برخی ویژگی‌های علم اقتصاد

توماس مایر

مترجم: جعفر خیرخواهان

یکی از توجیه‌ها و دلایلی که بتوان موضوعی را یک «رشته علمی» نامید این است که پیش‌فرض‌ها و ویژگی‌های معین و نیز البته سوگیری‌هایی وجود داشته باشد که بیشتر اهل فن در مورد آنها اشتراک نظر داشته و به آثارشان شکل و شمایل خاصی ببخشد. در این بخش، سه ویژگی علم اقتصاد را برمی‌شمارم که به اعتقاد من خیلی راحت توجیه‌پذیر هستند. در بخش‌های بعدی که به ارزیابی علم اقتصادی می‌پردازم پاره‌ای از ویژگی‌های مورد اختلاف را مطرح خواهم کرد.

۱- تنها افراد هستند که عمل می‌کنند

یک پیش‌فرض اساسی علم اقتصاد، پافشاری آن بر واقعیت بدیهی، اما به آسانی فراموش‌شده‌ای است که تنها افراد و نه هویت‌های انتزاعی مثل طبقات، صنایع یا ملت‌ها هستند که می‌توانند دست به عملی بزنند به طوری که پدیده‌های اقتصادی را باید با انگیزه‌ها و فرصت‌های افراد و نه گروه‌ها تبیین کرد. این راهبرد تبیینی به آن اندازه‌ای که در نگاه اول بدیهی و بی‌اهمیت به نظر می‌رسد ابدا هم اینطور نیست، چون انگیزه و فرصت مردم تا حد قابل ملاحظه‌ای به انگیزه‌ها و فرصت‌های طبقه یا سایر گروه‌هایی که بدان‌ها تعلق دارند بستگی دارد؛ بنابراین جامعه‌شناسان گاهی و اقتصاددانان مارکسیست معمولا میانبر نگاه به گروه‌ها را ترجیح می‌دهند گویی که گروه‌ها کنشگران نهایی هستند، اما آنها باید نشان دهند، انگیزه‌های گروهی که درباره‌اش صحبت می‌کنند تا حدودی به انگیزه‌های افراد معینی که آن گروه را تشکیل می‌دهند بدل می‌شود. این اتفاق می‌تواند برای گروه‌هایی بیفتد که ایدئولوژی یا حس تعلق مشترکی دارند. احساس تعلق و وفاداری آن چیزی است که در اینجا اهمیت دارد، چون حس سرنوشت مشترک کفایت نمی‌کند. فرض که من معتقدم اگر ۹۰ درصد اقتصاددان‌ها ۲۰۰ دلار به یک صندوق لابی‌کردن کمک کنند همه اقتصاددانان هر یک ۱۰۰۰ دلار دریافت خواهد کرد. اگر من خودخواه باشم سهم خودم را نخواهم پرداخت (تا در بین ۱۰ درصد باشم). با این فرض که دیگران سهم خود را خواهند داد من روی کمک مالی آنها سواری مجانی می‌کنم و اگر اشتباه کرده باشم و اکثریت اقتصاددانان مشارکت نکنند در حالی که من سهم خودم را بپردازم، ۲۰۰ دلار در این میان زیان کرده‌ام. در نظریه بازی که کاربرد زیادی در اقتصاد دارد، این قضیه به معمای زندانی معروف است. برای اینکه چنین مسائلی کمتر رخ دهد نیاز به حس انسجام، وفاداری گروهی و انصاف است به طوری که انگیزه‌های گروه، انگیزه‌های یکایک اعضا بشود.

این تفکیک بین انگیزه‌های فردی و انگیزه‌های گروهی، ارزشی بیشتر از دقت و حساسیت تئوریک دارد. نادیده گرفتن آن خیلی راحت به سردرگمی می‌انجامد. برای مثال اگر یک کالای معین تنها در یک کشور تولید می‌شود مثلا نوع خاصی قهوه که در کلمبیا کشت می‌شود و کسی شکایت می‌کند که کلمبیا انحصار این نوع قهوه را دارد. اما باید در نظر داشت که کلمبیا به تنهایی آن قهوه را تولید نمی‌کند، برخی شهروندان کلمبیا هستند که قهوه را تولید می‌کنند و اگر آنها به جای اینکه تبانی نمایند همه مستقل از هم عمل کنند، هیچ انحصاری وجود ندارد. به همین ترتیب اگر چه صاحبخانه‌ها (موجرها) به صورت یک گروه همه مسکن‌های اجاره‌ای را کنترل می‌کنند، در صورتی که آنها نتوانند تبانی کنند قدرت بازاری بدست نمی‌آورند. به صورت کلی‌تر، هر زمان می‌شنوید که «آنها» کاری انجام می‌دهند، یا «آنها نمی‌خواهند شما بدانید» از خودتان بپرسید این «آنهای» مرموز چه کسانی هستند و اینکه آیا مردمی که «آنها» را تشکیل می‌دهند به صورت فردی انگیزه و قدرت عمل‌کردن به گونه‌ای که داستان گفته شده به شما ایجاب می‌کند، دارند یا خیر.

به‌علاوه چون فقط افراد هستند که توانایی احساس درد یا لذت دارند، بیشتر اقتصاددانان معتقدند که فقط بهزیستی افراد است که اهمیت دارد. اگر چه این به نظر حرف پیش پا افتاده‌ای می‌آید هر کسی ظاهرا آن را قبول ندارد. من به تازگی مقاله‌ای خواندم که نویسنده آن اظهار امیدواری می‌کرد یک قبیله بدوی معین در برزیل به زندگی سنتی خود ادامه دهد و مغلوب و مقهور تمدن نشود. من موافق نیستم. اگر اعضای این قبیله ترجیح می‌دهند در شهرها زندگی کنند چرا مخالفت کنیم؟ چرا ترجیح آنها به یک سبک زندگی معین نسبت به ترجیح شما برای تنوع بیشتر سبک‌های زندگی، اهمیت کمتری داشته باشد؟

۲- مدل‌ها

در همه تفکرات و اندیشه‌ورزی‌ها یک «مدل» دخیل است به این معنا که صریح یا ضمنی تعداد محدودی از عوامل مورد مطالعه و ملاحظه گلچین کرده و سپس به درهم‌کنشی آنها می‌پردازیم. حتی عمل ساده دیدن، نیازمند بنا نهادن یک الگو و انگاره معین، یعنی یک مدل روی محرک‌های عصبی چشم‌ها است که به مغز فرستاده می‌شود. برای اندیشیدن درباره هر نوع مساله پیچیده، شیوه کار مرسوم این است که ابتدا آن را ساده‌سازی کرده، این نسخه ساده شده را حل کنیم و سپس به سراغ پیچیدگی‌های اعماق آن برویم. فرآیند تا این مرحله آخر، یک ساده‌سازی بیش از حد به نظر خواهد رسید و اگر کسی فراموش کند (برخی اوقات اتفاق می‌افتد)، به سراغ پیچیدگی‌های درست اعماق آن برود، آن ساده‌سازی بیش از حد خواهد بود. وقتی کسی شکایت می‌کند که یک تئوری یا مدل غیرواقعی است، معمولا درباره ناتوانی همین مرحله آخر است- یا باید باشد- که او شکایت می‌کند.

اقتصاد نئوکلاسیک - و سایر تئوری‌پردازی‌های اقتصادی - اغلب و در کاربردهای پیشرفته آن تقریبا همیشه، مستلزم یک مدل صریح با مجموعه فروض اظهار شده و تقریبا صوری است که معمولا به شکل ریاضی بیان می‌شود و به استدلال با این فروض پرداخته می‌شود که در نتایج دقیقا تصریح شده به اوج می‌رسد. چنین مدل‌هایی شبیه سرزمین‌های بازی‌های فکری و اسباب‌بازی‌ها هستند که به اندازه کافی برای ذهن‌های ما ساده شده‌اند تا به راحتی از آنها استفاده کنیم و در عین حال حاوی همه عناصر جهان واقعی هستند که با مساله مورد بررسی مناسبت دارند. فروض در آغاز مدل تشریح می‌شوند (البته همه فروض که تعدادشان بسیار زیاد است را نمی‌توان طرح کرد) و یک اقتصاد فرضی را توصیف می‌کنند که تعداد محدودی اجزا دارد مثل مصرف‌کنندگانی که ترجیحات شناخته‌شده برای هر کالا دارند و تولیدکنندگانی داریم که با افزایش تولید فراتر از نقطه معین، هزینه هر واحد تولید افزایش می‌یابد. سپس مدل‌ها، پیامدهای ناشی از درهم‌کنشی عقلایی این مصرف‌کنندگان و تولیدکنندگان را پیدا می‌کنند.

این مدل‌ها بین متغیرهای درونزا و برونزا فرق می‌گذارند. متغیرهای برونزا آنهایی هستند که مقدارشان با عوامل بیرون از مدل تعیین می‌شود. مقادیر این متغیرها را در مدل استفاده می‌کنیم تا مقادیر متغیرهای درونزا را استخراج کنیم یعنی آن متغیرهایی که می‌خواهیم مقادیرشان را پیدا کنیم. برای مثال مدلی داریم که درآمد بقیه جهان را برونزا در نظر می‌گیرد و سپس به دنبال این است که اگر کشور چین ارزش پول خود را پایین بیاورد چه اتفاقی برای صادرات آن می‌افتد. اصلا اینطور نیست که یک متغیر ذاتا درونزا یا برونزا باشد. این شخص مدل‌ساز است که تصمیم می‌گیرد کدام متغیر را برونزا بگیرد. برای مثال در نسخه‌ای بزرگ‌تر از این مدل، معادلاتی داریم که اجازه می‌دهد تا اثرات کاهش ارزش پول چین بر درآمد بقیه جهان را ببینیم؛ به طوری که متغیر درآمد جهان به متغیری درونزا تبدیل می‌شود.

یک فایده مدل‌سازی صریح این است که اگر کسی با نتیجه‌گیری‌های مدل‌ساز موافق نباشد می‌تواند ببیند آیا دعوای وی بر سر فروض بوده یا به خاطر زنجیره منطقی است و در حالت دوم به آسانی می‌توان کنترل کرد که حق با چه کسی است. ایراد کار این است که احتمال دارد فرضی که نخستین‌بار اظهار شد و معقول به نظر می‌رسید بعدا به شیوه قوی‌تر؛ بنابراین کمتر باورکردنی تفسیر شود. برای مثال فرض اظهار شده این است که بنگاه‌ها قیمت کالاهای خود را تعدیل می‌کنند تا عرضه و تقاضای محصولات‌شان برابر شود. این منطقی به نظر می‌رسد و خواننده نیز آن را می‌پذیرد، اما چند صفحه بعد بی‌سروصدا این فرض را وارد می‌کند که بنگاه‌ها «بی‌درنگ» قیمت‌های خود را تعدیل می‌کنند.

اقتصاد اسباب‌بازی‌گونه را که مدل می‌کنیم گاهی عجیب و باورنکردنی به نظر می‌رسد. برای مثال مصرف‌کنندگانش عمر تمام‌نشدنی و بی‌انتهایی دارند، اما اگر مدل‌ساز عناصر مرتبط را بگنجاند و عناصر بی‌ربط (از این قبیل که مصرف‌کنندگان می‌میرند و جایشان را وارثان می‌گیرند) را کنار گذارد این مدل خیلی خوب کار می‌کند؛ یعنی رفتار اقتصاد جهان واقعی را با توجه به مساله مورد بررسی مثلا اثر نرخ بهره بر پس‌انداز بازتاب می‌دهد، اگر چه که به هیچ وجه مدلی خوب برای تخمین تقاضای تابوت مردگان نخواهد بود. روش‌های اصلی برای اینکه بفهمیم آیا مدل‌ها شامل عناصر مرتبط هستند این است که ببینیم آیا مدل خیلی خوب پیش‌بینی (پس‌بینی) می‌کند یا آیا با افزودن برخی جنبه‌های حذف شده جهان واقعی، قدرت پیش‌بینی مدل افزایش محسوسی می‌یابد. اگر این مدل کمک کند تا پیش‌بینی درستی بکنیم یا برخی پدیده‌های جالب مشاهده شده را تبیین کند پس حتی یک مدل «عجیب و غریب» از قبیل مدلی که مصرف‌کنندگان آن همیشه زنده هستند ابزار مفیدی است. یک مثل هست که می‌گوید «همه مدل‌ها به اشتباه می‌روند، اما برخی از آنها مفید هستند.»

۲-۳-۳- نتیجه‌باوری

اقتصاددانان (در مقام اقتصاددان، مهم نیست که در زندگی شخصی خود چه کار می‌کنند) نتیجه‌باور هستند، سیاست‌ها را نه بر اساس نیات خوب یا بد هواداران سیاست‌ها، بلکه بر اساس نتایج سیاست‌ها قضاوت می‌کنند. پس به نظر نمی‌آید که آنها کار شاقی می‌کنند. آیا همه کس سیاست‌ها را بر اساس نتایج آنها ارزیابی نمی‌کند؟ بلی و خیر؛ هر کسی کمابیش مقداری توجه به نتایج دارد، اما بسیاری از مردم، احتمالا بیشترین آنها، سایر ملاحظات را نیز در نظر می‌گیرند. برای مثال آنهایی که برای صداقت و صمیمیت ارزش بالایی قائل هستند حاضر به فدا کردن مقداری چیزهای خوب نتیجه‌دار به خاطر صداقت و صمیمیت هستند؛ برای مثال، آنها از یک نامزد ریاست‌جمهوری پشتیبانی می‌کنند، چون که فکر می‌کنند او فرد راستگویی است حتی اگر نسبت به سیاست‌های وی تردیدهایی داشته باشند و من فکر می‌کنم که تقریبا هر کسی نتیجه‌باوری را در نقطه‌ای کنار می‌گذارد. فرض کنیم در کشور تمامیت‌خواهی زندگی می‌کنید که هر کسی مخالف نظام دیکتاتوری باشد به جوخه اعدام سپرده می‌شود که همگی تیراندازان عالی هستند؛ به طوری که هر کدام آنها قطعا گلوله کشنده‌ای شلیک می‌کند، اما یک عضو جوخه اعدام سر کار حاضر نشده است؛ بنابراین فرمانده گروه که می‌خواهد همه کارها درست انجام شود، به شما معامله‌ای پیشنهاد می‌کند. اگر در مراسم شرکت کنید و قول دهید هدف‌گیری دقیق برای کشتن آن فرد بکنید او ۵ دلار به خیریه مورد نظر شما خواهد پرداخت. آیا این کار را خواهید کرد؟ به هر صورت شلیک شما نتایج بدی نخواهد داشت؛ چرا که به یک نهاد نیکوکاری کمک هم می‌شود (نگویید که من همین الان ۵ دلار کمک خواهم کرد. چون که شما می‌توانید ۵ دلار خودتان را به علاوه ۵ دلار به خاطر شرکت در جوخه آتش را به نهاد نیکوکاری بدهید.) یا مثال واقعی‌تری را در نظر بگیریم، آیا زمانی که بشنوید دوست‌تان به قتل رسیده است ناراحتی‌تان بیشتر از زمانی نخواهد بود که وی در حادثه رانندگی کشته شده باشد؟

با گفتن اینکه اقتصاددانان نتیجه‌باور هستند قصد ندارم بگویم هیچ اقتصاددانی هرگز به فراتر از نتایج نگاه نمی‌کند، بلکه امر غیرمعمولی است. همچنین منظورم این نیست که نتیجه‌باوری یک قضیه یا یک یافته تجربی علم اقتصاد است. بلکه یک قالب ذهنی، یک طرز برخورد بنیادی و البته مهم با مسائل است؛ چون اقتصاددانان را وادار می‌کند تا روی اثرات اقدامات و نه انگیزه‌ها تمرکز نمایند. برای مثال اقتصاددانان (دوباره در مقام اقتصاددان) از این واقعیت که بیشتر کسانی که به مناطق ویران‌شده مثل نیواورلئان می‌آیند تا آنجا را بازسازی کنند به قصد پول درآوردن است و نه به خاطر دگرخواهی اصلا ناراحت نمی‌شوند. آن میخی که با عالی‌ترین و ناب‌ترین انگیزه‌ها بر سقف کوبیده می‌شود از میخی که با انگیزه‌های مالی کوبیده شده است سقف را بهتر نگه نمی‌دارد. آن طور که جورج استیگلر بیان می‌کند: «چرا انگیزه‌ها اینقدر مهم هستند؟ آیا آدمی که با هدف حمایت از من با دستپاچگی و به اشتباه به من آسیب رسانده است، ستایش می‌کنم، آیا مردی را که با انجام خدمتی بزرگ و ماندگار به من، برای خود هم درآمد خوبی کسب می‌کند، خوار می‌شمارم؟ عجیب است، من شک دارم پاسخ این باشد که به انگیزه بستگی دارد- به این ترتیب که اگر از سوی یک دوست نادان ضربه بخوریم کمتر قابل سرزنش خواهد بود تا اینکه از یک دشمن دانا نفع ببریم؛ اما من پاسخ را به شما وامی‌گذارم: آیا انگیزه‌ها به اندازه نتایج و آثار اهمیت دارند؟»

این تاکیدزدایی و اصرار نورزیدن به انگیزه‌ها به هیچ وجه خالی از چالش نیست. کسانی استدلال می‌کنند که توجه به انگیزه‌ها، انسان‌های با اخلاق و شایسته‌تر به‌وجود می‌آورد، چون وضعیت ذهنی فضیلت‌وار را تقویت می‌کند و این هدفی است که ما باید داشته باشیم یا دیگرانی می‌گویند فضیلت و نیکی کردن به تنهایی پاداش هستند. اقتصاددانان سوگیری آشکاری علیه جدی گرفتن چنین استدلالاتی دارند؛ چون اینها ارزش درک پیامدهای اقتصادی اعمال را تنزل می‌دهند، یعنی همان چیزی که اقتصاددانان باید عرضه دارند، اما حتی آن کسانی که نتیجه‌باوری را به عنوان یک فلسفه اساسی رد می‌کنند باید به علم اقتصاد توجه کنند چون نتایج و نتیجه‌باوری حتی اگر نگرشی برتر در هر مورد نباشند، هنوز اهمیت دارند.

با فروض غیرواقعی، تئوری خوبی بسازیم

یک شیوه برای توجیه کردن فرض غیرواقعی وصف‌شده رفتار عقلایی، هوادار مکتبی در فلسفه علم بودن به نام ابزارگرایی (Instrumentalism) است که به دفاع از استفاده کردن فروض غیرواقعی برمی‌خیزد. این مکتب تئوری‌های علمی را نه به عنوان ادعاهایی در این‌باره که چه چیز درست است، بلکه صرفا به عنوان ابزارهایی می‌نگرد که به ما کمک می‌کند تا پیش‌بینی‌های درستی بکنیم و اگر یک فرض غیرواقعی معین اجازه می‌دهد تا چنین پیش‌بینی‌هایی بکنیم پس درنگ نکرده و آن را استفاده کنید.

نیازی نیست همه راه را با ابزارگرایان برویم و استدلال کنیم که اعتبار یک تئوری عمدتا نه به واقعی بودن فروض آن بلکه به پیش‌بینی‌های آن بستگی دارد. یک مثال بدیهی هر روزه را در نظر بگیرید: وقتی با یک دوش حمام قدیمی استحمام می‌کنید که شیرهای سرد و گرم جداگانه دارد باید آنها را تنظیم کنید تا فشار آب و درجه حرارت مناسبی داشته باشید. این نیازمند حل دو معادله همزمان است. یک طراح شیرآلات، شاید قادر به تخمین با دقت کافی هست با این فرض که مردم واقعا چنین معادلات همزمانی را حل می‌کنند، اما این فرض که هر کسی جبر دبیرستان خود را به یاد دارد، قطعا فرض اشتباهی است.

بنابراین ما باید فروض را طبقه‌بندی کنیم نه به این صورت که فروض «توصیفات واقعی از واقعیت» یا «توصیفات غیرواقعی از واقعیت» هستند، بلکه به عنوان فروض مفید یا غیرمفید. قرار نیست تئوری دوربینی باشد که هر جزئیاتی را ثبت و ضبط می‌کند، بلکه بیشتر شبیه عکسی است که اساس مدل عکاسی را آشکار می‌سازد. واقعیت چنان چندوجهی و دانه‌ریز است که هیچ مجموعه فروضی نمی‌تواند به آن اندازه گسترده و مفصل باشد که حق مطلب را ادا کند. به محض اینکه تصمیم بگیریم فروض را برحسب دقت آنها بنگریم، به جای اینکه به درست و نادرست بودن آنها به صورت مطلق فکر کنیم، لازم است بپرسیم که آیا یک فرض به حد کافی برای هدف مورد بررسی دقیق هست. هیچ راهی وجود ندارد که بتوان این را پیشاپیش دانست. آنچه ما باید انجام دهیم دیدن این نکته است که آیا یک تئوری بر اساس آن، پیش‌بینی و تبیین خیلی خوبی دارد. به عبارت دیگر، به جای آزمون تئوری با دیدن اینکه آیا فروضش واقعی هستند، تئوری را با دیدن درجه پیش‌بینی کردن و تبیین کردن آن آزمون می‌کنیم و به این استنتاج می‌رسیم که آیا فروض آن مفید هستند یا خیر. دلالت بر این دارد که آن فروضی که برای یک تئوری خوب کار می‌کنند، چه بسا وقتی برای یک تئوری دیگر استفاده می‌شوند که سعی در پیش‌بینی و تبیین چیز دیگری را دارد به همان خوبی عمل نکنند، اما این تعجبی ندارد؛ مهندسان عمران می‌توانند اثرات نسبیت را در محاسباتشان نادیده بگیرند اما ستاره‌شناسان نمی‌توانند. جراحان نمی‌توانند از چاقوی آشپزخانه استفاده کنند و آشپزها چاقوی جراحی استفاده نمی‌کنند. تردیدی نیست که هر اندازه یک تئوری کاربردپذیری بیشتری داشته؛ بنابراین کلی‌تر و عام‌تر باشد بهتر است، اما همه حرف این است که ما نیاز به قضاوت درباره تئوری‌ها با چیزی بیشتر از معیار واحد «درست» بودن داریم؛ به این معنا که دقیق‌ترین پیش‌بینی را ارائه کنند.

این ادعا که ما می‌توانیم با خاطرجمعی فروضی بسازیم که نادرست هستند منجر به جدال فراوانی شده است که منتقدین برای مثال ادعا می‌کنند با این کار، تفکیک بین فرضی که صرفا توصیف ناقصی از واقعیت است و نادرست بودن یکسره آن نادیده گرفته می‌شود. این بحث جالبی است اما جای مرور آن در اینجا نیست.

دفاع نسبتا متفاوت از فروض عقلانیت و حداکثرسازی مطلوبیت، برخورد کردن با آنها نه به عنوان عباراتی که ادعا می‌شود درباره جهان واقعی هستند، بلکه در عوض به عنوان روش‌های سازماندهی اندیشه‌های ما و ایجاد تئوری‌ها است؛ یعنی به عنوان هسته یک برنامه پژوهشی که اجازه می‌دهد تئوری‌های مشخصی را استخراج کرد که سپس می‌توان در برابر داده‌ها آزمون نمود. بدون توجه به اینکه آیا مردم واقعا به شیوه عقلایی چیزی را حداکثر می‌کنند، مادامی که برنامه پژوهشی با آنها چنان برخورد کند که گویی آنها این گونه رفتار می‌کردند، تئوری‌های بینش‌مندانه‌تری به‌وجود می‌آورد که بهتر از تئوری‌های رقیب پیش‌بینی می‌کنند. پس به پیش برویم و فرض کنیم مردم به آن روش رفتار می‌کنند. تصمیم‌گیری در این‌باره که تئوری‌های حاصله واقعا بینش‌مندانه‌تر، دقیق‌تر، راحت‌تر و ثمربخش‌تر هستند؛ البته امری تشخیصی است؛ اما این نوع انتخاب تئوری را نه فقط در اقتصاد بلکه در علوم طبیعی هم داریم.

نکته نهایی درباره فروض: هدف از بیشتر فروض در علم اقتصاد صرفا اینست که ابزار ساده‌کننده باشند. برای مثال یک مقاله درباره سیاست پولی فرض را بر این می‌گیرد که آمریکا اقتصادی بسته بدون تجارت خارجی یا جریان سرمایه بین‌الملل دارد. این فرض با یک تفاهم بین نویسنده و خواننده جنبه معقولی پیدا می‌کند که با توجه به مساله خاص مورد بررسی، افزودن تجارت خارجی یا جریان سرمایه بین‌المللی، نتایج را تغییر نخواهد داد، بلکه تنها محاسبات جبری را خسته‌کننده‌تر می‌سازد. خوانندگان این فرض را می‌پذیرند چون درک شهودی آنها می‌گوید چنین کاری بی‌ضرر است. این یک نمونه از نوع دانش سربسته مورد استفاده در هر حوزه‌ای است که معلوم نیست همیشه درست باشد.

آیا بازار سهام کارآ است؟

بازار سهام یک عرصه طبیعی برای درگیری بین تئوری نئوکلاسیک سنتی و اقتصاد رفتاری است. بگومگوی طولانی، مدت‌ها پیش از آمدن اقتصاد رفتاری وجود داشته است بین آنهایی که فکر می‌کنند بازار تحت سلطه «عوامل بنیادی» سودها و نرخ‌های بهره انتظاری است و آنهایی که فکر می‌کنند «روانشناسی» بر بازار تسلط دارد. به‌علاوه مثل بازارهای کالا، این بازاری است که تجار حرفه‌ای و سرمایه‌گذاران باتجربه نقش زیادی ایفا می‌کنند؛ بنابراین اگر قرار است رفتار عقلایی در جایی مسلط باشد باید در همین بازارها باشد. ما همچنین داده‌های بهتر و بیشتری درباره قیمت‌های سهام نسبت به بیشتر قیمت‌های دیگر داریم.

ماجرای گفته شده با روایت سرراست تئوری نئوکلاسیک این است که سرمایه‌گذاران در بازار سهام، حداکثرکنندگان درآمد کاملا عقلایی هستند. هر سهمی با توجه به ارزش مناسب خود فروخته می‌شود؛ ارزشی که برابر با ارزش تنزیل‌شده درآمدهای جاری و آینده انتظاری است. سفته‌بازان عقلایی نمی‌گذارند قیمت سهم از این مقدار فاصله بگیرد، به استثنای لحظاتی کوتاه، که در آن صورت اقدام به خرید سریع هر سهمی می‌کنند که کمتر از آن قیمت فروخته می‌شود و اقدام به فروش استقراضی (short sale) هر سهمی می‌کنند که بیشتر از آن فروخته می‌شود (فروش استقراضی؛ یعنی فروش سهامی که مالک نیستید به امید خرید آن با قیمتی کمتر، قبل از تاریخی که مجبورید آن را تحویل دهید.) در چنین بازاری که «کارآ» نامیده می‌شود، هیچ معامله شیرین و پرسودی برای سرمایه‌گذاران گذرا وجود ندارد. هر سهمی، با توجه به اطلاعات در دسترس، به قیمتی که مناسب است فروخته می‌شود؛ بنابراین برای سرمایه‌گذاران کاملا منطقی خواهد بود که سهام خود را با پرتاب تیر (دارت) به صفحه بازار سهام روزنامه انتخاب کنند. تردیدی نیست برخی سود زیادی خواهند کرد، چون که اتفاقا خوش‌شانس بودند؛ اما گاهی هم بد می‌آورند. سوداگران چون که مجبور به رقابت با همدیگر هستند، بازده میانگین نرمال بابت تلاش و سرمایه خود کسب می‌کنند، در حالی که سفته‌بازان غیرمعمول پیشگو فقط بازده نرمال برای تیزهوشی خود به دست می‌آورند. تنها کسانی که برحسب تصادف چیزی می‌دانند که بقیه بازار نمی‌داند یا می‌توانند بهتر از دیگران حدس بزنند، دائما سود غیرعادی به دست می‌آورند، سودی که برای سرمایه‌گذاران بسیار قابل، در حد بسیار زیادی است. سایر مردم، به جای خرید سهام یک شرکت یا صندوق‌های مشترک مدیریت شده با حق‌الزحمه‌های بالای مدیریت، بهتر است صندوق‌های شاخص سهام(index fund) بخرند. اینها صندوق‌های سرمایه‌گذاری مشترک (mutual fund) هستند که سعی در بهتر حدس زدن بازار ندارند، بلکه همه سهامی که در یک شاخص بازار سهام خاص از قبیل استاندارد اند پورز ۵۰۰ هست را خریداری می‌کنند. چون که این صندوق‌ها هزینه تصمیم‌گیری درباره اینکه کدام سهام را بخریم یا بفروشیم ندارند حق‌الزحمه پایین‌تری می‌گیرند.

بر اساس «تئوری بازار کارآ» جدای از روند به سمت بالا، قیمت سهام فقط زمانی تغییر می‌کند که اطلاعات جدید درباره عایدی آینده یا درباره نرخ بهره‌ای که این عایدات را باید تنزیل کرد، در دسترس عموم قرار می‌گیرند. اطلاعات قدیمی، مثل اینکه دیروز یک بنگاه عایدی بالاتر اعلام کرد، اطلاعات کهنه‌ای است. در زمانی که به کارگزار خود می‌گویید این سهم را بخرد، اطلاعات بیشتر، قیمت سهام را قبلا به سطح جدید مناسبش رسانده است. اینکه قیمت سهام فقط مطابق با اطلاعات جدید نوسان می‌کند دلالت ندارد که آنها نسبتا باثبات هستند. همان طور که اطلاعات مربوط به یک بنگاه روی سهامش تاثیر می‌گذارد، فجایعی مثل یازده سپتامبر، پیشرفت‌های مهم فناوری، تغییرات مهم سیاسی و درآمدهای تازه گزارش شده که از عایدی انتظاری بیشتر باشد تغییرات ناگهانی زیاد در قیمت سهام ایجاد می‌کند، اما بر اساس نظریه بازارهای کارآ، این تغییرات، هیچ گاه بزرگ‌تر از آنچه با تغییر شرایط عینی توجیه شده است، نخواهد بود.

آیا اینها واقعا می‌گوید که بازار سهام چگونه رفتار می‌کند؟ تا حد قابل ملاحظه‌ای بلی. وقتی اطلاعات جدید در دسترس قرار می‌گیرد قیمت سهام تغییر می‌کند، اما برخی اوقات قیمت‌ها بسیار بیشتر از آنچه بتوان به آسانی با تغییر انتظاری عایدی یا نرخ تنزیل تبیین کرد نوسان می‌کنند. در روز ۱۹ اکتبر ۱۹۸۷، روزی که هیچ خبر تکان‌دهنده‌ای وجود نداشت، قیمت سهام ۶/۲۲ درصد سقوط کرد- در زمان جدیدتر، رونق دات‌کام انتهای دهه ۱۹۹۰ آسان‌تر توضیح داده می‌شود که در نتیجه جنب و جوش غیرعقلایی و روانشناسی توده‌ها بود تا اینکه نتیجه محاسبات عقلایی عینی باشد. به‌علاوه با نگاه به فراسوی میانگین‌های بازار، نابهنجاری در قیمت هر سهم نیز پیدا می‌کنیم. یک نمونه برجسته اتفاقی است که در زمانی افتاد که شرکت تری‌کام بخشی - تنها بخشی- از سهام خود در شرکت تابعه پالم را فروخت. مبلغی که سرمایه‌داران بابت این مقدار از سهام پالم پرداختند چنان بالا بود که وقتی سهام پالم که تری‌کام نگهداشته بود با آن قیمت ارزش‌گذاری شد، از ارزش سهام بدهکار شده خود تری‌کام بیشتر بود. دست کم در نگاه نخست به نظر می‌رسد که گویا بقیه تری‌کام ارزش منفی داشت! به‌علاوه به طور میانگین، طی ژانویه، سهام شرکت‌های کوچک بیش از سهام شرکت‌های بزرگ افزایش می‌یابد. اگر چه این تفاوت اکنون کمتر از آنی است که در گذشته وجود داشت؛ یعنی قبل از اینکه «اثر ژانویه» به آگاهی عمومی برسد، اما بر اساس تئوری بازار کارآ، آن اثر اکنون اساسا باید از بین می‌رفت.

اقتصاددانان نئوکلاسیک سنتی می‌توانند به دو روش پاسخ دهند. یکی اینکه بگویند رفتاری که منتقدان رفتارگرای آنها ذکر می‌کنند با رفتار عقلایی سازگار است؛ بنابراین تری‌کام کمتر از ارزش بازار سهام باقیمانده پالم ارزش‌گذاری شده بود، چون اگر تری‌کام سعی در فروش این سهام داشت، پس قیمت بازار آن در حد قابل توجهی سقوط می‌کرد و با هنرمندی کافی، می‌توان به یک نوع تبیین برای کاهش ناگهانی قیمت سهام در ۱۹۸۷ و ۲۰۰۰ رسید، اما اینکه آیا این تبیین‌ها به طور کلی قابل قبول هستند بحث دیگری است.

دیگر تبیین باورکردنی- دست‌کم برای من و گمان می‌کنم برای بیشتر اقتصاددانان- این است که بازار سهام نمونه یک بازار کارآی هموار نیست که معتقدان پرشوق و شور به نظریه بازار کارآ ادعا می‌کنند. بیشتر کسانی که سهم یک شرکت را نگه می‌دارند وقتی مشاهده می‌گردد که اضافه‌ارزش یافته است میلی به فروش آن ندارند یا به این خاطر که مشمول مالیات بر سود سرمایه می‌شوند یا چون که ارزشش را ندارد دائما اخبار را دنبال کنند تا بدانند سهامشان اضافه ارزش یافته است؛ بنابراین بازاری که کارآ و هموار است نیاز به سفته‌بازانی دارد که بتوانند در مقیاس کاملا بزرگی فعالیت کنند، به نحوی که به زحمتش بیارزد تا چنین اطلاعات و اخباری را به دست آورند و باید پول کافی داشته باشند؛ به طوری که وقتی یک سهم را می‌خرند یا به شکل استقراضی می‌فروشند، قیمت را تمام مدت به سطح مناسبش هدایت می‌کند، اما اغلب محدودیت‌های جدی بر خریدهای سفته‌بازان و فروش‌های استقراضی آنها وجود دارد. سفته‌بازان برای اینکه خریدهای بزرگ مقیاس یا فروش استقراضی انجام دهند نیاز به استقراض مبالغ بالایی دارند که شاید قادر به این کار نباشند و حتی اگر بتوانند وام کافی بگیرند این خطر هست که در زمان بازپرداخت وام، قیمت سهام در جهتی که آنها پیش‌بینی کرده بودند حرکت نکرده باشد، بلکه در جهت عکس تغییر کرده باشد. پس حتی اگر در بلندمدت حق با آنها باشد با ریسک قابل‌توجهی مواجه هستند که برای بازپرداخت وام باید متحمل زیان شوند. گریز از چنین ریسکی، نقشی که سفته‌بازان می‌توانند در «زیرنظر داشتن» بازار داشته باشند را محدود می‌سازد و قیمت سهام را در سطحی نگه می‌دارد که با بنیان‌های بازار قابل توجیه است. اینکه اگر زمان کافی در اختیار یک راهبرد معین بگذارید بی‌تردید نتیجه می‌دهد به کسانی که میزان زمان نامحدود ندارند آرامش خاطری نمی‌دهد.

به‌علاوه وقتی سرمایه‌گذاران مجرب، سرمایه‌گذاران تازه‌کاری را می‌بینند که قیمت یک سهم را دائم بالا و بالاتر می‌برند، بالاتر از میزانی که با بنیان‌های اقتصادی قابل توجیه است، این سرمایه‌گذاران هم تصمیم به خرید سهام می‌گیرند با انتظار اینکه سرمایه‌گذاران تازه‌کار قیمت‌ها را حتی بالاتر خواهند برد؛ بنابراین آنها هم اجازه می‌یابند تا سهام را بعدا با قیمتی بالاتر بفروشند. اگر سرمایه‌گذاران مجرب به این شیوه رفتار کنند نوسانات قیمت را به جای اینکه کاهش دهند تشدید می‌کنند.

بنابراین اقتصاددان‌های نئوکلاسیک سنتی می‌توانند به انتقادات اقتصاددانان رفتارگرا از تئوری بازار کارآ که برای بازار سهام به‌کار می‌رود اینگونه پاسخ دهند که آنها می‌پذیرند بازار سهام همیشه کاملا کارآ نیست، اما در عین حال، مدعی باشند که در «بیشتر» موارد، تئوری بازار کارا پاسخ صحیح را عرضه می‌دارد؛ بنابراین در مورد بیشتر مردم کار بچه‌گانه‌ای است که بخواهند از روند بازار جلو بزنند: پس صندوق‌های سهام شاخص، سرمایه‌گذاری منطقی‌تری برای آنها است تا صندوق‌های مدیریت شده که به خاطر خرید و فروش خیلی زیاد هزینه‌های بالایی دارند. جدای این، اقتصاددان‌های نئوکلاسیک می‌توانند استدلال کنند که ناکارآیی‌های معین در بازار سهام به علت مشکلات فروش استقراضی هستند و بیانگر نواقص بنیادی در مدل حداکثرسازی عقلایی اساسی اقتصاد نئوکلاسیک نیست. از همه اینها گذشته، در حالی که افراط ‌کردن غیرعقلایی و بدبینی غیرعقلایی شاید نوسانات افراطی بازار سهام را تبیین کند، احتمال بسیار کمتری دارد که خود را در بازار کالاهای روزمره نشان دهند.

ریاضیدانان و مهندسان

جرارد دبرو اقتصاد ریاضیدان سرشناس برنده جابزه نوبل در ۱۹۹۱ نوشت:

«در دو دهه گذشته، تئوری اقتصادی تحت‌تاثیر بسیار زیاد یک جریان ظاهرا مقاومت‌ناپذیر قرار گرفته است که فقط بخشی از آن با موفقیت‌های فکری ریاضی‌سازی آن قابل تبیین است. در تلاش به تبیین کاملتر، نیاز به ارزش‌های حک‌شده در اقتصاددان با مطالعات ریاضی وی داریم. وقتی یک نظریه‌پرداز که از قماش وی است کار علمی او را قضاوت می‌کند، آن ارزش‌ها ساکت ننشسته‌اند و نقش تعیین‌کننده‌ای دارند. انتخاب پرسش‌هایی که سعی در جواب دادن داریم تحت‌تاثیر پیشینه ریاضی وی است؛ بنابراین همیشه این خطر هست که در قضاوت‌های وی بخش اقتصادی موضوع اگر نگوییم به حاشیه رود نقش فرعی پیدا کند.»

در برابر دیدگاه بالا، یک مهندس به نام وارن گیبسون وجود دارد که چگونگی محاسبه نتیجه تصادفات خودرو را توضیح می‌دهد:

«مهندسان هر جا که امکانش باشد دوست دارند معادلات را به شکل خطی درآورند چون که جواب‌های معادله خطی بسیار آسان‌تر و ارزان‌تر از معادلات غیرخطی است، اما تصادفات خودرو رویدادهای کاملا غیرخطی بوده و باید بر آن اساس تحلیل شوند. قضایایی که ما در حالت خطی استفاده می‌کنیم، با اطلاع از غیرخطی بودن، بی‌خاصیت می‌شوند، به طوری که هیچ اطمینانی به جواب یکتا نخواهیم داشت. با توجه به چنین بدبختی چگونه می‌توان کار را ادامه داد؟ ما به هر صورت پیش می‌رویم. اگر طی زمان، اعمال و تمرینات معینی توانست نتایج باثبات و اثبات‌شده بدهد از تجربه درس گرفته و آن اعمال را برمی‌گزینیم. ریاضیدانان در برابر چنین نگرشی چهره درهم می‌کشند، اما مهندسان فقط شانه بالا می‌اندازند. به قضایا اهمیتی ندهید؛ ما کاری برای انجام دادن داریم.»

در حالی که بسیاری از اقتصاددانان به سمت موضع دبرو گرایش دارند سایرین (شامل خود من) موضع گیبسون را ترجیح می‌دهیم.

مثالی از نیاز به دقت در کاربرد تئوری رایج

این نکته بدیهی به نظر می‌رسد که وقتی رقبا با قیمت پایین‌تر وارد یک صنعت می‌شوند، بنگاه مسلط در آن صنعت نیز قیمت محصول خود را پایین می‌آورد و واقعا قیمت را افزایش نخواهد داد، اما برخی اوقات آنچه در نگاه اول بدیهی به نظر می‌رسد با یک بار دیگر نگاه کردن کمتر بدیهی تلقی می‌شود.

فرض کنید پروانه بهره‌برداری انحصاری یک شرکت دارویی به نام «درمان می‌کنیم» به پایان رسد و داروخانه‌ها اکنون انواع مشابه (ژنریک) آن دارو را در معرض فروش می‌گذارند که قیمت پایین‌تری دارد. چه اتفاقی برای قیمت داروی قبلا انحصاری می‌افتد؟ فرض کنید اکنون تعداد زیادی بنگاه وجود دارد که داروی مشابه را تولید می‌کنند؛ به طوری که رقابت بین آنها قیمت را به نقطه‌ای پایین آورد که فقط هزینه تولید به‌علاوه سود معمولی را پوشش می‌دهد و نیز فرض کنید هزینه تولید شرکت‌های جدید تفاوتی با شرکت «درمان می‌کنیم» نداشته باشد. این را هم فرض کنید که اگر چه داروهای مشابه دقیقا به همان خوبی داروی «درمان می‌کنیم» است، برخی بیماران هنوز داروی «درمان می‌کنیم» را ترجیح می‌دهند زیرا آنها مطمئن نیستند داروهای مشابه واقعا به همان خوبی داروی «درمان می‌کنیم» باشند. چون که اکنون با فروش دارو به قیمت یکسان با داروهای مشابه هیچ سود ویژه‌ای عاید نمی‌گردد.

شرکت «درمان می‌کنیم» انگیزه‌ای ندارد سهم زیادی از بازار را در دست گیرد. برای این شرکت بهتر است که دارو را در قیمت بالاتر به آن دسته از بیماران بفروشد که مایل به پرداخت قیمت بالاتر هستند. نتیجه این می‌شود که بیماران حساس به قیمت (پرکشش) را از دست می‌دهد. چون بیماران باقیمانده آن کسانی هستند که تقاضایشان حساسیتی به قیمت ندارد (کم‌کشش هستند) پس در اصل به نفع شرکت خواهد بود که قیمت خود را افزایش بدهد. اینکه آیا شرکت چنین کاری را بکند یا نه تا حدودی به درجه حساسیت‌پذیری قیمتی تقاضای بیماران باقیمانده بستگی دارد.

رفتار نفع شخصی‌خواه، رذیلت است یا فضیلت؟

ما، انسان‌های پارسا و پرهیزکاری که به رفاه و آسایش سایر مردم دقیقا به اندازه رفاه خویش اهمیت می‌دهند را ستایش می‌کنیم، اما آیا ما می‌خواهیم همه مردم شبیه آنها شوند؟ شاید؛ اما شاید هم نه. اقتصادهایی که عرصه و میدان عمل بیشتری نه فقط برای نفع شخصی بلکه هم‌چنین برای خودخواهی بی‌پرده‌پوشی انسان‌ها فراهم کرده‌اند خیلی خوب عمل کرده‌اند و زمانی که دریا دچار مد می‌شود همه کشتی‌ها، تقریبا همه را، بالا می‌برد. به‌علاوه دغدغه بسیار زیاد درباره رفاه سایرین داشتن، همراه با خود این اشتیاق را می‌آورد که به آنها بگوییم بهتر است چگونه زندگی کنند؛ بنابراین «باید» چگونه زندگی کنند. جدای اینها، نظام نفع شخصی به این معنا نیست که ما را از همه استانداردهای اخلاقی و معنوی محروم می‌سازد. این نظام مستلزم فضائل بورژوازی سخت‌کوشی، پس‌انداز، جدیت و میانه‌روی است؛ بنابراین توکویل آنچه را که او نفع شخصی «به درستی فهم‌شده» نامیده و برخی اوقات «نفع شخصی روشنگرانه» نامیده می‌شود چنین توصیف کرد:

«دکترینی که نه خیلی فخیم و نخوت‌آمیز، بلکه روشن و قطعی است. این دکترین سعی ندارد تا به اهداف بزرگ برسد بلکه به همه آن اهدافی که دارد بدون کوششی خیلی زیاد می‌رسد ... این دکترین فداکاری و اخلاص زیادی به وجود نمی‌آورد؛ بلکه اندکی مایه گذاشتن در هر روز را پیشنهاد می‌دهد؛ این دکترین به تنهایی نمی‌تواند انسان را با فضیلت سازد، اما جمع کثیری از شهروندان را تشکیل می‌دهد که اربابان منضبط، خویشتن‌دار، میانه‌رو و دوراندیش خویش هستند و اگر مستقیما آنها را به فضیلت هدایت نکند از طریق اراده، از طریق عادات و به تدریج آنها را به فضیلت نزدیک می‌سازد ... شاید جلوی مردم را از رفتن به سطحی بالاتر از سطح معمولی انسانیت بگیرد، اما بسیاری از مردم دیگر که از جنبه انسانیت سقوط کرده‌اند را موفق می‌کند به آن سطح برسند و در آنجا باقی بمانند. برخی افراد را که نگاه کنید پایین‌تر هستند، اما به گونه‌های انسانی که بنگرید ارتقای درجه یافته‌اند و در جایگاه بالاتری ایستاده‌اند.»

ویژگی‌های عجیب و غریب ذهنی همه جا گسترده

داین کویل ویژگی‌های فردی عجیب و غریب مهمی که اقتصاددانان رفتاری تاکید کرده‌اند را به شش دسته زیر طبقه‌بندی می‌کند:

۱- قانون اعداد کوچک: مردم از اینکه جای کافی برای تصادفی بودن در نظر بگیرند ناتوان هستند؛ بنابراین میل دارند از تعداد اندک موارد و حالت‌ها، به نتیجه‌گیری‌های ناموجه برسند.

۲- سوگیری گواهی‌دهنده: پس از شکل گرفتن یک باور محکم در ذهن افراد، آنها دوست دارند شواهد متضاد و نقیض را نادیده بگیرند یا حتی آنها را به عنوان شواهد گواهی‌دهنده و تاییدکننده تفسیرکنند. (اقتصاددانان آکادمیک هم از این قاعده مستثنا نیستند)

۳- تکیه‌گاه یافتن: وقتی می‌خواهیم مقدار چیزی را تخمین بزنیم، اغلب میل داریم یک عدد آماده و دم دست را انتخاب کنیم حتی اگر کاملا بی‌ارتباط با بحث باشد. در یک آزمایش از دانشجویان خواسته شد حدس بزنند چند کشور عضو سازمان ملل هستند، دقیقا پس از اینکه آنها چرخ اعداد بخت‌آزمایی را گردانده بودند. جایی که عدد چرخ ایستاده بود بر انتخاب آنها برای تعداد کشورها تاثیر گذاشت.

۴- سوگیری بازاندیشی: ما درباره میزان پیش‌بینی درست آنچه اتفاق افتاده است تمایل به بزرگنمایی کردن داریم.

۵- سوگیری خاطره: آدم‌ها، ارتباط و اهمیت داشتن تجربیات به یادماندنی و روشن را زیادی تاکید می‌کنند. ما همه می‌دانیم که تصادفات خودرو رخ می‌دهد، اما پس از اینکه صحنه تصادف را به چشم می‌بینیم خیلی با احتیاط‌تر رانندگی می‌کنیم.

۶- اطمینان زیادی داشتن: بیشتر از نصف رانندگان فکر می‌کنند که آنها بهتر از میانگین جامعه رانندگی می‌کنند. مردم نقش توانایی خود را زیادی تخمین‌زده و نقش بخت و اقبال را در موفقیت‌های خود کمتر از واقع برآورد می‌کنند.

و این یکی را هم به فهرست داین کویل بیفزاییم.

۷- زیان‌گریزی: ما اهمیت بیشتری به گریختن از زیان نسبت به کسب همان اندازه سود بیشتر می‌دهیم در یک بررسی این نسبت ۲ به ۱ به دست آمد. این مساله حتی در مورد سود و زیان‌های اندک هم معتبر است.