زندگی ماکیاولی

«من از آغاز آخرین بدبختی‌هایم، یک زندگی ساکت روستایی داشته‌ام... بعد از ظهر به میهمان‌سرا باز‌می‌گردم. در آنجا معمولا میزبان، یک قصاب، یک آسیابان و دو آجرساز را می‌یابم. تمام روز را با این مردم خشن می‌آمیزم، کریکا و نرد بازی می‌کنم، بازی‌هایی که موجب هزار نزاع و مبادله کلمات رکیک می‌شود... شبانگاه به خانه باز‌می‌گردم تا به کار نویسندگی بپردازم. در آستانه آن، جامه‌های روستایی خود را که به گل آلوده شده‌اند، بیرون می‌آورم و لباس اشرافی خود را می‌پوشم. چون به بدین‌گونه ملبس شدم، به دربارهای کهن مردان باستانی وارد می‌شوم و چون به‌گرمی پذیرفته شدم، با غذایی تغذیه می‌شوم که تنها مال من است. از گفت‌و‌گو با آنها شرمسار نیستم و انگیزه‌های اعمال آنها را جست‌و‌جو می‌کنم. این مردان با انسانیت خاص خود به من پاسخ می‌دهند. به‌مدت چهار ساعت، احساس هیچ‌گونه آزردگی نمی‌کنم. دیگر از مسکنت نمی‌ترسم. از مرگ وحشتی ندارم و تمام وجود من در آنان جذب می‌شود. و چون دانته می‌گوید هیچ علمی نمی‌تواند بدون آنچه شنیده شده، محفوظ بماند، من آنچه را که از مکالمه با این شهریاران به دست آورده‌ام یادداشت کرده‌ام و جزوه‌ای به نام «درباره شهریاران» فراهم آورده‌ام که در آن، تا آنجا که می‌توانم، در این موضوع غور می‌کنم. درباره ماهیت شهریاری و امارت، انواع آن، تحصیل این انواع، طرز نگهداری آنها و اینکه چرا از دست می‌روند، بحث می‌کنم.»

- سخنی از نیکولو ماکیاولی به نقل از ویل و آریل دورانت در کتاب تاریخ تمدن، جلد پنجم: رنسانس. ترجمه صفدر تقی‌زاده و ابوطالب صارمی، تهران: علمی و فرهنگی، 1373، جلد5: 583