانده بودند. کمی بعد ماشین ایستاد. ما باید بخشی از مسیر را پیاده می‎رفتیم. از کوچه‎های سنگ‌فرش شده‎ روستای یوش گذشتیم؛ از کنار باغ‎ها، دیوارهای کاهگلی و مردم بومی مهربانی که همسایه‎ پدر شعر نوین فارسی بودند. بعد از کمی پیاده‎روی خانه‎ «نیما» خودش را به ما نشان داد.

در قدیمی، پنجره‎های چوبی ظریف و رنگ سفید دیوارهای خانه نشان می‎داد که اینجا با بقیه‎ خانه‎هایی که دیده‎ایم متفاوت است. با گذر از هشتی‌خانه، به حیاط رسیدیم. نیما را بنابر وصیت خودش در میانه حیاط خانه‎اش دفن کرده‌اند. دو طرف حیاط باغچه‎های زیبایی بود که در آن گل‎های آفتابگردان کاشته بودند و روی دیوارها هم پر بود از عکس‎های قدیمی. در تمام اتاق‎ها اشیایی گرانبها و جالب نگهداری می‎شد؛ اشیایی مثل وسایلی برای پخت‌و‌پز، کوزه‎های نگهداری غلات و لباس‎های محلی. در کنار بیشتر اشیا توضیحاتی هم نوشته‌اند تا بازدیدکنندگان بتوانند به کاربرد و جایگاه آن وسایل پی ببرند. سقف چوبی خانه را نقاشی‎های چشم‎نوازی پوشانده بود و گچ‎بری‎ها هم استادانه روی ستون‎ها قرار گرفته بودند. این خانه شبیه یک موزه بود؛ موزه‎ای که درآن چیزهایی درباره فرهنگ، آداب و رسوم و شیوه‎ زندگی مردم این منطقه آموختیم. ما حدود یک ساعت در خانه‎ نیما گشتیم و بعد دوباره به سمت ماشین رفتیم تا برای جشن ستاره‎ها آماده شویم.

رصد در کنار رودخانه

فاصله‎ بین یوش تا بلده بسیار کوتاه است. برای همین ما خیلی زود به بلده رسیدیم. برای رصد، فضایی در کنار رودخانه بلده انتخاب شده بود. پس، از ماشین پیاده شدیم و وسایل‎مان را از داخل صندوق برداشتیم و به سمت رودخانه حرکت کردیم. از کنار خانه‎های روستا گذشتیم و از یک پل قدیمی که بخشی از آن در اثر گذر آب از بین رفته بود، عبور کردیم. کمی بعد به جایی رسیدیم که کمترین آلودگی نوری را داشت و آسمان هم با افقی باز روبه‌رویمان نشسته بود. وسایل را کنار هم گذاشتیم و کم‌کم ابزارهای رصد را آماده کردیم. بعد از آماده شدن و چک کردن وسایل رصدی همگی برای صرف شام دور هم جمع شدیم تا هوا کاملا تاریک شود. بعد از شام کم‎کم شهاب‎ها از راه رسیدند و برنامه‎ اصلی ما آغاز شد. از بهترین اتفاق‎های این سفر حضور چند منجم حرفه‎ای بود؛ دارندگان مدال‎های رنگارنگی در رقابت‎های ملی و جهانی ستاره‎شناسانی که آسمان را مثل کف دستشان می‎شناختند. یکی از دوستان منجممان آقای کامیار عزیز‎زاده، درباره صورت‎های فلکی و اینکه چطور باید شهاب‎ها را ببینیم، برایمان توضیحاتی داد؛ از صورت‎های فلکی که در آن موقع از شب بر گنبد آسمان می‎درخشیدند تا اجرام دیگری که تا صبح می‎توانستیم ببینیم. در ادامه توضیح داد که برای دیدن شهاب‎ها چگونه باید زیر این گنبد مینا منتظر باشیم تا عبورشان را ببینیم. لابه‎لای این توضیحات گاه‌وبی‌گاه شهابی با دنباله‎ای پررنگ و روشن عبور می‎کرد و حواس ما کاملا از توضیحات راهنمای رصدمان پرت می‎شد. عبور شهاب‎ها، آسمان را لحظه‎ای روشن می‎کرد و به آن جلوه‎ای می‎داد که بسیار ناب و عجیب بود. تنها کافی بود لحظه‎ای غافل شویم؛ بعد از صدای پر از هیجان بقیه می‎فهمیدیم شهابی عبور کرده و دیدارش نصیب ما نشده. اگرچه برای دیدن بارش شهاب‎ها آمده بودیم؛ اما به‎خاطر ابزارهای رصدی‎مان و افراد حرفه‎ای که با ما بودند در نیمه‎های شب تصمیم گرفتیم گشتی در گوشه و کنار آسمان بزنیم.

سفر در زمان با ستارگان

حوالی ساعت ۲ نیمه‌شب راهنمای رصدمان سراغ تلسکوپ رفت و تصمیم گرفت ما را به سفری هیجان‌انگیز ببرد؛ سفر تا کهکشان افسانه‎ای به‎نام «آندرومدا» و چند خوشه‎ ستاره‎ای، صورت‎های فلکی دیگری که طلوع کرده بودند و ستاره‎هایی که هر کدام افسانه‎ها و داستان‎های جالبی داشتند. بین ما دوستانی بودند که برای اولین بار تجربه دیدن آسمان شب را داشتند. وقتی برایشان گفتیم که نور ستاره‎هایی را که می‎بینند از میلیون‎ها سال پیش می‎آید و ممکن است حالا این ستاره‎ها حتی زنده هم نباشند، بیشتر برای دیدن و دانستن درباره آسمان ترغیب شدند. یکی دیگر از زیبایی‎های آسمان آن شب دیدن چند سحابی بود؛ ابرهایی که از مرگ ستارگان به‎ وجود می‎آیند و بعدا ستارگان جدید هم دوباره از دامان همان‎ها متولد می‎شوند؛ ابرهایی افسانه‎ای که لابه‎لای ستارگان پنهان شده بودند. کم‌کم سیاره مشتری هم طلوع کرد. تلسکوپ را روی این غول منظومه شمسی تنظیم کردیم و توانستیم یکی ماه‎های این سیاره را هم ببینیم. کمی تا روشنایی هوا باقی مانده بود که ماه، این همسایه‎ دیوار به دیوار زمین به دیدارمان آمد. از پشت یکی از کوه‎ها هلال باریک ماه طلوع می‎کرد. تلسکوپ را رها کردیم و روبه‌روی آن کوه به طلوع این قمر زیبا چشم دوختیم. بعد از خروج کامل آن، برای دیدن چاله‎هایش دوباره به پشت تلسکوپ بازگشتم. دیگر چیزی تا صبح نمانده بود و باید برای طلوع خورشید آماده می‎شدیم.

به امید طلوع

پیش از طلوع خورشید دما به شکل عجیبی افت پیدا کرد. ما نزدیک یک رودخانه بودیم جریان آب و شبنم صبحگاهی باعث شده بود که این سرمای هوا بیشتر شود. هیچ کسی فکرش را هم نمی‎کرد در نیمه‎ مرداد با چند لایه لباس گرم در کنار یک آتش بزرگ باز هم از سرما بلرزیم. با اینکه سردمان شده بود؛ اما شهاب‎های بزرگ‌تر و روشن‎تری از آسمان عبور می‎کردند. انگار می‎خواستند تا قبل از آمدن خورشید تا می‎توانند در آسمان بدرخشند؛ آسمانی که لحظه‎ای از عبور آنها تهی نشد. کم‎کم خورشید از افق شرق چون پادشاهی از خواب برخاست تا قلمرو‎ خود را دوباره به دست بگیرد. حالا نوبت هنرنمایی خورشید بود؛ زمانی که ذره ذره از پشت کوه‎ها اشعه‎های روشنش روی زمین پهن شدند. افق به رنگ زیبایی درآمد و تاریکی از تمام آسمان رختش را جمع کرد. با اینکه عبور شهاب‎ها رویدادی بود که باید برای دوباره دیدنش مدت‎های طولانی صبر می‎کردیم؛ اما طلوع خورشید برای پایان آن شب سرد دلچسب بود. با برآمدن آفتاب، ما نیز جمع کردن وسایل را آغاز کردیم. ابزارهای رصدی را در جای خودش گذاشتیم، آتش را خاموش کردیم و زباله‎ها را جمع کردیم. همگی به سمت خیابان اصلی بلده که ماشین در آن پارک شده بود، راه افتادیم.

سفر از من باز نمی‎گردد

بعد از صرف صبحانه و جا‎به‎جایی وسایل برای بازگشت آماده شدیم. جاده‎ زیبا، گل‎های رنگارنگ و هوای مطبوع باعث شده بود که بیشتر همسفران در سکوتی آرامش‎بخش به مسیری که طی می‎کردیم چشم بدوزند. بیشتر ما تمام شب گذشته را بیدار مانده بودیم تا رویدادی را ببینیم که نمی‎دانستیم باز هم فرصت تجربه مجدد آن ‎را خواهیم داشت یا خیر.حالا از آن بارش شهابی بی‌نظیر مدت‎ها گذشته. بعضی از آن همسفرانم حالا دیگر در شهرها و کشورهای دیگری هستند؛ سرزمین‎هایی دور که شاید طلوع و غروب خورشیدش هم با آسمان بالای سر من متفاوت باشد؛ اما هنوز هم شهاب‎ها هر سال در آسمان مرداد جشن می‎گیرند؛ جشنی که برای تمام مردم است، هرجایی که باشند و هر وقتی که دلشان بخواهد در آسمان دنبال چیزهایی بگردند که دوستش دارند. سفرها پایان می‎یابد اما آنچه در درون ما باقی می‎ماند با گذر از مرزها، زمان‎ها و روزگاران از بین نخواهد رفت. سفر آغازی است، به مقصدی که پایانی ندارد.

زیر باران «برساووشی» شهاب‌ها

زیر باران «برساووشی» شهاب‌ها