روایت ناصرالدین‌شاه از دیدار با سلطان عبدالعزیز، امپراتور عثمانی ناصرالدین‌شاه

«سلطان آمد، رفتیم پایین. ما و سلطان سوار اسب شده از در باغ بالای عمارت بیگلربیگی سوار کالسکه شدیم. ما و سلطان، صدراعظمین در کالسکه نشستیم، روی باز، چتر هم نداشتیم، آفتاب بسیار تند زننده هم از پیش‌رو بود. راندیم برای باغ والده سلطان که ناهار را آنجا بخوریم...

سلطان شخصی است فربه، چاق، شکم گنده، گرد و قندلی، سودایی مزاج، دیوانه. به هوای گرم به هیچ‌وجه طاقت ندارد. همیشه باید سر برهنه بنشیند، موی سرش را همیشه قیچی می‌کند. مثل آدم‌های کچل، بی مو، برای این است که سرش گرم نشود، موی سرش سفید است، ریشش در گونه‌ها کم است اما سیاه، در چانه بسیار است؛ سفید، سبیل‌ها کم است اما سیاه، قد کوتاه، پشت گردن پر گوشت چین چین، دندان‌ها زرد و خراب، دست‌های خوب دارد، گوشتی، پر پشم، نجیب، انگشت‌ها و ناخن‌های خوب پاکیزه دارد. دور کمر و شکمش خیلی گنده است، کمتر از نجار باشی تهران نیست. بینی دراز زینی، چشم‌ها شهلایی باحال. اما یک سرخی و جنونی در سفیدی و سیاهی چشم هست، ابرو کم است، اما گوشت ابرو زیاد است. پاها کوتاه. دانه‌های سودا و حرارت از گردن و رو بیرون زده است. رنگ گندمگون مایل به زردی، بدکلاه، بدرخت، بدترکیب، بدریخت، به‌جز زبان خودش که ترکی عثمانلو باشد، هیچ زبان دیگر نمی‌داند. گره ابرو همیشه حاضر، ابدا از علوم دیگر مثل جغرافیا و هندسه و ... به هیچ‌وجه بهره ندارد. به‌طوری‌که نمی‌داند و نمی‌فهمد شهر ارزنه‌الروم که مال خودش است در چه نقطه و در کجا واقع است. در مشرق است، مغرب است و همچنین از یک ده دو فرسنگی خودش خبر ندارد. زن زیادی دارد اما به زن میلی ندارد.... در کوچه هم که می‌رفتیم از زن و مرد احدی تعظیم یا سلام به هیچ‌وجه نمی‌کردند. به سلطان مات مات نگاه می‌کردند. ترکیبا و هیئتا بسیار به شاه مرحوم شبیه است. سوار اسب ابدا نمی‌تواند بشود. یک اسب عربی سفید دارد که ۲۸ سال دارد. عادت به آن اسب دارد، غیر از آن اسب، اسب دیگری هم ابدا نمی‌تواند سوار بشود، بسیار جبون و ترسو است، ابدا شکار نمی‌رود، تفنگ ابدا دست نگرفته است تا به انداختن چه رسد. با این همه صفات حسنه حالا کار دولت را از دست وزرا گرفته، خودش و زن‌ها و غیره مداخله می‌کنند. هر ساعت مردم را از مناصب عزل و نصب می‌کند، هیچ‌کس اطمینان به بقای خود ندارد. حالت این است...

صدراعظم به میرزاسروش شاعر مرحوم اندکی شبیه است، اما به طبق کش و خمیرگیر بیشتر شباهت دارد، ضاحک بلا تعجب است، متصل می‌خندد، سلطان با آن همه اخم و تخم گاهی که می‌خندد خنده غریبی می‌کند. تماشا دارد. صداهای عجیب در می‌آورد.

یوسف افندی پسر سلطان آنقدر بی معنی و بی‌قابلیت و ابله و خر است که نمی‌توان نوشت. بدگل، بدصفت، احمق و حال آنکه سلطان چقدر اعتقاد به او دارد و می‌خواهد او را ولیعهد بکند...»

سلطان عبدالعزیز از ۱۸۶۱ تا ۱۸۷۶ سلطان عثمانی بود. او پسر محمود دوم و برادر و جانشین سلطان عبدالمجید اول است. وی اولین سلطان عثمانی بود که در سال ۱۸۶۷ از اروپای غربی دیدار کرد. او دولت مقتدر بلغارستان را تاسیس کرد که زیر نفوذ روسیه در آمد و در فرونشاندن انقلاب بوسنی‌و‌هرزگووین در سال ۱۸۷۵ موفق نشد و در نتیجه به خواست نیروهای خارجی از سلطنت برکنار و بر اثر قتل یا خودکشی جان سپرد.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر اول فرنگستان، به کوشش: فاطمه قاضی‌ها، تهران، ۱۳۷۷، سازمان اسناد ملی ایران، به نقل از ممالک محروسه.

30 

سلطان عبدالعزیز