مهدیس مدنی کارشناس ارشد برنامه‌ریزی توریسم قبلا بارها این مسیر را آمده بودم. گندم‌زارهایش چشم‌نوازند. هوای تازه که در سرت می‌پیچد همه غم‌های عالم را هم در دلت داشته باشی، سبک می‌شوی، بی‌خیال، آسوده و می‌خندی انگار که کودکی. در هیاهو و ازدحام روزمرگی‌ها، حسرت داشتن همین چند لحظه آرامش کافی است تا راهی دور و دراز را بپیمایی تا دمی بیاسایی. راننده مینی‌بوس از ماشین پیاده شد و در گشت کوتاه داخل منطقه همراهی‌مان کرد. خودش از محلی‌ها بود. پیشنهاد کرد به سمت روستا برویم. کاری که اغلب در این مسیر نمی‌کردیم. بیشتر ترجیح‌مان این بود که درنگ کوتاهی در کنار گندم‌زار داشته باشیم و عکاسی کنیم و بعد هم به مسیرمان ادامه دهیم. اما اصرار او همراه با شوقی بود که دلیلش را بعدتر دانستیم.

پایمان که به روستا رسید، به فاصله هر چند قدم رهگذری می‌آمد و با راننده و به تبع آن با ما، چاق سلامتی می‌کرد و می‌گذشت. درب خانه‌ای باز بود. یا الله گفتیم و وارد شدیم. خانم خانه در کنار تنور کوچک داخل حیاط نان می‌پخت و چند زن دیگر کمکش می‌کردند. اصرار پشت اصرار که اینجا بد است بفرمایید بالا. بهانه آوردیم که تعدادمان زیاد است و نمی‌‌شود، همین جا خوب است. فکر کردیم با این بهانه پا پس می‌کشند و کوتاه می‌آیند ولی زهی خیال باطل! بعضی از همسفران با دیدن مهر و دوستی این خانواده جسارتش را پیدا کردند که به تنهایی در روستا قدم بزنند و سرزده مهمان خانه‌ها شوند. چند خانه آنسوتر خاله نرگس آش دوغ می‌پخت. انگار که برای یک میهمانی آماده می‌شدند. عمو حسین (راننده مینی‌بوس) برایمان گفت که امروز اهالی می‌خواهند گندم‌ها را برداشت و خوشه کنند و به باد دهند. از ما هم دعوت شد تا در این مراسم شرکت کنیم. همراه دسته کوچک زنان و بچه‌ها راهی شدیم. در راه حسین آقا کمی از مراحل کاشت و داشت و برداشت گندم گفت. زن‌های روستا را یکی یکی معرفی کرد و اگر خاطره جالبی از هرکدام‌شان در یاد داشت برایمان تعریف می‌کرد. هر وجب از زمین در آن اطراف برای خودش اسم داشت. حتی برخی از درختان هم بی‌نام و نشان نبودند. به مزرعه رسیدیم. آن روز گندم مزارع همه را به نوبت می‌چیدند. ما هم شریک‌شان شدیم. شریک کمرهای تا خورده، پیشانی‌های آفتاب‌سوخته، حرف‌های درگوشی و آوازخوانی‌های حین کار، دست‌های کوچک بچه‌ها که ظریف‌‌ترین و زیباترین دسته‌های خوشه گندم را می‌ساختند و شریک نان و نمکی که در نهایت سخاوت با ما قسمت می‌شد. حسین آقا سر سفره ناهار بسم‌الله را که گفت نان را بو کرد و همان جا نم اشکی ریخت. لحظه خداحافظی مسافرانم با اهالی روستا درست مانند لحظه ترک خانه و وداع با خویشان غمگین بود. مسیر بازگشت به سکوت گذشت. فقط لحظه‌ای شاید مرور یک خاطره، لبخندی را بر لب می‌آورد. به تهران که رسیدیم چشمم به یکی از همسفران افتاد، کارت مترو بر دستش خیره بر نان گندم مانده بود.